مترجم : فریدون فریاد
..................................
گفتم : بمان و نماندی
رفتی بالای بام آرزوهای من نشستی
و پایین نیامدی
گفتم نردبان ترانه تنها سه پله دارد
سکوت
و صعود
و سقوط
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم ، هی افتادم
هی بالا رفتم ، هی افتادم
تو می دانستی
که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم
نوشتم ، نوشتم
.................................
آنگاه که خورشید الماسهایش را
بر سر جهان میپاشد
عطر گلها را استشمام میکنم
تو را در تمام درختان میبینم
و تو را
در یک همآغوشی مست از عشق
بر علفزارهای معطر تسخیر میکنم
آنهنگام که ماه فروتنانه نعمتاش
را به همگان میبخشد
من تو را غولآسا تجسم میکنم
همچون سایهروشنهای نوک تیز
یک رعدوبرق
تو در نگاه من
پر شکوه جلوه میکنی
تعجبزده از جاودانهها و بیمرگیها
بخشایندهی لذت به گرداگرد جهان
تسلی دهندهی نا امیدیها
و زدایندهی رنجها
تو را در فضا تنفس میکنم
پر رمز و راز تصورت میکنم
تو را از نیستیها استخراج میکنم
اینطور به نظر میرسد
که جهان برای یاری من در وجود آمده
تا تو را برانگیزانم
و خورشید برای خدمت من اینجاست
تا همچون فانوسی
راههای ناهموار مرا روشنایی بخشد
ترزا ویلم مونت شاعر اهل شیلی
مترجم : نریمان . ز
..............................
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم
هر بار که می پرسی چقدر ؟
با خودم فکر می کنم
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد ؟
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد ؟
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند ؟
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است ؟
و من
چطور بگویم که
چقدر دوستت دارم