با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

منتظرم 

شبیه یک آهنگ قدیمی

در آرشیو رادیو

زنگ بزن

بگو که میخوای

مرا بشنوی...

                    ...............................

فکر کنم

به بوی عطر تو حساسیت دارم

همین که در ذهنم می پیچد

از چشمم

اشک می آید

                   

تنها دلخوشیم دیدن عکس پروفایلت بود که آنرا هم برداشتی

چاره ای نیست به عاشقانه نوشتن و بازدیدها از بلاگ دلخوشم

دلم خوش بود به اینجا سر می زنی

اکنون که دیدم نیاودهد ای امروز

برای خودم بارها و بارها الکی

بلاگ را نگاه می کنم

تا امار بالا دیده شود

الکی باور کنم امده ای

دوست داشتنِ تو
در وجود من است
خاکش ، آبش ، نورش
زندگی و خیالش با عشق
با هم آمیخته است

تو همچو نفسی هستی که در جانم
همان سویی هستی که در چشمم
همان تپشی هستی که در قلبم
و همان فکری هستی
که در سرم جریان دارد

محبوب من
به هرچه بیندیشم به تو فکر می‌کنم
به هرچه می‌نگرم تو را می‌بینم

بعد از هر زخم تازه‌ای برمی‌گردی
و هربار
عزیزتر از قبل
هربار عمیق‌تر از قبل
                   
غادة السمان
مترجم : احمد دریس

...............................

تو را
به تمامِ زبان های دنیا
دوست داشته ام
و این به زبانِ خودمان یعنی
تو دوستم نداشتی

کامران رسول زاده

...........................

به سوی تو بازمی‌گردم
در را باز نکن
آغوش بگشا

جوزف حرب شاعر  لبنانی
ترجمه‌ : اسما خواجه زاده

..............................

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و دیوانگی شمار من است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است

چو برکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است

مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکار من است ؟

دریغ سوختم از هجر و باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است

درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است ؟

به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است

چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر
ز عشق این دل افسرده یادگار من است
 
سیمین بهبهانی

...................


حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم
کم که نه هرروز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شب داد آمد و بیداد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در عیان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

من نمی‌گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام
راه دریا را چرا گم کرده‌ام

قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن
من نمی‌گویم فراموشم مکن

من نمی‌گویم که با من یار باش
من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود

وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد
خون من فرهاد مجنون می‌چکد

خسته‌ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس فکر ما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

...................................................

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟


آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!


مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود


ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!”

به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم، تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند. دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم، اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.

چشمانم را آرام میبندم، صدایت در گوشم میپیچد. طنین خنده هایت همه جا را پر میکند. بی اختیار لبخند میزنم، ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند. و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد. دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم، سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم. دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است. دلم برای چشمهای  تو تنگ شده است. برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.

دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.

مگر نمیدانی قحطی آمده است؟ قحطی خورشید و ماه و ستاره.

گفتم برایت یک سبد بچینم، نکند آسمانت بی ستاره بماند.

آخر اگر شبی خوابت نبرد، لااقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.

دلم هوایت را کرده است. میبینی! دوباره بیقرار شده‌ام. گیج شده‌ام. تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه‌ام ببخش.


بار ها و بارها فقط این شعر


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

هر بار که تو عاشق شوی
پیامبری به دنیا خواهد آمد
جهان از بی عشقی ست که کافر شده است

اگر می خواهید مردگان زنده شوند
و بیماران شفا یابند
باید که شربت دوست داشتن به ایشان بدهید

آدم ها از بی عشقی است که بیمار می شوند
آدم ها از بی عشقی است که می میرند

ایمان نام دیگر عشق است
و مومنان همان عاشقانند
این را پیامبری به من گفت
که به جرم عشق بر صلیبش کشیدند

عرفان نظرآهاری

..............................

دلتنگی

نمی آید تا آبادت کند

می آید تا ویران تر کند

نمی آید تا آتش عشقت را خاموش کند

می آید تا آتشت را شعله ور تر کند

نمی آید تا آزادت کند

می آید تا محبوس تر کند


دلتنگی

رویایی شیرین نیست

کابوسی ست بی پایان

بغضی ست بی انتها

دستی ست که

می فشارد گلوی خاطرارت را


گاهی دلتنگی

شعری میشود گریان

گاهی بغضی می شود

گاهی آهی می شود

گاهی چوبه ی دارت می شود

گاهی اشکی می شود سوزان

گاهی عطش می شود و سراب

و گاهی می شود دست های لرزان

نیازی هم نیست تا

نباشی و جایت را

دلتنگی پر کند ، نه اینطور نیست

 

نازنینم

دلتنگی هر چه میخواهد بگذار باشد

مهم اینست که

دلتنگی چیزی نیست جز خود عشق

آری دلتنگی

نام دیگر عشق است

...........................

صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا

چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم

می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند

عمران صلاحی

نزدیک ترین به من

دورترین به من ست

بی کنارش

چنانم که پروانه ای

گل اش را چیده باشند

پرویز صادقی

...........................................

شعریم و نمی خوانیم، شوقیم و نمی خواهیم

چشمیم و نمی بینیم، سبزیم ولی زردیم

 

این فصل پریشان را برگی بزن و بگذر

در متن شب بی ماه، دنبال چه می گردیم؟

 

بیداری رویایی، دیدی که حقیقت داشت

ما خاطره هامان را از خواب نیاوردیم

 

تردید نکن در شوق، تصمیم نگیر از خشم

آرام بگیر امشب، ما هر دو پر از دردیم

 

| افشین یداللهی |



درخت را به نام برگ

بهار را به نام گل

ستاره را به نام نور

کوه را به نام سنگ

دل شکفته ی مرا به نام عشق

عشق را به نام درد

مرا به نام کوچکم صدا بزن...

 

| عمران صلاحی |


مثل یه پروانه ببین
اسیره مشته بسته ام
از این همه پرسه زدن
کوچه به کوچه خسته ام
تو لحظه هایه بیکسی اسیره ناباوریم
تو قاب خالیه جنون یه عکسه خاکستریم
تویه این ثانیه های بی رمق
لحظه های ابی تو حروم نکن
این روزا ابری و خاکستریه
شبایه آفتابیتو حروم نکن
بگو خورشید از کدوم ور درومد
که تومثل قصّه رویایی شدی
ماهیه زخمیه پاشوره ی حوض
کی رو خواب دیدی که دریایی شدی
آلوده ام آلوده ام هم رنگ با مرداب
نفرینیم در حسرت بیداری از این خواب
برایه من که رفیقه سفرم
مرحم زخمایه خستگی تویی
برایه من که غریبه جاده هام
آخرین همدم خونگی تویی
از رو گل برگه گلایه کاغذی
اشکامو با دست آلوده بچین
منو تو آینه ها شستشو بده
تو چشمام حادثه ی عشقو ببین
مثل یه پروانه ببین
اسیره مشته بسته ام
از این همه پرسه زدن
کوچه به کوچه خسته ام

صدایت روی بوی بهار نارنج می‌لغزد.

از جنس همان می‌شود.

صدایت در بهار بهار است،

صدایت در زمستان بهار است.

حرف بزن،

من تا ابد به صدایت گوش می‌دهم

تا نقطه‌ای شوم

در خط کاتبی که صدای تو را می‌نویسد...

 ..............................................................

نمی دانی چقدر آرزو دارم که یک بار

با آن چشمهایت به خاطرِ من، به من نگاه کنی.

یک گلدان گلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت

روی آن کشیده شده، می‌روم زیر خاک

که هزار سال دیگر برسم دست آدمی

که بدون ترس بتواند بگوید: دوستت دارم.


"شهریار مندنی پور"

..............................

کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم 

بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم.

بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و

نفهمم به بیابان رسیده‌ام.

و توی بیابان

زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم...


"شهریار مندنی پور"

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من چه کردی

ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟

مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟

جهان من از گریه است خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟

............................................................

به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی 

بدونم(بی تو تنهام)هرچی باشم،بی تو هیچم ، بدونم فرصت بودن تو بودی

 

 

همه دنیا بخواد و تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره ، تمومه

همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه

 

 

پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم

تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم

 

 

فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه

به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه

وقتی چشات بارونیه ستاره ویرونه میشه
انگار تموم آسمون دریای وارونه میشه

بغض تو وقتی میشکنه آیینه ی تو آه تو میشم
لکنت قلبم ببینم مات تو نگاه تو میشم

تو گریه میکنی و من تو اشک تو شعله ورم
سر تو روی شونه ی منه اما خودم در به درم

تو گریه میکنی و من ترانه میکنم تورو
برای گریه کردنم بهانه میکنم تورو

وقتی چشات بارونیه ستاره ویرونه میشه
انگار تموم آسمون دریای وارونه میشه

بغض تو وقتی میشکنه آیینه ی تو آه تو میشم
لکنت قلبم ببینم مات تو نگاه تو میشم

گریه ی تو برای شب اول رو سیاهیه
وقتی که میبینه چشات آخر بی گناهیه

تا ته قصه خوب من چیزی نمونده کم نیار
به ابروی خستگیات با اینکه سخته خم نیار

وقتی چشات بارونیه ستاره ویرونه میشه
انگار تموم آسمون دریای وارونه میشه

بغض تو وقتی میشکنه آیینه ی تو آه تو میشم
لکنت قلبم ببینم مات تو نگاه تو میشم

....................................................


مرز میان خواب و بیداری را
می‌شناسی ؟
همان نقطه‌ای که در آن
هنوز می‌توان
رویاها را به خاطر آورد
همان‌جاست که من
همواره تو را
به انتظار خواهم نشست
و دوستت خواهم داشت

جیمز متیو بری شاعر اسکاتلندی

مترجم : فرزاد فتوحی 

.....................................

محبوبم
شما را در خواب دیدم
‌سر و قد
صنوبر قامت و ماه طلعت

نزدیک‌تر شدم
ماه شده بودید
با آن لباسی که از نور بر تن داشتید
آمدید و رفتید
دور شدید و جای قدم‌هاتان سبز شد
با گل‌های صورتی
هر کدام یکی این هوا

محبوبم
من هم عازم شما بودم
ولی افسوس همچنان گلیم من کوچک است

به خویشتن گفتم
مبادا که پا از گِلیمت فراتر بگذاری

تا این گلیم و این قدم‌ها و این اشتیاق است
به شما نمی‌رسم

محمد صالح علاء

به جز سقف شونت کجا سر بزارم تو دلسوز من باش

به جایی رسیدم که راهی ندارم تو دلسوز من باش

چراغ کدوم شب تن سرپناهه کدوم خونه ای تو

عزیز دل من هوادار بغض کدوم شونه ای تو

برم سمت کی جز تو از بد عشق دلت پیش من نیست

دلم مثل حالم پریشونه امشب تو دلسوز من باش

که از هر طرف غم فراوونه امشب تو دلسوز من باش

رو سینت بذاری سر بی قرارو تو دلسوز من باش

که طاقت ندارم بده روزگارو تو دلسوز من باش

برم سمت کی جز تو که  از بعد عشق دلت پیش من نیست

sayed_1993 Instagram posts, stories and followers - Gramho.com

.

دریا به عشق می‌ماند
به درونش می‌روی
و نمی‌دانی بیرون خواهی آمد یا نه ؟

چه بسیار کسان که
جوانی خود را به پای او ریختند
شیرجه‌های سرنوشت‌ساز
زیرآبی‌های مرگ‌بار
گرفتگی عضلات
جریان‌های تند آب
گرداب‌ها ، کوسه‌ها
صخره‌های ناپیدا
عروسان دریایی

وای بر ما اگر
صرفا به خاطر پنج‌شش غریق
دست از شنا برداریم
وای اگر به دریا پشت کنیم
تنها به خاطر آن که راه بلعیدن ما را می‌داند

دریا به عشق می‌ماند
هزاران نفر از آن لذت می‌برند
یک نفر اما بهایش را می‌پردازد

دینوس خریس تیانوس شاعر یونانی

مترجم : فریدون فریاد

..................................

گفتم : بمان و نماندی
رفتی بالای بام آرزوهای من نشستی
 و پایین نیامدی
گفتم نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت
و صعود
و سقوط
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم ، هی افتادم
هی بالا رفتم ، هی افتادم
تو می دانستی
که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم
نوشتم ، نوشتم

.................................

آنگاه که خورشید الماس‌هایش را
بر سر جهان می‌پاشد
عطر گل‌ها را استشمام می‌کنم
تو را در تمام درختان می‌بینم
و تو را
در یک هم‌آغوشی مست از عشق
بر علف‌زارهای معطر تسخیر می‌کنم
آن‌هنگام که ماه فروتنانه نعمت‌اش
را به همگان می‌بخشد
من تو را غول‌آسا تجسم می‌کنم
هم‌چون سایه‌روشن‌های نوک تیز
یک رعدو‌برق

تو در نگاه من
پر شکوه جلوه می‌کنی
تعجب‌زده از جاودانه‌ها و بی‌مرگی‌ها
بخشاینده‌ی لذت به گرداگرد جهان
تسلی دهنده‌ی نا امیدی‌ها
و زداینده‌ی رنج‌ها‌
تو را در فضا تنفس می‌کنم
پر رمز و راز تصورت می‌کنم
تو را از نیستی‌ها استخراج می‌کنم
این‌طور به نظر می‌رسد
که جهان برای یاری من در وجود آمده
تا تو را برانگیزانم
و خورشید برای خدمت من این‌جاست
تا همچون فانوسی
راه‌های ناهموار مرا روشنایی بخشد

ترزا ویلم مونت شاعر اهل شیلی
مترجم : نریمان . ز

..............................

آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم
هر بار که می پرسی چقدر ؟

با خودم فکر می کنم
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد ؟
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد ؟
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند ؟
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است ؟

و من
چطور بگویم که
چقدر دوستت دارم

من پاییزی که تورا دیدم

من زمستانی که با تو خیابانهای تهران را قدم زدم

با هیچ بهاری عوض نمی کنم

شبها
تا در آغوش خالیم تصورت نکنم
خوابم نمی برد
و صبحها
تا بوسه ات را بر گونه ام تصور نکنم
بیدار نمی شوم
مدتهاست که
شبها نمی خوابم و
صبحها بیدار نمی شوم
نمی خواهم تصورت کنم
تا خودت بیایی

افشین یداللهی

.............................

گذار
همه چیز آرام پیش برود
آنقدر که
هیچوقت به پایان نرسیم
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا همیشه
قُلّه ای برای فتح باقی بماند
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا فرصتی
برای بازگشتن باقی نماند
ما هر بار
دنبالِ احساسمان دویده ایم
این بار بگذار
همه چیز آرام
پیش برود

افشین یداللهی

...........................

عکس های تنهای تو
هم دلتنگیم را کمتر میکند
هم بیشتر
عکس هایی که دیگران از تو گرفته اند
در آن مدت کوتاه
 آنقدر سرمان گرم بود
و آنقدر به جدایی فکر نمی کردیم
که نه عکسی از هم گرفتیم
نه با هم
و حالا اگر فقط یک دلیل ساده
برای دیدار دوباره ی ما باشد
گرفتن یک عکس مشترک است
ما به عشق
به همدیگر
دست کم یک عکس مشترک
بدهکاریم

افشین یداللهی


مرا هزار امید است و هر هزار تویی!

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

“سیمین بهبهانی”