پاسبان حرم دل شده ام، شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارد
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی که کند بیدارم ...
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم کــــه بوی نسترن مست است هشیارش کند
پـــــروانه امشب پر مزن انــدر حــــریم یار من
تـــرسم صــدای شهــپرت قدری دل آزارش کند
پیـــــراهنی ازبرگ گــل بــــهر نگــــارم دوختم
بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتـــاب آهســــته نِــه پا در حــــریم یــار من
ترســـم صدای پای تو خواب است بیدارش کند