با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

تا شب نشده
خورشید را ...لای موهایت می گذارم
و عاشق می شوم
فردا
برای گفتن
دوستت دارم
دیر است ...

 

"جلیل صفربیگی"

,..........................

ﺗﺎ ﺁﻏﻮﺵ " ﺗـﻮ"
ﯾﮏ "ﺭﻭﯾـــــــــﺎ"
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﻣﺸﺐ ﺭﺍﻫﯽ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺏ ...


"مریم یزدانی"

---------------------

این همه زیبایی که تقصیر تو نیست،
اما
تقصیر توست
که سهم من از این همه زیبایی،
خیالی‌ست که هرشب
از موهات می‌بافم...

"ناشناس"

...................

من چیزى
از عشق مان
به کسى نگفته ام !آنها تو را هنگامى که
در اشک هاى چشمم
تن مى شسته اى دیده اند ...


"نزار قبانی"

...................

 

 

               در من

               توئی

               و نجوای رؤیاهائی

               که مثل نغس

               زندگی را نوازش می کنند

               من از خواستن ات

               راهی میان عشق

               برای دل می سازم

 ............................................

     از 

               این همه رؤیای بی پایان

               من 

               تنها به تو دل بستم

               که هر شب چون کبوتر

               لب پرچین خوابم می نشینی

               و با کوکوی چشمانت

               روحم را با خود

               به پرواز عاشقانه می بری

               و من با قلبی

               بزرگ تر از تمام دنیا

               لب بام بیداریم می نشینم

               تا هر جا که هستی

               در من نشسته باشی

 


سلام مریم عزیزم

شعر زیبایی که کامنت کرده بودی خواندم

لذتی که به من دست داد توصیف ناپذیر است

در پاسخ  یک شعر زیبا از شهریار و چند عاشقانه زیبا را برایت اینجا می نویسم

می دانم پاسخ شایسته ای برای احساس زیبایت نیست

ولی از طرفی هم میدانم که کرامت و بزرگواری تو بالاتر از این حرفهاست

و این برگ سبز تحفه درویش را خواهی پذیرفت

مریم نازنینم


................................

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی

از تیر کج تابی تو ، آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی

امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی 

شهریار

.............................

دلم شور می زند..

نکند این شب ها

کسی هم تو را آرزو کند..

نکند دعایش مستجاب شود..‍!

................................

زندگی می کنم ، می میرم ، می سوزم ، غرق می شوم
گرما و سرما را همزمان تاب می آورم
زندگی همزمان بسیار ملایم و بسیار سخت می شود
و اندوهم با شادی در هم می آمیزد

می خندم و هم زمان می گریم
و در لذتم اندوه فراوان بر دوش می کشم
شادی ام رنگ می بازد با اینهمه بی تغییر می ماند
همزمان خشک می شوم و سبز

اینگونه از ناپایداری عشق رنج می برم
و وقتی درد را در نهایت می بینم
بی آنکه بفهمم می رود

و وقتی از شادی هایم مطمئن می شوم
و بزرگترین لذت ها را تجربه می کنم
دوباره درد سرتاسر وجودم را می گیرد

دلمیرا آگوستینی 
مترجم : فرشته وزیری نسب

...................................

هر چه زیبایی و خوبی 
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو

فریدون مشیری


مریم داستان زیبایی یادم افتاد
گشتم و گشتم پیدا کردم 
تقدیمت
ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من حدوداً هشت ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی خاص به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام اطلاعات لطفاً که همه چیز را در مورد همه کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با اطلاعات لطفاً روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم و توی گوشی گفتم اطلاعات لطفاً، چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: اطلاعات بفرمائید.من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: انگشتم درد می‌کند«مادرت خانه نیست؟»
هیچکس بجز من خانه نیست. آیا خونریزی داری؟ نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟ بله، می‌توانم پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار 
بعد از آن روز، من برای هر کاری به اطلاعات لطفاً مراجعه می‌کردم. مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یک روز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ اطلاعات لطفاً رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد، در راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد، تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم اطلاعات لطفاً.
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد: اطلاعات بفرمائید. من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم: «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت: فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.
من خیلی خندیدم و گفتم: «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت: «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد: «اطلاعات بفرمائید»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»«آیا دوستش هستید؟»«بله، دوست قدیمی!»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت: «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»با تعجب گفتم: «بله!»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا در پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

سلام مریم 


دوستی به من گفته بود هر زمان عنان فکر و اعصاب خود را از دست دادی مولانا بخوان

چون بیشتر از حافظ و سعدی با روحیات تو سازگار است

این روها حجم کار و این پایان نامه

و از همه مهمتر دوری چندین ماه از خانواده  برایم کافیست که بیشتر از هر زمانی  روحیه خود را اندکی از دست رفته ببینم

در حین نوشتن داستان پات بودم

که شرحش را میدانی چیست

گفتم چندشعر از مولانا را بخوانم تا این حال خود را بهتر کنم

و انرا در اینجا

این خانه امیدم در زندگی

با تو عزیز تر از جانم تقسیم کنم


هین کژ و راست می روی باز چه خورده ای بگو
مست و خراب می روی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بوده ای بوسه ز کی ربوده ای
زلف که را گشوده ای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه ام خورده میت کدو کدو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
می نشناخت بنده را می نگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان
ز آنک تو خورده ای بده چند عتاب و گفت و گو
گفت شراره ای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو
گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن
من نه ام از شتردلان تا برمم به های و هو
حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا
هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو
دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود
دست بریده ای بود مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او


........................................

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست



ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺗـــﻮ ﻫﺴﺘﻲ ﻭ ﻣـــﻦ

ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣـــﺎ

ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻢ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ؟

ﻧﻪ ﮔﻠﻲ

ﻧﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﻱ

ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﺧﺘﻲ

ﻓﻘﻂ

ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ

ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ

ﺷﻬﺮﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﻨﺪ ...

 

"هانی محمدی"

...................................

ﺧﺴﺘﻪ،

ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ،

ﺑﯽ ﺷﮑﯿﺐ..

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ!

ﺑﻌﺪﻫﺎ..

ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...

 

"ﺳﯿﺪ ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ"

................................

من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز...

 

"مولانا"

از راه برسی و
جوری مرا در آغوش بگیری
که حتی عقربه ها هم
جرات نکنند
از این لحظه عبور کنند!؟
و من به اندازه ی تمام روزهای
کم بودنت تو را ببویم و
در این زمانِ متوقف
سال ها در آغوشت زندگی کنم

بی ترس فردا ها ... ؟

..........................................

       خورشید

                چشم های توست

                در سرزمین بی خواب شعر من

                واژه هایم از تو می رویند

                در وسعت خیالی

                که از یاد تو حاصلخیز ست

                و من همیشه از دوردستِ تو

                با یک بغل رویای تر

                برای خواب خالیِ شب بوها

                و یک سبد چشم روشنیِ

                عطر نوازشگر دست هایت

                برای بغض یاس های دلتنگ

                به خانه بر می گردم

                به خانه پیش بارانُ پنجره

                به خانه پیش کاش های دیروقت

قبیله ام را فدا کردم
شهرم را
نیاکانم را
دار وندارم را
حالا من شهید هستم
کسی که برای داشتن تو چیزی ندارد
وبرای داشتن تو همه چیز دارد
حتی مرگ را 

محمود درویش 

مترجم : بابک شاکر

............................

زبانی که
تمام ساکنان زمین
آن را 
در قلب خود می فهمند
زبان عشق است

پائولو کوئیلو

...................

  به عشق که خیره می شوم

               چشم های تو می آیند

               افکار دلداده ام را

               در دامنه های سبز خیال

               شبانی می کنند

               پر می شوم از 

               صدای نی لبک ماهُ

               زنگولۀ ستاره ها

               که از دوردستِ تو می آید

               می دود دلم تا عشق

               این رؤیازارِ بارانی

               و من

               خیسِ دست های تو می شوم

               این بافه های نشسته 

               در پیله های عشق

               و باز می گویم

               تو به اندوه عشق می ارزی

................

 وقتی که دوستت دارم

              من با خودم هم

              فرق دارم

 .........................................

    تو را که می بینم               

               افکارم

               فراموش می کنند

               چگونه فکر کنند

               و تو

               تازه ترین جزء من می شوی

 ...........................

سلام مریم جان

این مطلب را که در ادامه نوشته اام با دقت بخوان

چون اهمیتش کمتر از عاشقانه هایی که برایت مینویسم نیست

اینها حاصل تجربه من در این مدت ترک سیگار می باشد

و خودت بهتر میدانی که من افکارم را با نوشتن راحت تر توضیح می دهم تا با سخن گفتن

امید وارم به کارت بیاید

و من این نوع نگرش را از معجزه حضور و شناخت تو در زندگی ام دارم :


تعریفی که از احساسات می توان گفت این است که توده ای یا هاله ای از انرژی که جسم ، فکر ، روح و حس های عصبی مارا احاطه کرده است که بر اثر واکنش های غریزی  و طبیعی  از درون و استنباط و باور های ما نسبت به مسائل و وقایع و روابط بیرونی حالت هایی را تجربه می کنیم که احساس کردن نامیده می شود .

احساسات به ما کمک می کند تا از نیاز های اولیه خود دفاع کنیم و زمانی که یکی از نیاز های طبیعی ما در معرض تهدید قرار می گیرد ، توان احساسی به ما هشدار می دهد و انرژی دفاع از ان نیاز را اماده میکند.

احساسات را می توان اساسی ترین نیروی ما نامید که توان حرکت مارا با انرژی های خود تامین می کند و همانند کاربرد سوخت در موتور برای ما کارایی دارد ، هر احساسا انرژی مخصوص خود را دارد .

احساسات در طول عمر به زندگی ما معنا میدهد و به عبارت ساده تر اولین عامل ادراک وجود از جهان هستی و جهان ماورا هستی ، احساسات می باشند و باید انهارا تجربه و ابراز کرد تا توان استفاده از انرژی انها را به دست اورد.

اگر سیکل احساسات ما کامل باشد یعنی هر احساسی را تجربه و احساس کنیم ، رشد کردن ، فکر کردن ، تصمیم گرفتن و عمل کردن در ما به خوبی و درستی شکل می گیرد و در نهایت فر ایند رشد ما در تمام ابعاد وجودی متعادل و صحیح می شود و اگر ما رویارویی و ابراز احساسات را نیاموخته باشیم سیکل رشد ما ناقص می باشد. که در اکثر خانواده های ایرانی در این روزها این چنین است و احساست را نوجوان و جوان فقط موضوعات جنسی می داند که انرا هم به خاطر فرهنگ سانسور از سایت های پورنو و فیلم های پورنو یاد می گیرد و در عمل مردمان این سرزمین این روزها بیشتز از انکه بمبی از صفات و احساسات خوب انسانی باشند بمبی جنسی می باشند و این حال خود را هم یک واقعیت علمی میدانند

و موضوعات ذکر شده در فوق در مورد افراد دارای هر نوع وابستگی اعم از مواد مخدر یا الکل و یا سیگار بسیار صدق می کند زیرا زندگی در بستری نا سالم عاملی میشود که فرد دچار خلا احساس شود و با این باور رشد کند که ابراز احساسات نوعی حقارت و ضعف است و افراد ضعیف احساساتی هستند و از نظر والدین بیمار که به نظر من شامل حال اکثر والدین ایرانی میشود معقول بودن مساوی با بدون احساس بودن و در نهایت مجموع اینها مساوی با انسان نرمال بودن است پس افراد بیمار به جای اینکه یاد بگیرند چکونه احساست خود را سرکوب کنند این را یا می گیرند که چگونه احساست خود را سرکوب کنند و گویی بیان احساسات نوعی گناه بزرگ به شمار می رود و اجتماع مدام در حال رصد ماست که مبادا احساست خود را بیان کنیم و متاسفانه به علت عدم اگاهی  در خانواده به این امر توجه نمی شود که لازمه رشد عقلانی فرد بستگی به رشد احساسات او دارد .

اگر فردی نتواند احساسات اولیه خود را تجربه و ابراز کند اثرات مخربی به وجود او وراد میشود که این تاثیرات منفی اجازه نمی دهد او معقول و منطقی زندگی کند ، زمانی که احساست اولیه سرکوب می شوند ذهن قدرت ارزیابی و تکمیل هر تجربه ای را از دست می دهد و هرچه سرکوب احساست ادامه می یابد ذهن و تعقل به مرور کارایی خود را از دست میدهند .

بیماری وابستگی که صفت مشخصه خانواده های مهر طلب است از سرکوب احساست اولیه اغاز میوشد و در نهایت به عدم تعادل کل وجود فرد منتهی میشود و افرادی که در بستر بیمار و نا سالم رشد میکنند به دلایل زیر احساست خود را سرکوب و خفه میکنند:

1 – زمانی که در خانواده مطرح نباشند .

2 – زمانی که ازادی لازم برای تصمیم گرفتن در مورد شغل یا انتخاب شریک زندگی یا درس یا هر چیزی را نداشته باشند.

3 – وقتی که به خاطر ابراز احساست شرمگین یا تنبیه شویم که مصداق دقیق ان جملات عجیب و غریبی است همانند مرد گریه نمیکند یا دختر نباید زیاد بخنند یا عشق و دوست داشتن کشک است یا هر ابراز احساسات کنایه از یک عمل جنسی برداشت میشود که این مورد اخیر را روانکاوی نیز بر ان دامن زده است و مریم دیده ای که به شوخی به تو میگویم داری پیغام غیر مستقیم می دهی و این حرفها

4 – هر چه قدر احساسات در سنین پایین تر سرکوب یا خفه شوند صدمات عمیق تری به جا میگذارند و درمان بیماری وایستگی که در من به صورا عادت مصرف سیگار نمود داشت با تجربه کردن اولین احساست سرکوب شده در ارتباط است.

تجربه و ابراز احساسات اولیه در واقع گشایش همه احساسات است و مارا از خلا احساسی رها می کند و می توانیم همه احساست را تجربه . ابراز کنیم . از انرژی هریک بهره بگیریم.

مریم اریک فروم حرف جالبی دارد

به همه 
باید احترام گذاشت
اما عشق را 
باید تقدیم کسی کرد 
که لایقش است


ممنونم که با ادب و معرفتت کمکم کردی تا احساستم را به راحتی همیشه بیان کنم مهربانم مریم نازنینم


با چند عاشقانه حرفهایم را تمام می کنم :

چگونه دوست دارمت ؟
بگذار روشهایم را بشمرم
دوستت دارم
به ژرفا و پهنا و بلندایی
که روحم را توان رسیدن به آن هست
آنگاه که سرشار از حسی ناپیدا
به نهایت بودن
و کمال زیبایی هستم

دوستت دارم
به اندازه خاموشترین نیاز هر روز
به آفتاب و نور شمع

دوستت دارم
رها
چنان مردمانی که برای حقیقت می جنگند
دوستت دارم
ناب
چنان مردمانی که به سماع در می آیند

دوستت دارم
با شوقی
که اندوه دیرسال مرا محو می کند
و با ایمان کودکی ام

دوستت دارم
با عشقی که از دست رفتنی می نماید
و با قدیسین از دست رفته ام

دوست دارمت
با نفسها
لبخندها و
اشکهای تمام زندگی ام
و اگر خدا بخواهد
پس از مرگ
نیکوتر از این
دوست خواهمت داشت

الیزابت برت براونینگ


............................


خوشبختی این نیست 
که از گندمزارش به تو گندمی می بخشد
خوشبختی این است 
که از گندمش به تو گندمزاری می بخشد
خوشبختی این نیست 
که سایه به سایه با تو می آید
خوشبختی این است که
شانه به شانه با تو می آید
مثل یک آدم 
آدم ... آدم ... آدم
آنقدر آدم که باقیمانده زندگیت را
روی معرفتش چشم بسته شرط بندی کنی

نسرین بهجتی

......................

باید به چشم هایم نگاه کنی

این شعرها

هرچقدر هم خوب باشند

نمی توانند دلتنگی ام را

بیان کنند..

چترهای کاغذی

زیر باران

دوام نمی آورند...!

 .........................


               حضور تو

               باغی معطّر ست

               و چشمانت

               چشمه هائی که در آن می خوانند

               و هر شب

               ماه را پائین می آورند

               تا تنهائی اش را

               در آنها بشوید

               من به دنبالت

               هزاران دنیا را

               در هزاران عمر خواهم گشت

                 چون بهار در قلب یک برگ

               عشق در من

               یک تویِ بی برو برگرد ست

 



شاد می شوم

غمگین میشوم

بی ادب می شوم

و فوری عهدم با تو یادم می اید و با ادب میشوم

و شاید هم خسته می شوم

مدرن میشوم

سنتی میشوم

گاهی هم به کوچه پست مدرن می زنم

فارس میشوم

ترک میشوم

بلوچ میشوم

گاهی وطن پرست و گاهی قومیت پرست میشوم

گاهی جامعه شناس و گاهی روان شناس می شوم

گاهی هم در نقش دکتر جواد ظریف در یک مذاکرات طولانی میشوم

با تکنولوژی اشتی میکنم

و گاهی هم قهر می شوم

گاهی غیرتی و حسود میشوم مانند همه مردان جوامع شرقی

گاهی هم دلم می خواهد بی غیرت شوم

اشفته شدن موهایت بر روی صورتت را ببینم

ولی مریم بانو

از دوست داشتنت

از دوست داشتنت

محال است که سیر شوم

از زل زدن به جشمانت عمرن سیر شوم

نه اینکه اغراق کنم

واقعن سیر نمی شوم

از بله که.....

می گویی امکان ندارد سیر شوم


عزت نفست

بی نظیر است

مهربانیت کم نظیر

نه

انهم بی نظیر

الهه معرفت

و ادب

من از دوست داشتت

هیچگاه سیر نمی شوم

.......................


شیوه‌ی نوشین لبان، خدا خدا

چهره نشان دادن است عزیز من

پیشه‌ی اهل نظر، دیدن و جان دادن است

چون به لعل‌ش می‌رسی، خدا خدا

جان بده و دم مزن عزیز من

مُزد چنین عاشقی، نقد روان دادن است

من از دست غمت، من از دست غمت، عزیزم

چه مشکل ببرم جان، چه مشکل ببرم جان

با ما بی‌وفا تو که نبودی

بی‌مهر و وفا تو که نبودی

پُر جور و جفا تو که نبودی

دور از دل ما تو که نبودی

من از دست غمت، من از دست غمت، عزیزم

چه مشکل ببرم جان، چه مشکل ببرم جان

شیوه‌ی نوشین لبان، خدا خدا

چهره نشان دادن است عزیز من

پیشه‌ی اهل نظر، دیدن و جان دادن است

پیشه‌ی اهل نظر، دیدن و جان دادن است

پیشه‌ی اهل نظر، دیدن و جان دادن است

..................................................

   تو مرا می خوانی

               آن سوی شعرهایم

               دختری عاشق می شود

               که نسیم دلدادگی اش

               پروانه ها را

               از شاخه های شعر من

               می پراند به عطر تو

               و من     

               با دست های پر از آلاله

               همیشه عازم تو ام !

 

 ..................................

   مرا که می خوانی

               نگذار کسی بفهمد

               چشم های تو هر شب

               مرا روی صحنه می برند

               رو به روی صندلی هائی

               پر از جای خالی تو

               مرا که می خوانی

               نغس واژه هایم بند می آید

               تو باعث می شوی

               نتوانم خودم را فراموش کنم

               دیدگاه من به عشق

               پر از حضور سبز تو ست

               زیبائی ات در من 

               بند نمی آید

               و بعد از چشم هایت

               صدای باران

               زیباترین ترانۀ سکوت ست

               که می گوید

               چه قــ ـ ـ ـدر

               دوست داشتنم تنها ست

               مرا که می خوانی

               نگذار دست هایت بفهمند

                دلم پروانه ای در باد ست

               در ملعِ عامِ

               نیمکت های خالی عشق

               مرا که می خوانی

               دکمه های آستین ات را ببند

               مو هایت را پشت گو شت جمع کن

               به دلت بگو

               این فقط یک شعر ست

               که در نسیم یاد غریبه ای

               پریشان ست !    

 

 .....................................

ﻣﺎﻩ

ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ

ﺑﯽ ﺷﮏ

ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ

ﺍﺯ ﺳﺎﻕ ﺗﺎﮎ ﻫﺎ

ﺷﺮﺍﺏ ﭼﮑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ...

 .......................

ساده بگویم
نگاه زاده‌ی علاقه است
وقتی دو چشم روشن عشق
به تو نگاه می‌کند
تو دیگر از آن خود نیستی
کودک می‌شوی، جوان هستی و جوانی نمی‌کنی
رد می‌شوی، پیر هستی، می‌مانی
همیشه در پی آن گمشده‌ای هستی که با تو هست و نیست
باز در پی آن علاقه‌ی پنهان، 
آن نگاه همیشه تازه هستی
باز آن دو چشم روشن عشق را
در غبار بی‌امان زمان، جستجو می‌کنی
غافل از اینکه
او دیگر تکه‌ای از تو شده است
سایه‌ای خوش بر دل تو
گوشه گوشه این خراب

سرشار از عطر نگاه توست، عزیز


محمدعلی بهمنی

.................................

دوستت دارم
ای پاره ای از من
ای تمام من
ستاره ی پیشانی ام
دوستت دارم
پهناور تر از هر گستره
دور تر از هر امتداد
پاک تر از هر اعتراف
شدیدتر از باران مصیبت
دوستت دارم
ومیدانم
که رهسپاری به سویت را نمی توانم
اگرچه به سویت می آیم
قلب تو
راه مستقیم من است
که به سویش در حرکتم
می آیم
اگرچه مرگ من ومرگ تو در این باشد
دوستت دارم
تا تمام خستگی ها را تبعید کنم
و با تو
تمام سختی های بُرنده ی راه را به مبارزه فراخوانم
که من
پرنده ی یتیم عشق را
که خوابی سنگین داشت

بیدار کرده ام


دوستت دارم

خاک حاصلخیز برای خوشه های عشق
تو را مژده می دهم
که به یکدیگر می رسیم
همان طور که کوه به کوه
و پس از ما
باید نشانه های راه که به سوی وطن میروند
دگرگون شوند
پس عشق ادامه دارد
ودرد زایمان روزگار
هر قدر هم درنگ کند
به ناچار فرا میرسد 

ریتا عوده شاعر فلسطینی  
مترجم : سودابه مهیجی

...................................

بیدارم کن ، من تازه متولد شده‌ام
زندگی و مرگ
در تو آشتی می‌کنند ، بانوی شب
برج زلالی ، ملکه‌ی بامداد
دوشیزه‌ی مادر ، مادر مادرِ آب‌ها
جسم جهان ، خانه‌ی مرگ
من از هنگام تولدم تاکنون سقوطی بی‌پایان کرده‌ام
من به درون خویش سقوط می‌کنم بی‌آنکه به ته برسم
مرا در چشمانت فراهم آر ، خاکِ بر باد رفته‌ام را بیآور
و خاکستر مرا جفت کن
استخوان دو نیمه شده‌ام را بند بزن
بر هستی‌ام بدم ، مرا در خاکت مدفون کن
بگذار خاموشیت اندیشه‌ای را که با خویش عناد می‌ورزد
آرامش بخشد
دستت را بگشای
ای بانویی که بذر روزها را می‌افشانی
روز نامیراست ، طلوع می‌کند ، بزرگ می‌شود
زاییده شده است و هیچ گاه از زاییده شدن خسته نمی‌شود
هر روز تولدی‌ست ، هر طلوع تولدی‌ست
و من طلوع می‌کنم

اوکتاویو پاز
مترجم : احمد میرعلایی

...................................................

از من شعر می‌خواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشق‌ام
در خورجین‌ام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم

ییلماز اردوغان 
مترجم : سیامک تقی زاده

............................

زمان آدم ها رو دگرگون میکند

اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه می دارد 
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد
میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست

مارسل پروست
از کتاب : در جستجوی زمان از دست رفته
.....................
چشمان تو 
معنای تمام جمله های نا تمامی ست 
که عاشقان جهان 
دستپاچه در لحظه دیدار 
فراموشی گرفتند 
و از گفتار باز ماندند 

عباس معروفی
..........................
در من گره بخور
هر ساعت از روز هم که شد
مرا درگیر صدایت
نفس ات
مرا درگیر حافظه ات کن

ایلهان بِرک 
مترجم : سیامک تقی زاده

کاش بدانند که من حتی

بی تفاوتم به هوایی که نفس می کشم

در شهری که

نفس های تو را ندارد...!

 ...........................

جهان عوض شده
دیگر مردمان شبیه هم نیستند
پیش ازاین همه با زبان دل سخن می گفتند
زبان مشترک همه مردمان جهان دل بود
چشمان همه شبیه هم بود
با یک چشم اشک می ریختند
با یک چشم شاد می شدند
نیاکان مشترک داشتند
که از درختان جهان آویزان بودند
مادری داشتند
پدری داشتند
همه دست داشتند
همه پا داشتند
همه عاشق می شدند
امروز اتفاقی عجیبی افتاده
زبان مشترک مردمان جهان تغییرکرده
گلوله های هسته ای
بمبهای خوشه ای
سرهای بریده
خونهای جاری
تنها با یک زبان سخن می گویند
مرگ
زبان مشترک همه مردمان جهان شده 

آن ماری جاسر
ترجمه : بابک شاکر

برچسب‌ها: آن ماری جاسر
....................................
وقتی تمام شهر 
به خواب می روند 
من در کوچه ها 
تو را قدم می زنم 

ایلهان برک
................
وقتی که کوه ها
آوار می شوند
نام تو را نمی دانم
ورنه با آهوان دامنه می گویم
تا حرز رستگاری شان باشی
نام تو را
حتی به کوه می گویم
تا کوه پر درآرد و پرنده شود

نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی نام تو را نمی داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا می پیماید
افسوس
من چرا
به خواب خویش نمی آیم ؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان ، عروج کند
تا اوج

نام تو را نمی دانم
اما می دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمی دانم
آری
اما می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض نمی رفت
 
حسین منزوی
.....................
آن لحظه ملکوتی وهم آور را یادم هست
تو مقابل دیدگان من ایستاده ای
به مدیدی ات یک تئاتر کوتاه
و چه نبوغ ناب و زیبایی می خواهد که
در افسردگی کابوس وار ثانیه ها
در ازدحام پر استرس یک رویا
در یک خیابان شلوغ
دستی مرا از آن ور خیابان
با یک نغمه معشوقانه صدا بکند
و رویای یک کرانه ی عاشقانه را به تجسم ام بدهد
 
حالا سال ها گذشته و  
یک روز طوفانی یاغی با گردبادهای اش
بر من نازل شد
و رویاهای مرا با خود برد
و من لطافت نغمه ی صدای مهربان تو را
و تجسم های سماوی را فراموش کرده ام
در خاموشی ترس از شکنجه
وقتی که اسیری
و در لرزش مردمک یک چشم
چند ثانیه قبل از گریستن
 
روزهای ساکت من را
خاکستری کردند
بدون خدا ، بدون پیامبر
بدون اشک
بدون عشق
بدون زندگی

ولی با خدایی ات نغمه ی لطیف تو
دوباره بیداری اتی رنگی
بر روزهای خاکستری ام بارید
و دوباره تو در مقابل من خواهی بود
به بلندای زمان این ثانیه که حالا گذشت
مثل یک نبوغ ناب و زیبا
و ضربان قلب من
به وجد جنگ آمده است
و من برای تو
دوباره به جان می آیم
 
و خدا خواهد بود و پیامبر
و اشک
و عشق
و زندگی

الکساندر پوشکین 
مترجم : کوروش ضیغمی
.................
موسیقی می‌گذارم کف دستم
فوت می‌کنم برات
فقط لبخند بزن
برو کنار پنجره
آمدن مرا تماشا کن
اریب می‌بارم بانوی من
مثل اشک‌هام ، مثل نت‌های کوچولو ، مثل نگاه تو
من عاشق پرستش توام

عباس معروفی

سلام مریم حان


ناراحت بودی نتوانستم دز اس ام اس برایت برخس از چیزهارا توضیح دهم

ولی خوابم نبرد گفتم اینجا برایت بنویسم


بگذار با یک مثال شروع کنم

یادم می اید

در ان روزها که تو گفتی بسیار خوب بود  و مهم قبول دارم

من مشکلات رفتاری مهم تری هم داشتم

مثلن من دقیقن در ان روزها سیگاری بودم

من در ان روزها خیلی واقع خود شیفتگی داشتم


هدفم کوبیدن خودم نیست مریم


چون به ظرفیت ذهنی تو باور دارم اینطور راحت صحبت میکنم


یا در ان روزها زود تحت تاثیر قرار می گرفتم


یا قبول داری در خیلی از جاها کمتر به احساسات تو توجه می کردم


مریم من مقصر نیستم

 من و بسیاری از مردان ایرانی در فرهنگی بزرگ شدیم

که از کودکی به مت گفته اند مرد گریه نمی کند

و از همین جا یاد گرفتیم به غلط که

برای متین تر بودن

مودب تر بودن

باید خود را سانسور کنیم

و ختی تظاهر کنیم

به ماها

مهارت بیان احساساتمان را یاد ندادند


و انسانی که احساس خود را سرکوب می کند

شک نکن به مرور زمان

عقلانیت خود را هم در بسیاری از جاها از دست می دهد

 بیان احساست به معنای بی احترامی به سنت ها نیست

مثلن من بخواهم بیان احساسات کنم و در وسط یک مراسم ترحیم بخندم

 اتفاقن این هم ناشی از سرکوب احساسات می باشد


ولی مریم گلم

  جنبه های مهمی از این دوست داشتن هم هست که من شکی ندارم تو میبینی انهارا

مثلن صداقت

 مثلن اینکه تمرین کردیم در این یک سال اخیر

ناراحتی های هم را به هم بگوییم

  و خیلی از چیزها


مریم باور کن من تا زمانی که این عکس دایناسورها را ندیده بودم

 به علاقه تو به دنیای باستان تا این اندازه پی نبرده بودم


پس قبول کن شناخت هم به مرور زمان به دست می اید


یک حرف هم بگویم

باور کن من هنوز هم با همان هیجان کلاس روش تحقیق 

وقتی کنارت می نشینم

دوست داشتن را احساس می کنم


به این شک نکن

 

چند عاشقانه هم تقدیمت :


می توانم سکوت کنم
یا مثلن از قطاری حرف بزنم
که نیم ساعت تاخیر داشت
می توانم چشمهایم را ببندم
یا به پرنده ای دور از تو خیره شوم
که روی سیم برق برف‌هایش را می تکاند ..
اصلن می توانم با هر سیاست نخ‌نما شده دیگری
غرور مردانه ام را حفظ کنم
اما احمقانه است،
احمقانه است وقتی
شعرهایم آنقدر ساده اند
که کودکانه اعتراف می کنند
من تو را دوست دارم... !

 

"بهرام محمودی"

.........................

زیر گردنت

عطر عجیبی دارد

نزدیکتر بیا!

بگذار

زنبق کبودی که

سال هاست منتظر است

جوانه بزند.

 

***

 

بچه که بودم

فکر می کردم

خدا

آن بالا بالا هاست

بعد گفتند که خدا همه جا هست

اما حالا که

به چشم های تو خوب نگاه می کنم

می دانم ماجرا چیست!

 

***

 

آمدنت

قند را

در دل من آب می کند

برف را

در دل

زمستان.

 

"محسن حسینخانی"

..........................


می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی

شمس لنگرودی

.............................

در این روزهای بی‌قراری‌
دست‌هایم اگر
در خیال تنت گم نشود
چه جوری خودم در آغوش تو پیدا شوم؟
نفس من !چقدر به تو فکر کردن را دوست دارم...

"ناشناس"

سلام گلم


سیستم عصبی بهم ریخته بود و  این مواقع میدانی که فقط خواندن کتاب مرا ارام می کند

 کتاب هانا ارنت را  می خواندم مطلبی دیدم بی نظیر

راستش را بخواهی دیدن بوفه تو و اون دایناسور های جالب

باعث شد که بیشتر روحیه تورا بشناسم

یعنی ساعت ها از خودت برایم می گفتی شاید به اندازه این عکس تاثیر گذار نبود

مریم

همیشه سوال بود برایم مجتبی بیکار بودی اومدی باستان شناسی که هیچ فایده ای برایت ندارد

اما در عین حال همیشه به معجزه باور داشته ام در زندگی

می دانستم

اقدام برای تغییر

عامل ازادی روح و پیشرفت است


اشنا شدن با تو بزرگترین معجزه این داستان بود

و اکنون اطمینان دارم که راه اشتباهی نرفته ام

از تو هم خواهشمندم هیچ وقت از ادامه این مسیر درسی که انتخاب کرده ای پشیمان نشو

شک نکن معجزات در راه است


ارنت زیبا گفته است :

 انچه در بیشتر وقت ها در دوره های تحجر و زوال قطعی دست نخورده باقی می ماند

خود توانایی ازادی است

توانمندی محض اغاز کزدن که به همه فعالیت های انسان روح می بخشد

و الهام می دهد و اغاز گاه نا پیدای پیدایش همه چیزهای بزرگ و زیباست

هر کنش

هر انتخاب ازادانه یک معجزه است یعنی چیزی است که انسان نمی توانتسته انرا انتظار داشته باشد



.

.

 مریم شک نکن زیباترین ها در انتظار توست


دست هــــــایت

وعده گاه عشق

چشــــــم هایت

فرصت عاشقـــــــــــــــی ست

تمام گل های سرخ می دانند !

 

 .....................................

مثل نفس

که نمی شود نیاید

با کفش های عاطفه

تو پیش من می آئی

مثل گل های وحشی

که نمی شود فهمید

تا کجا می رویند

در خیال من

پراکنده می شوی

در صدای عطری

بالا تر از نجوای یاس ها

نرم تر از

هیجان خلوت شب بوها

و دیگر

رازی میان ما نمی ماند

وقتی تو در شکوهُ زیبائی

در من بالا می روی

و رؤیاهای ناتمام مرا

پر پرواز می بخشی

در کوچه های دلم

همیشه از ناودان ها

صدای پای تو می آید

از تو باید خیس باران شد 

که چترها

توهین به آسمانند !

 

 .....................................

صدایت می زنم

قاب گل سرخ

باران می گیرد

آئینه خیس ِ

سلامُ بوسه می شود

و پروانه ها

هر جا که باشند

خود را به گل ها می رسانند !

 .......................................................

فکرم که پیش عشق می افتد

دیوارهای اتاقم عقب می روند

پنجره باز می شود

و نفس های گل یاس

در سرم می پیچد

دست هایت

به دلم گره می خورند

زیبائی ات مرا در آغوش می گیرد

و من لطافت ات را

سخت می فشارم

تو بالای عطرها

مرا به  اتاق های قدیمی

اشاره می کنی

آنجاکه خاطرات خفته اند

به اتاق زیر شیروانی

که پر از بوسه های دزدیده ست

که پر از عشق های بارانی ست

و صندوق حرف های پنهانی

وقتی دلم در هوای بی نفسی

شب سردُ تنها را فرا می خواند

چشم های روشن ات

تاریکی را از من دور نگه می دارند

تو چون زنبقی سفید

رو به رویم می نشینی

و بعد از غروب خورشید

در اتاقم می درخشی

با تلؤ لؤ شفق سرخُ داغت

شب تنهائی ِ سردم را

ویران می کنی

و صبحگاهان

که هنوز رایحۀ تندُ عجیبت می آید

تشنۀ لمس تو می شوم

چنان که چیزی

از اضطراب این  تشنگی نمی کاهد

روزی که نرگس های زرد می میرند

کسی از تبار شقایق

از روزهای سخت می آید

که در را برای ماندن می بندد

تحمّل کن قلب کوچکم

تحمّل کن !

 ....................................

عشق که آغاز می شود

نمی توانم به تو بر نگردم

آغوشُ آتشُ ساحل ها

بارانِ آفتابُ خاطرات طولانی

و بادبادک چشمانت

فرصتی برای 

در عشق دویدن ها

 ..........................

محبوبم !     من از جائی در تــو می آیم کــــه چشم هیچ خیالی ندیده است، پای

هیچ قاصدکی به آن نرسیده  هیچ پنجره ای نمی داند. آنجا کـه بوسه های نسیم

چون کرّه اسب های وحشیِ بازیگوش میان گندم زار گیسوی تــــــو می دوند و در

سایۀ موّاج دامنت گل های صحرائی می رقصند. کبوترهــا آسمان را لب شیروانی

چشمانت می نشانند، پونه هـــــا بی شرم در زلال عطــــــر تو عریان می شوند و

صنوبرها کــه پر از لانۀ بارانند دست هایت را به غارت می برند. جویباران عاطفه از

شاخه های لبت زمزمه می چینند، قمری هـــــا شانه هایت را به لانه می برند و

پرستوها کفش هایت را به تاق ایوان می بافند تا پایان کــوچ را درآن تخم بگــذارند. 

مهربانم !  برای دیدن تو چشم ها را باغ نرگس باید کاشت،برای خواندنت به مکتب

باران باید رفت و برای شنیدنت باید زبان گل را  فهمید.

من از جائی در تو می آیم که هیچ رؤیائی نشنیده هیچ خوابی ندیده است،

جائی در عمق دل یک پروانه !

 .........................

این همه زیبایی که تقصیر تو نیست،
اما، تقصیر توست
که سهم من از این همه زیبایی،
خیالی‌ست که هرشب
از موهات می‌بافم...

"ناشناس"

سلام مریم

دو ترانه است از همای

دوست دارم

و دوست داشتم با تو شریک شوم لذتی را که از شنیدن این تصنیف ها می برم


شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار
هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار
مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار
زلفت چو افشان میکنی ما را پریشان میکنی آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار
یاران هوار... مردم هوار...
از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار
می میزنم، می میزنم، جام پیاپی میزنم
هی میزنم، هی میزنم، بی اختیار
کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار
تا جان فزاید کام تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار
شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار

با عشوه های بیشمار
هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار
مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار
زلفت چو افشان میکنی ما را پریشان میکنی آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار


.....................................

من از جهانی دگرم

ساقی ازاین عالم واهی رهایم کن

نمیخواهو در این عالم بمانم

بیا از این تن آلوده و غمگین رهایم کن

 

تو را اینجا به صدها رنگ میجویند

تورا با حیله و نیرنگ میجویند

تو را با نیزه ها در جنگ میجویند

تو را اینجا به گرد سنگ میجویند

 

تو جان میبخشی و اینجا

به فتوای تو میگیرند جان از ما



نمیدانم کیم من ؟ نمیدانم کیم من ؟

آدمم ؟ روحم ؟ خدایم ؟ یا که شیطانم؟

تو با خود آشنایم کن

 

اگر روح خداوندی

دمیده در روان آدم و حواست

پس ای مردم ، ای مردم خدا اینجاست

خدا در قلب انسانهاست

 

به خود آی تا که در یابی

خدا در خویشتن پیداست

همای از دست این عالم

پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت

خداوندا بسوزانم

همایم کن

مرا از این تن آلوده و غمگین رهایم کن