با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ 
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟

گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری
گذشتم از او به خیره سری، گرفته ر‌ه مه دگری

کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم

به جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر
به جز ر‌ه او، نه راه دگر، دگر نکنم، خطای دگر

به شکوه گفتم برم ز دل‌ یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی‌ ز من دل‌ چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟ 
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟

هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟
هر کجا روی وصله ی منی، ساغر وفا از چه بشکنی؟...

نخفته ام به خیالی
نخفته ام به خیالی که می پزد دل من
خمار صد شبه دارم
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟

برای گفتن من شعر هم به گل مانده


نمانده عمری و دگر صدها سخن به دل مانده


صدا که مرهم فریاد بود زخم را


به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده


از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست


گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست


سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم


هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست


دیری است که از خانه خرابان جهانم


بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست


در حسرت دیدار تو آواره ترینم


هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست


روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده


چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده


من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل


بین ما پل عذابه منه خسته پایه ی پل


ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری


خوب نگام کن تا ببینی چهره درد و صبوری


کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم


از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم


ببین که خستم تنها غروره عصای دستم


از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم


نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم


تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد


تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد


زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم


اینکه اسمش زندگی نیست جون به لبهام میرسونم


هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست


این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست


ببین که خستم تنها غروره عصای دستم


به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده بد و خوب زندگی منو دست گریه داده ای عزیز هم قبیله , با تو از یه سرزمینم تا به فردای دوباره , با تو هم قسم ترینم من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی بد و خوبمون یکی , دست تو تو دست من بود خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود با تو همقصه ی دردم , همصداتر از همیشه دو تا همخون قدیمی , از یه خاکیم و یه ریشه من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

و ناز می کنی ، من ناز می کشم ، این منطق کیه انگار پیش تو فرقی نمی کنه کی عاشق کیه تو ناز می کنی ، من ناز می کشم ، این منطق کیه انگار پیش تو فرقی نمی کنه کی عاشق کیه روح تو مریمه ، چشم تو نرگسه ، دست تو نسترن روح تو ، دست تو ، چشم تو ، عشق من ، گل خونه ی منه گل خونه ی منه روح تو مریمه ، چشم تو نرگسه ، دست تو نسترن روح تو ، دست تو ، چشم تو ، عشق من ، گل خونه ی منه گل خونه ی منه وقتی که خاطره غمگین تو هنوز تو خونه ی منه یعنی که بار غم بی تو شبانه روز رو شونه منه غم بار عشقت رو ، رو دوش می کشم ، پا پس نمی کشم با این خیال پوچ که چشم های تو دیوونه منه تو ناز می کنی ، من ناز می کشم ، این منطق کیه انگار پیش تو فرقی نمی کنه کی عاشق کیه روح تو مریمه ، چشم تو نرگسه ، دست تو نسترن روح تو ، دست تو ، چشم تو ، عشق من ، گل خونه ی منه گل خونه ی منه

ای طلوع ِ اولین دوست ای رفیق ِ آخر ِ من

ای به داد ِ من رسیده

تو روزای ِ خود شکستن
ای چراغ ِ مهربونی
تو شبای ِ وحشت ِ من

ای تبلور ِ حقیقت
توی ِ لحظه های ِ تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی
برای ِ من تکیه گاهی
برای ِ من که غریبم
تو رفیقی، جون پناهی

ناجی ِ عاطفه ی ِ من
شعرم از تو جون گرفته
رگ ِ خشک ِ بودن ِ من
از تن ِ تو خون گرفته

اگه مدیون ِ تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم

وقتی شب، شب ِ سفر بود
توی ِ کوچه های ِ وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه ی ِ شب
تپش ِ هراس ِ من بود
وقتی زخم ِ خنجر ِ دوست
بهترین لباس ِ من بود

تو با دست ِ مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی ِ شبو دریدی

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت

ای طلوع ِ اولین دوست
ای رفیق ِ آخر ِ من
به سلامت، سفرت خوش
ای یگانه یاور ِ من

مقصدت هرجا که باشه
هر جای ِ دنیا که باشی
اون ور ِ مرز ِ شقایق
پشت ِ لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت
سپر ِ بلای ِ من بود
تنها دست ِ تو رفیق ِ
دست ِ بی ریای ِ من بود

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت

تو را قسم به حریم شکیب و حرمت صبر
که با شتاب خود این عشق را حرام مکن

...سر ستاره مبر زیر پای ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخی ظلام مکن

به کینه می گسلد از امیدمان رگ و پی
تو را که گفت این تیغ در نیام مکن ؟

تو را که گفت که مگشا دریچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگین کمان سلام مکن ؟

به غیر مهر مخواه از سرشت ویژه ی خویش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن

مجال عیش به قدر دمی و بازدمی است
به غیر عشق از این فرصت اغتنام مکن

هنوز مانده که یاس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که این باغ را تمام مکن ؟

حسین منزوی

مثل یه پروانه ببین
اسیره مشته بسته ام
از این همه پرسه زدن
کوچه به کوچه خسته ام
تو لحظه هایه بیکسی اسیره ناباوریم
تو قاب خالیه جنون یه عکسه خاکستریم
تویه این ثانیه های بی رمق
لحظه های ابی تو حروم نکن
این روزا ابری و خاکستریه
شبایه آفتابیتو حروم نکن
بگو خورشید از کدوم ور درومد
که تومثل قصّه رویایی شدی
ماهیه زخمیه پاشوره ی حوض
کی رو خواب دیدی که دریایی شدی
آلوده ام آلوده ام هم رنگ با مرداب
نفرینیم در حسرت بیداری از این خواب
برایه من که رفیقه سفرم
مرحم زخمایه خستگی تویی
برایه من که غریبه جاده هام
آخرین همدم خونگی تویی
از رو گل برگه گلایه کاغذی
اشکامو با دست آلوده بچین
منو تو آینه ها شستشو بده
تو چشمام حادثه ی عشقو ببین
مثل یه پروانه ببین
اسیره مشته بسته ام
از این همه پرسه زدن
کوچه به کوچه خسته ام

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.


نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه ترین خواب های توی تنت

به عشقبازی من با ادامه ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون

به بچّه ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دست های تو در آخرین تشنّج هام

به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی

به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی

به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلم های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…

به خستگی تو از حرف های فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده

قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام

به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …

دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!


نتیجه تصویری برای شاعر تمام شده

خداییش اینطوری بود حال و روزم خداییش حقمه اگه بسوزم منو از دست حرفات خسته کردی خداییـش بد منو وابسته کردی آخه تو مشکلم رو میدونستی خداییـش تو میخواستی میتونستی جواب مهربونیمو ندادی نگو نه قدرمو نمیدونستی منو از دست حرفات خسته کردی خداییش بد منو وابسته کردی جوونیمو ازم راحت ربودی خداییش اون که میگفتی نبودی انصافا تو رفاقت کم گذاشتی من عاشق رو اصلا دوست نداشتی دل تنهام که رسما بود با تو خداییش مشکل از من بود یا تو حالا که رفتی و از من جدایی سوالم اینه حقم بود خدایی خداییـش حقمه تو اوج دردم پیشم باشی و دنبالت بگردم بهم عاشق شدن رو یاد دادی چقدر زود من رو دست باد دادی خـداییش ساده بودم میدونستم زیادی تورو سرتر میدونستم منو از دست حرفات خسته کردی خداییـش بد منو وابسته کردی جوونیمو ازم راحت ربودی خداییش اون که میگفتی نبودی انصافا تو رفاقت کم گذاشتی من عاشق رو اصلا دوست نداشتی دل تنهام که رسما بود با تو خداییـش مشکل از من بود یا تو

از دل و دیده،گرامی تر هم آیا هست؟ 
دست
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست، 
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز، 
خواه در گردن دوست، 
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی

دست هامان، نرسیدست به هم!!!