خلق عشق مسئله ای نیست
حفظ عشق مسئله است
عاشق شدن مهم نیست
عاشق ماندن مهم است
عاشق شدن حرفه بچههاست
عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران
مهم پنجاه سال بعد است
دوام عشق ، دوام زیبایی و شکوه عشق
نادر ابراهیمی
پای رنجهای عظیم خویش یا دیگران که به میان میآید،
شعری از هولدرلین در مویرگهایم جریان مییابد؛ آنجا که میگوید:
«مرارتهای این انسان وصفناپذیر به نظر میآیند ناگفتنی، بیاننکردنی.»
آری! رنجهای عظیم ما همانجاست، آنجایی که از سخن گفتن باز میایستیم و به درون خود میغلتیم؛ زیرا خود و تنها خود از آنچه بر ما گذشته است، آگاهیم. ما زبان را به ارث میبریم و از واژههای یکسان برای رنجهای متفاوت استفاده میکنیم. از اینروست که هرگاه که میخواهیم لب به سخن بگشاییم و از رنجهایمان بگوییم، میترسیم؛ میترسیم که مبادا بگوییم و درک نشویم، مبادا درست فهمیده نشویم، مبادا نتوانیم منظور خود را به مقصد برسانیم.ای ستارهها که از جهان دور
چشمتان به چشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیدهاید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیدهاید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پیتباهی شماست!
گوشتان اگر به نالهٔ من آشناست،
از سفینهای که میرود به سوی ماه،
از مسافری که میرسد ز گرد راه،
از زمین فتنهگر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستارهای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمیشود که در زمین،
هرکجا به هر که میرسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیلهای شکفته است!
آنکه با تو میزند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنهای است!
ای ستاره
ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریدهاند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درددل کند،
های های گریهٔ شبانه است!
ای ستاره باورت نمیشود:
در میان باغ بیترانهٔ زمین
ساقههای سبز آشتی شکسته است
لالههای سرخ دوستی فسرده است
غنچههای نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره، باورت نمیشود:
آن سپیدهدم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه میدمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیدهها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!
آن شقایق شفق که میشکفت
عصرها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!
ابرهای روشنی که چون حریر،
بستر عروس ماه بود،
پنبههای داغهای کهنه است!
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلولههای آتشین
از صفای گونههای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجههای دردناک
از زوال چهرههای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بیپناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کورهها و کوه نعشها
از غریو زندهها میان شعلهها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد؟
ما صدای گریهمان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانههای درد
بگذریم ازین فسانههای تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بینیاز تو!
ای که دست من به دامنت نمیرسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خستهٔ تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقدههای گریهٔ شبانهام
در گلو شکسته میشود
شب به خیر...!
حیف با اینکه میخواهم تورا سهمم از عشقت چرا چیزی به جز بارون نبود حیف از من چه میخواهی ببین این همه تنهایی ام آسان نبود ای ماه بی تکرار من بغض بی انکار من با دل دیوانه ام میماندی ای کاش ای عشق بی پایان من گرمی دستان من میروی اما کمی دلتنگ من باش آه ای تمام خواهشم ساحل آرامشم موج موهایت ببین طوفانیم کرد آه مستی شب های من ماه من رویای من حسرت چشمان تو بارانیم کرد شراب کهنه ام دلیل مستی ام به رویای عشقت دچارم چه بی بهانه در دلم نشسته ای که با عشق تو ماندگارم پس از تو از دل شکسته میرود قرارم قرارم قرارم چرا ندارمت چرا ندارمت ندارم ندارم ندارم ای ماه بی تکرار من بغض بی انکار من با دل دیوانه ام میماندی ای کاش ای عشق بی پایان من گرمی دستان من میروی اما کمی دلتنگ من باش آه ای تمام خواهشم ساحل آرامشم موج موهایت ببین طوفانیم کرد آه مستی شب های من ماه من رویای من حسرت چشمان تو بارانیم کرد
عشق من طرح چلیپایی است ، تصویرش کنید
سرنوشت من معمایی است ، تفسیرش کنید
خواب آوار و دوار و دار ، یک جا دیده ام
عمر من آشفته رویایی است ، تعبیرش کنید
در هم آمیزید عشق و مرگ را در کاسه یی
جوهری سازید و آن گه ، نام تقدیرش کنید
دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید
عمر من در شب نشست و عشق من در مه شکست
قصه ام این است و جز این نیست ، تحریرش کنید
این سحر گه نیست ، ایمان در امان دارید از او
این شب است ای عاشقان صبح ، تکفیرش کنید
کاسه ی خورشید روشن نیست این تشت لجن
جا به جا در چاه ویل شب ، سرازیرش کنید
منتظر مانید با آیینه ها در سینه ها
چون که صبح راستین رخشید ، تکثیرش کنید
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت ؟
شباهنگام به من اندیشیدی ؟
کمی آه کشیدی ؟
اشک در چشمت حلقه زد
آماده گریه شد آیا ؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد ؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد ؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان
گم شده و بر باد رفتهام
غاده السمان
ترجمه : سعید هلیچی
..................................
گفتم
برایم شعر بفرست
اما
نه شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند
نه شعرهایی که عاشقان دیگرت
در آن
مرگ خود را
به خاطر تو
آرزو می کنند
گفتم
برایم شعر بفرست
و حالا می گویم
هر که شعر خوبی گفت
برایم بفرست
حتی
شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند
می خواهم بدانم
دیگران که دچار تو می شوند
تا کجای شعر پیش می روند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
در انتهای آن ایستاده ام
افشین یداللهی
رفیق بغض هر شبم هوای گریه و تبم به گریه های من بگو خیال دیدن تو کو ای عشق تمام حسرت هنوزم دلیل آه سینه سوزم ببر مرا به ناکجا عشق ای درد ببین به استخوان رسیدی همین که از دلم بریدی ببر مرا به هرکجا عشق خیال خنده های تو شد آرزوی هر شبم به چشم های تو قسم که جان رسیده بر لبم خزان شد و نیامدی عزیز لحظه های من اگر ندیدمت تو را تو گریه کن برای من ای عشق تمام حسرت هنوزم دلیل آه سینه سوزم ببر مرا به ناکجا عشق ای درد ببین به استخوان رسیدی همین که از دلم بریدی ببر مرا به هرکجا عشق نفس های تو را آن روزگار در شیشه پر کردم هوای روز های بودنت را همچنان دارم
شاعر! تو را زین خیل بی دردان، کسی نشناخت تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما گنج تو را، ای خانه ی ویران کسی نشناخت جسم تو را تشریح کردند از برای هم امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده! وآرامش آبستن طوفان! کسی نشناخت زین عشق ورزان نسیم و گلشنت، نشگِفت کای گردباد بی سر و سامان! کسی نشناخت وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز ای خود تو هم یزدان و هم شیطان! کسی نشناخت گفتند: این دون است و آن والا، تورا، امّا ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت با حکم مرگت روی سینه، سال های سال آن جا، تو را در گوشه ی یُمگان، کسی نشناخت فریاد نایت را و بانگ شکوه هایت را، ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور با آن دریده سینه ی عرفان، کسی نشناخت ای جوهر شعر تو، چون نام تو برّنده! ذات تو را ای جوهر برّان! کسی نشناخت روزی که می خواندی: مخور می، محتسب تیز است! لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز گویا تو را زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت چون می شدی مخنوق از آن مستان، تو را ای تو، خاتون شعر و بانوی ایمان! کسی نشناخت آن دم که گفتی: باز گرد ای عید! از زندان خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت چون راز دل با غار می گفتی تورا، هم نیز، ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت حتّی تو را در پیش روی جوخه ی اعدام جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.
چون بوم بر خرابه دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتادهایم نه از پا نشستهایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشستهایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبودهایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشستهایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشستهایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشستهایم
ای گل بر این نوای غمانگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشستهایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشستهایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشستهایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشستهایم
شاعر: فریدون مشیری
مریم خانم
خانم خانما
دمت گرم
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
عشق یه زندون و سرده تکرار یه درده انتظارش نامرده دورم از آغوش خالیت از آشفته حالیت از قرار خیالیت دستامو وا کن باید برگردم به گوشه ی اتاقم رویامو بردارم دستامو وا کن من باید برگردم رو بالشم سر بذارم اشکامو بشمارم عشق یه تصویر تاره پایانی نداره ابریه که میباره عاشق یه زخم کبوده یه درد حسوده بی کسیش بغض آلوده کسی نیست پشت سرم میدونم باید برم اینجا موندن عذابه حال و روزم خرابه رو دیوار خط میکشم قراره راحت بشم یه غمنامس قبل رفتن نامه ی آخر من
چون شود اندیشهٔ قومی خراب
ناسره گردد بدستش سیم ناب
میرد اندر سینه اش قلب سلیم
در نگاه او کج آید مستقیم
بر کران از حرب و ضرب کائنات
چشم او اندر سکون بیند حیات
موج از دریاش کم گردد بلند
گوهر او چون خزف نا ارجمند
پس نخستین بایدش تطهیر فکر
بعد از آن آسان شود تعمیر فکر
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا
من غریق رود هاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیم از طوفان کجا
هرچه کوی ات دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا
کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاس چشمه ى روى تو است
بى قرار دیدنت این خاک باران خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است
بی تو خسته است ز جانم تن و جانم ز تنم
خسته ام من هم از این بار گرانی که منم
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همه شب
سر اگر بی تو به دیوار غریبی نزنم ؟
هوس یوسفی ام بود و عزیزیم ، امّا
غمت افکنده به یعقوبی بیت الحزنم
در گذرگاه نسیمم همه شب چلّه نشین
کاورد هدیه مگر بویی از آن پیرهنم
تار مویی نسپردی به وداعت ، با من
کش به هنگامه ی وصل تو به آتش فکنم
یادگاری است مرا از تو ــ که یادت خوش باد ــ
این غریبی که شکسته است مرا ، در وطنم
چون دو خورشید بیاویز دو چشمت از راه
تا که روشن کنی ای دوست ، شب آمدنم
غزل دلکش من بی صله می ماند ، اگر
بوسه ای چند حوالت نکنی زان دهنم
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عِطر خاک باران خورده کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن ، رفتن ، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن ، کار کردن
آرَمیدن
چشم اندازبیابانهای خشک و خسته را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن و رهانیدن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاهگاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مَه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتشها نشستن
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی ، آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده بر روی کوهها دامان
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبانهای تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگزار آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
زندگی را شعله باید بر فروزنده
شعله را هیمه سوزنده
آری آری زندگی زیباست
زندگی ، آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست
اسمشو تقدیر نزار جدایی تقصیر تو بودهمیشه یکی کم میاره این دفعه نوبت تو بوداگه دوباره دیدمت شرمنده از خودت نباشزندگی اینه عزیزم یکی میره یکی میادواسه همینه بعد تو به کسی دل ندادم
آره به قول تو من یه احمق سادمزود باورم میشه وقتی هر کی هر چی میگهتو ولی بدون میگذره این روزا یه روزیکه تقاص قلب خرد منو یه روزی پس میدی یه جوری کهدنبالم میگردی اما منو نمی بینی دیگه