با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

باران که می بارد

کلی خاطره از یاد ادمی می گذرد

کلی خوبی ها یادم می اید

داشته هایم در دنیا یادم می افتد

چیزهایی که داریم و کمتر شاکرشان هستیم


امروز دوستی زنگ زده بود و می گفت مجتبی

مقصر ما نیستیم

بد بختی ما اینست که در دوران گذار از سنت به مدرنیته افتادیم

گفتم پسر خوب

خود خواهی انسانها چه ربطی به سنت یا مدرنیته دارد

مگر ژاپنی ها این دوران را رد نکرده اند

این حجم از مواد مخدر یا نمی دانم بی معرفتی ها

یا هزاران داستان دیگری که این روزها در هر خانواده ایرانی می توان دید

مربوط به سنت یا مدرنیته نیست

ارتباط مستقیم دارد با اینکه ماها به راحتی اصولمان را زیر پا می گذاریم


یاد یک شعر زیبا افتادم :


گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد


جز گپ ریز ریز با مادرم


هی من حرف بزنم


هی او چای تازه دم بریزد...


هی چای ام سرد بشود


هی دلم گرم...


آنجا که چای ات سرد می شود


و دلت گرم


"خانه مادر است"


رود گنگ با آفتاب منعکسش

از موهایت می گذرد!

رودی که از آن می نوشم

در آن غسل می کنم،

می میرم.

 

دو بلدرچین در چشمانت داری

که دستان سرد مرا پناه می دهند

در عبور از زمستان های زندگی،

صدای تو شالی ست

که دور شانه های من می پیچد!

و لب هایت

مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.

 

اما تمام این ها

توصیف کامل تو نیست!

تو چیزی فراتری

از آن چشم ها،

موها،

لب ها.

 

تو تپانچه ای هستی در دست من

که با آن مرگ را از پا در می آورم!

 

"یغما گلرویی"

................................


در هوای چشمانت 

قنوت عشق بستم 

به بلندای خیال ... 

 

دریا دریا فاصله ، 

ورق ورق دلتنگی  ، 

شهاب باران بلا ، 

تو را از ذهن تب دارم ، نخواهد گرفت ... 

                                          ای همه خوبی !.

..............................................

اینجا

میان این کلمه ها 

خودم را به هزاران کلمه تقسیم کرده ام 

تو شده ای خارج قسمت ام

خارج از قسمت ام 

قسمت ام از زندگی ...

باقیمانده هیچ ،

از من ...

 * فرشید فرهادی

.........................................


هیچ گاه دوست داشتنهای پر دلیل را دوست نداشته ام

مثلا اینها که میگویند عاشق چشمانش شدم

یا دیگری میگوید :

عاشق شانه هایش

یا چه میدانم ، هرچه !!!

اصلا معنی ندارد

وقتی کسی میپرسد چرا دوستش داری

باید نگاهش کنی

لبخند بزنی

وبگویی

چون

دوستش

دارم ...

........................


می دانی بانو جان... ا 

گر روزی
عاشقت شوم !

ترجیح می دهم
عشق و دوست داشتنم را

در قلبم

پنهان کنم

تا پاییز برسد !

اولین برف که ببارد

دستت را می گیرم

و با خود بدون چتر

زیر برف می برم

انقدر پیچ و خم شهر را طی می کنیم

تا به کوچه ای خلوت و تاریک و برفی برسیم..

پیچ کوچه را که رد کردیم

دستم را دور کمرت می اندازم

و در آغوش می گیرمت

و بی خبر لبانت را می بوسم

آهسته که باد هم نتواند بشنود

در گوشت زمزمه می کنم

" عزیزم دوستت دارم "

حالا برف...

بیشتر و بیشتر می بارد

و من و تو

بدون چتر

دو

آدم برفی می شویم ... 

..............

   بی تو چنان محالم

               که امواج بخواهند

               راهشان را به ساحل گم کنند

               و باران نداند

               که اهل کجا ست

 

 ...............................................

    عطر تو

               فاتح امپراتوری گل هاست

               و تو با تاجی از پروانه بر سر

               بر جهانم پادشاهی می کنی

 

 ........................................

    و بی فانوس چشمانت

               شب

               چه بزرگ ست

               برای ترس هایم

               و چه کوچک

               برای تنهائی من !

 

 ..........................................

 دنیا 

               آنقدر هم که فکر می کردم

               واقعا بزرگ نیست

               نمی دانستم

               در لمس کوچک دست هایت

               جا می شود

 ...................................

   خیال معصومت

             دست نوازشگر باران ست

             که مقیاسُ شمارش

             هرگز نمی داند

 .........................................................

پای تو که در میان باشد
فصلها به هم میریزند
پاییز
آتشکده ای می شود 
که به هزار رنگ تو می رقصد
برگها 
در تعادل درخت و جاذبه ات 
گیر می کنند
ومن
نشئه دار موهات 
که باد و عود را

در برگریزان پیاده روهای این شهر
  به هم می بافی...

...............................

مِهر تو فصلی نیست ؛

که گاهی " گُل " کند

گاهی نه....!

مِهرت جاودانه است در قلبم..

....................................

  من همیشه در خواب

               تو را می بینم

               گاهی تو هم

               سری به بیداری ام بزن

 

 

این تصویر ذهن بیمار ماست. این تصویر یک شخص نیست؛ این استریوتایپ ذهن ایرانی است. ذهنی که حتی با داشتن پیشرفته ترین تحصیلات، هنوز نتوانسته است «انسان» را فرای همه طبقه بندی هایش درک کند. هنوز نتوانسته است بفهمد که «عرب» هم به لحاظ فیزیولوژیک و هم به لحاظ بیولوژیک «انسان» طبقه بندی می شود. این دکتر متخصص هنوز نتوانسته است از مفهوم اغراق آمیز «ناسیونالیسم» و «وطن پرستی» فاصله بگیرد.
متخصصی که هنوز نمی فهمد همه 7 میلیارد نفر «انسان» روی کره زمین، همگی متعلق به یک نژادند. همگی آن ها از نظر علم تخصصی که احتمالا ایشان چیزی بیش از 140 واحد آن را در دانشگاه پاس کرده اند؛ دستگاه گوارش، دستگاه گردش خون، دستگاه دفع یکسان دارند، همه این 7 میلیارد نفر ساکن کره زمین، تنها به دلیل «انتخاب طبیعی» قانون تکامل، که در انطباق با محیط و جغرافیایی شدیدا ابژکتیف و غیر قابل انتخاب توسط ما، رنگ پوست و چشم و فاصله بین آن ها و هم چنین از «فرهنگ» متفاوتی برخوردار شده اند.

این دکتر متخصص احتمالا هنوز نمی دانند که اگر در یکی از کشورهای پیشرفته که احتمالا برای اخذ فلوشیپ و تخصص به آن جا رفته بوده اند؛ اگر چنین تابلویی بر سر در مطبشان بود، اکنون باید به جرم «نژادپرستی» در دادگاه های آن، جواب پس می دادند.


روزی از روزهای زندگی

مهمان بودیم و حکایتی شنیدیم شنیدنی:

هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویتروزی از روزهای زندگی  رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم. ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود.

الان پنجاه سالمه. اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم. ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت می‌سنجند! مهمان بودیم و حکایتی شنیدیم شنیدنی:

هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم. ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود.

الان پنجاه سالمه. اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم. ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت می‌سنجند!

سلام مریم عزیز

چند بار بلاگ را چک کردم دیدم نیامده ای

عیبی ندارد 

هر انسانی برای رفتار هایش و کارهایش دلایل خود را دارد

و اینکه بخواهیم تمامی انچه را که انسانها می اندیشند یا انجام میدهند 

پیش بینی کنیم

یا ذهن خوانی کنیم

 امکان پذیر نیست

چون همین ذهن خوانی بزرگترین منشا اضطراب های انسانها می باشد

به قول معروف 

همه غصه های ما

از قصه های خیالی ماست

ولی بسیار دوست دارم هر روز در بلاگ باشی

ببینی

نه اینکه کار خاصی انجام می دهم

اما در این روزگار تضاد های بزرگی که بر اذهان همه انسانها حاکم شده است

به نظر خودم مهمترین کار زندگی ام همین می باشد

انسان است دیگر

روزگار است دیگر

هر زمانی یک بازی دارد

و یک داستانی

و هر انسانی شک نکن که قهرمان خیالی داستان زندگی خود می باشد


شاعر زیبا گفته است :


خانه دوست کجاست؟ 

در فلق بود که پرسید سوار 

از پس هجرت چندین ساله 

باز انگار سوار، نتوانست بیابد ره سرمنزل یار  

باز از من پرسید 

خانه دوست کجاست؟ 

رهگذر بودم و باخود گفتم 

پاسخش با سهراب: 

نرسیده به.......... درخت! 

نگهم مکثی کرد، 

به درختی که دگر نیست و جایش انگار 

پایه ای سرد و بلند، که هدایت کند از دور پیام ما را! 

نرسیده به دکل !... 

کوچه باغی که دگر نیست مگر ره گذری سرد و غریب 

باغ اما ز فزونی طلبی های زمانه خشک است  

ودرونش همه آوار بلندی رسته 

خوش به حالت سهراب 

کودکان هم امروز، مات و مبهوت تصاویر دروغین شده اند 

سخت محروم طراوت شده اند 

در سکوتی که درختان دارند، 

جای یک لانه گنجشگ چه خالی مانده،‌  

جای آن کودک سرشار از شوق 

کسی امروز به شوقی نرود روی درختی به تماشای طبیعت، افسوس 

وصداقت که چو برگی به زمین افتاده، 

آسمان هم گاهی، توی نقاشی ها، آبی و خوشرنگ است 

خانه دوست همین نزدیکی است 

لیک من گم شده ام 

ای سوار دیروز 

من کجا هستم، اول تو بگو! 

خوش به حالت سهراب. 

 

دانیال نژادملایری


از من شعر می‌خواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشق‌ام
در خورجین‌ام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم

ییلماز اردوغان 

مترجم : سیامک تقی زاده

.................................................

تمامِ ساز‌هایِ دنیا برایِ دل من می نوازند
مثلِ تمامِ یاس‌هایِ دنیا که به خاطرِ من گل می‌‌کنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه‌ که سروده می‌‌شوند
مثلِ بهار که به عشق من می‌‌آید
مثلِ زمستان که به التماسِ من می‌‌رود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب می‌‌آید
با شب و مهتاب ، برایِ من
همین بهار
یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
دوستت دارم

نیکی فیروزکوهی

........................................

به مردن اندیشیدم و حلقه ای سرد 
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگیم باقی بود در حضورتو جای گرفت
دهانت روشنای روز و تاریکی جهانم بود
پوستت سرزمینی که بوسه هایم بنیاد نهاد
به ناگاه تمامی دفترها پایان گرفتند
تمامی دوستی ها 
تمامی گنج های فراهم
و خانه روشنی که تو و من با هم برپا کردیم
همه نیست شدند تا که چیزی جز چشمان تو برجای نماند
زیرا عشق 
آنگاه که زندگی آزارمان می دهد
همچو خیزابی بلند
فراتر از خیزاب هاست
اما مرگ می آید و بر در می کوبد
آی ، تنها نگاه تو در این همه تهی
تنها زلال تو 
به پس نهادن نابودگی
تنها عشق ت
در فرو بستن تاریکی

پابلو نرودا
مترجم : فرامرز سلیمانی و احمد محیط

...........................................

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

از من شعر می‌خواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشق‌ام
در خورجین‌ام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم

ییلماز اردوغان 

مترجم : سیامک تقی زاده

.................................................

تمامِ ساز‌هایِ دنیا برایِ دل من می نوازند
مثلِ تمامِ یاس‌هایِ دنیا که به خاطرِ من گل می‌‌کنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه‌ که سروده می‌‌شوند
مثلِ بهار که به عشق من می‌‌آید
مثلِ زمستان که به التماسِ من می‌‌رود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب می‌‌آید
با شب و مهتاب ، برایِ من
همین بهار
یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
دوستت دارم

نیکی فیروزکوهی

........................................

به مردن اندیشیدم و حلقه ای سرد 
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگیم باقی بود در حضورتو جای گرفت
دهانت روشنای روز و تاریکی جهانم بود
پوستت سرزمینی که بوسه هایم بنیاد نهاد
به ناگاه تمامی دفترها پایان گرفتند
تمامی دوستی ها 
تمامی گنج های فراهم
و خانه روشنی که تو و من با هم برپا کردیم
همه نیست شدند تا که چیزی جز چشمان تو برجای نماند
زیرا عشق 
آنگاه که زندگی آزارمان می دهد
همچو خیزابی بلند
فراتر از خیزاب هاست
اما مرگ می آید و بر در می کوبد
آی ، تنها نگاه تو در این همه تهی
تنها زلال تو 
به پس نهادن نابودگی
تنها عشق ت
در فرو بستن تاریکی

پابلو نرودا
مترجم : فرامرز سلیمانی و احمد محیط

...........................................

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

تفکر است دیگر

یکی از صبح تا شب همه چیز را بهانه می کند تا ویرانی مملکتش را و سر زمینش را شاهد باشد

و شاید هم در دل خود ارزوی اشغال این سرزمین به دست بیگانگان را دارد ولی در ظاهر شعار وطن و اریایی و این داستانها سر می دهد

یکی هم از خاک بیابان و کوهستان کار می افریند و اشتغال و ثروت برای این سرزمین

و با سختی ها می سازد

زیرا درک کرده است که هیچ کجای دنیا بهتر از خانه پدری نیست


با همه سختی هایش

با همه نا مردی ها

با همه قضاوت های بدی که از ادمی دارند

با همه دزدی ها و پول های بر باد رفته

باز هم خانه پدری 

رنگ و بوی دیگری دارد



برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی نه سروری  نه هم اوازی نه شوری

زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

این چه ایینی چه قانونی چه تدبیری است

من از این ارامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر                                                                           

من از این اهنگ یکسان و مکرر عاصی ام دیگر

من سرودی تازه میخواهم

جنبشی شوری نشاطی نغمه ایی  

فریادههای تازه مجوییم

من به هر ایین ومسلک کو کسی را  از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر

من تو را درسینه    ای امید دیرین سال خواهم کشت

من امید تازه میخواهم .

افتخاری اسمان گیر و بلند اوا زه میخواهم

کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش

نیستم شب کور که ازخورشید روشن گر بدوزم چشم

افتابم من که یکجا یک زمان ساکت نمی مانم 

با پر زرین خورشدید افق پیمای خویش 

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش میکنم هر روز

جویبارم  من که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیداست

موج بیتابم که بر ساحل صدفهای پری می اورم همراه

کرم خاکی نیستم من افتابم جویبارم موج بیتابم 

تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ماندن

تا به چند اینگونه با صد نغمه بی اواز ماندن

شه پر ما اسمانی را به زیرچنگ پروازه بلندش داشت

افتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت

گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود

زانوی نصف النهار از پای کوب پر غرور ما چو بید از باد میلرزید

اینک ان اواز و پروازه بلند و این خموشی و زمین گیری

اینک ان همبستری با دختر خورشید و این هم خوابگی با مادر ظلمت

من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم  داد

گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

زندگی یعنی  تکاپو زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی  شب نو روز نو اندیشه نو 

رندگی یعنی غم نو حسرت نو پیشه نو 

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست  در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یک دم یک  نفس هم ز جنبش وا نماند

گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد

زندگانی همچنان اب است

اب اگرراکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

بوی گند میگیرد

در ملال اب گیرش غنچه لبخند میمیرد

اهوان عشق از اب گلالودش نمی نوشد

مرغکان شوق در ایینه تارش نمی جوشند 

من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می اورم جز مرگ

من ز مرگ از ان نمی ترسم که پایانی است بر تور  یک اغاز       

بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی اغاز و پایان است

من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

بعضی ها را

هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند

همش به آغوششان بدهکار می مانی

حضورشان گـرم است

سکوتشان خالی می کند دل ِآدم را

آرامش ِ صدایشان را کم می آوری

هر دم... هر لحظه... کم می‌آوری‌شان

و اینجا من چقدر کم دارمت...!!

 

"ناشناس"



..................................................................................................

ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ؛
ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ 
"ﮐﺎﻇﻢ ﺧﻮﺷﺨﻮ"

.........................................

از خلاصه ی روزهای انتظار

که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرف‌هایم را بشنوی
فقط این را می گویم:


دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!

 

"بهرنگ قاسمی"

.....................................

خب آدمی ست دیگر
دلش تنگ می‌شود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمی‌کنی

از همانجا که گم می ‌شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند

اما این تویی که توی آمدن یکی‌شان گیر می‌کنی و

وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!

"مهسا ملک مرزبان"

.................................

تو را نه با دست هایم 
بلکه با قلبم به آغوش کشیدمت
دوست داشتنی ترین جای قلبم 
همان سمتی است که تو را دوست می دارد 

قهرمان تازه اوغلو  
ترجمه : سینا عباسی هولاسو

.........................................

در زندگی هیچ چیز بیشتر از بد فهمیده شدن

و سوء تفاهم از درونیات انسان 

ادمی را عذاب نمی دهد

بخش مهمی از خود خوری های ما انسانها

به خصوص در جوامعی که یاد گرفته ایم خود را سانسور کنیم

صرف این می شود که ای وای این حرف را اشتباه گفتم و نکند مرا اشتباه بفهمند و بار روانی بی خود و بی جهتی از این داستان برای خود می سازیم


درست است ادمی باید مراعات ادب و معرفت را داشته باشد

درست است که تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد

اما این دلیل نمی شود خود را سانسور کنیم از ترس دیگران

ما انسانها بیشترین هنرمان شناخت دیگران است

در حالی که باید این هنر معطوف به شناخت خودمان باشد

دنیای بی کران از استدلال ها و دلایل علمی داریم

که بیشترشان یکدیگر را نقض می کنند

و این به معنای این نیست که علم قابل اعتبار نیست

مثلن همه می دانند که سیگار مضر است

و نمی شود دانشمندی کشف کند که سیگار باعث طول حیات می شود

 بحث در انجایی است که در علوم انسانی که کارشان شناخت دنیای ذهنی ادم ها

و اصلن موضوع شناخت انسان است

نمی شود صرفن به یک استدلال علمی تکیه کرد

جون ان دلیل منافع مارا بیشتر تامین می کند 

و خود خواهی های مارا تایید

اتفاقن بخش مهمی از نظریات علوم اجتماعی زاییده ذهن های خود خواه و بیمار دانشمندان ان بوده است

انهایی که دردشان بیشتر از علم شخصیت گرایی و تایید طلبی شان بوده است

در هر دو جهان شرق و غرب داریم از ایم انسانها

مثلن نازی های المان جامعه شناس داشته اند

فیلسوف داشتند

مورخ داشتند و باستان شناس و روان شناس

سیستم دانشگاهی هم داشتند

ولی دیدیم بشریت را به کجا کشیده اند

یا داریم دانشمندانی که اعمال داعش یا طالبان را با لذت می نگرند

و انواع نظریه های در تایید این دد منشی ها صادر می کنند



بعضی چیز ها جای تاسف دارد

بعضی موضوعات دیگر در حدیست که باید از بشریت عذر خواهی کرد

مثلن کشتار سگ ها در شیراز

یا نمی دانم موضوع روز شدن زندگی یک دلقک به نام فرزاد حسنی و همسرش ازاده نامداری برای مردم یک سرزمین

یا ملتی که جوانان لایقش می توانند پل زیبایی چون پل طبیعت بسازند

ولی خیلی از روشنفکرانش که داد و بیداد کوروش و داریوششان و نمی دانم گفتار نیک و این داستانهایشان

اسیب جدی زده است به گوش فلک

بزرگترین ارزویشان اینست که به جای ابادانی سرزمین مادری خود

الانیا یا انتالیا یا دبی را اباد کنند

یا همین اعتراض احمقانه برخی از پزشکان به سریالی که پشت پرده زندگی انگلی انها را در اجتماع ایرانی بازگو کرد

یا مقاله های بی محتوایی که دانشجویان یا برخی از اساتید می نویسند

و خیلی خیلی از این ماجراها

یاد شعری از میرزاده عشقی افتادم

یا رب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند ؟ 
بر سر این خلق خاک مردگان پاشیده اند ؟ 
در رگ این قوم ، جای حس و خون.....(سانسور) 
کاین چنین با خصم جانش رایگانی می کند. 

یا شاعر دیگری می گوید :

اگر روبهی بودم 
با سگ فریبیها زهی پیکار می کردم 

اگر بزغاله بودم 
اندرون خانه خود شاد می کردم 

سگم؟ 
استغفرالله سگ وفا دارد! 

همان بهتر که خر باشم 
صبور و باربر باشم 
میان اجتماع آزادتر باشم 


تو چه می دانی؟ 
چه می دانی؟ 
نباید هم بدانی 
که انسان بودن و ماندن، چه سخت است و دشوار است...
..

بگذریم

خودم هم زیاد به این صورت انتقاد می کنم

حال و روز خوشی پیدا نمی کنم


با یک عاشقانه حرفهایم را تمام می کنم:


بوسه هایم ابری می شوند
و پشت سرت
آسمان ، آسمان فرو می ریزند
و مثل پرستویی
کنار پنجره ی اتاقت می خوابند و
سراغت را می گیرند
هر جا که بوی تو باشد
همان جا فرو می ریزند

بوسه هایم نیز مثل خودم
نه مادر دارند ، نه وطن
و نه کسی که غمخوارشان باشد

بوسه هایم تکه ابری بی مرزند
و گردباد سبز عشق
که یکسر سراغ تو را می گیرند
اگر شبی زمستانی و یخبندان
صدایی از پشت در خانه ات شنیدی
بدان بوسه های من است
که دارد در خانه ات را می کوبد


لطیف هلمت
ترجمه : فریاد شیر
ی

سلام مریم عزیز

 

انسانهای درگیر با عقده های خود زندگی را هم برای خود هم برای دیگران نا امن می کنند


این انسانها چون نه احساس برایشان اهمیت دارد نه عقاید مخالف دیگران

و با جهلی  عمیق بزرگ می شوند


مدام در حال پایش و بررسی زندگی دیگران هستند تا شکست انها را ببینند یا

نا امیدی هایشان را

تا ذهنیت بیمارشان به زندگی را پیش خود و دیگران توجیه کنند


به همین خاطر تصمیم به نقل مکان به این نیمکت دو نفره جدی گرفتم تا دور از چشم نا محرمان برایت این جا بنویسم


نمی دانم شاید هم من بدبینم


ولی دنیا را تاکنون اینگونه فهمیده ام

شاید در برزیل بودم

یا در گینه بیسائو

یا در بوسنی هرزگوین

این دیدگاها را در بلاگی می خواندم درک نمی کردم

چون بساری از حرفهای به ظاهر منطقی ما ایرانیان

برای بسیاری از چندین میلیارد نفر کره خاکی غیر قابل درک می باشد


مثلن شاید خیلی حا در خیلی از نقاط دنیا که ما متهمشان می کنیم به فساد اخلاقی

درک نکنند رابطه عاشقانه یک زن شوهر دار را با چندین دوست پسر

یا مصرف جنون امیز این حجم از مواد مخدر را

یا شیوه های دکترا گرفتن در ایران

و مقاله علمی نوشتن اساتید مارا

مثلا خودت دیدی که دکتر لارسن دوازده سال کار کرده بود تا توانسته بود یک مقاله بنویسد

ولی اساتید ما با چند ماه خاک بازی و تیله بازی در یک تپه

مقاله که سهل است چندین جلد کتاب می نویسند


بگذریم

به هر حال خدا کریم است


با یک شعر حرفهایم را تمام می کنم :


آموخته ام که مردم
حرف های شما را فراموش می کنند
کارهای شما را فراموش می کنند
ولی احساسی را که در آنها ایجاد کرده اید
هیچ وقت فراموش نمی کنند

مایا آنجلو 
مترجم : بهنود فرازمند


بادها درگذرند

باید عاشق شد و خواند 

باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست 
 پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند 
 باید عاشق شد و رفت 
 چه بیابانهایی در پیش است 
 رهگذر خسته به شب می نگرد 
 می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت 
باید از کوچه گریخت 
 پشت این پنجره ها مردانی می میرند 
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند 
پشت دیوار دریاواری بیدار 
به زنان می نگریست
 چه زنانی که در آرامش رود 
باد را می نوشند 
 و برای تو 
 برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست 
شب و ساعت دیواری و ماه 
به تو اندیشه کنان می گویند 
 باید عاشق شد و ماند 
 باید این پنجره را بست و نشست 
پشت دیوار کسی می گذرد 
 می خواند 
 باید عاشق شد رفت 
بادها در گذرند 
  

امشب از آسمان دیده‌ی تو 
روی شعرم ستاره می‌بارد 
در زمستان دشت کاغذها 
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد 

شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم 
شرمگین از شیار خواهش‌ها 
پیکرش را دوباره می‌سوزد 
عطش جاودان آتش‌ها 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه ناپیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست 

شب پر از قطره‌های الماس است 
از سیاهی چرا هراسیدن 
آنچه از شب به جای می‌ماند 
عطر سکرآور گل یاس است 

آه بگذار گم شوم در تو 
کس نیابد دگر نشانه‌ی من 
روح سوزان و آه مرطوبت 
بوزد بر تن ترانه من 

آه بگذار زین دریچه باز 
خفته بر بال گرم رویاها 
همره روزها سفر گیرم 
بگریزم ز مرز دنیاها 

دانی از زندگی چه می‌خواهم 
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 
زندگی گر هزار باره بود 
بار دیگر تو.. بار دیگر تو 

آنچه در من نهفته دریایی ست 
کی توان نهفتنم باشد 
با تو زین سهمگین طوفان 
کاش یارای گفتنم باشد 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
بروم در میان صحراها 
سر بسایم به سنگ کوهستان 
تن بکوبم به موج دریاها 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
چون غباری ز خود فرو ریزم 
زیر پای تو سر نهم آرام 
به سبک سایه به تو آویزم 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه نا پیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست 

فروغ فرخزاد