برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و دگر صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه منه خسته پایه ی پل
ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره عصای دستم
ای به داد ِ من رسیده
تو روزای ِ خود شکستن
ای چراغ ِ مهربونی
تو شبای ِ وحشت ِ من
ای تبلور ِ حقیقت
توی ِ لحظه های ِ تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای ِ من تکیه گاهی
برای ِ من که غریبم
تو رفیقی، جون پناهی
ناجی ِ عاطفه ی ِ من
شعرم از تو جون گرفته
رگ ِ خشک ِ بودن ِ من
از تن ِ تو خون گرفته
اگه مدیون ِ تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب، شب ِ سفر بود
توی ِ کوچه های ِ وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی ِ شب
تپش ِ هراس ِ من بود
وقتی زخم ِ خنجر ِ دوست
بهترین لباس ِ من بود
تو با دست ِ مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی ِ شبو دریدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت
ای طلوع ِ اولین دوست
ای رفیق ِ آخر ِ من
به سلامت، سفرت خوش
ای یگانه یاور ِ من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای ِ دنیا که باشی
اون ور ِ مرز ِ شقایق
پشت ِ لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر ِ بلای ِ من بود
تنها دست ِ تو رفیق ِ
دست ِ بی ریای ِ من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت
تو را قسم به حریم شکیب و حرمت صبر
که با شتاب خود این عشق را حرام مکن
...سر ستاره مبر زیر پای ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخی ظلام مکن
به کینه می گسلد از امیدمان رگ و پی
تو را که گفت این تیغ در نیام مکن ؟
تو را که گفت که مگشا دریچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگین کمان سلام مکن ؟
به غیر مهر مخواه از سرشت ویژه ی خویش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن
مجال عیش به قدر دمی و بازدمی است
به غیر عشق از این فرصت اغتنام مکن
هنوز مانده که یاس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که این باغ را تمام مکن ؟
حسین منزوی
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خواب های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه ی بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی ام…
به خستگی تو از حرف های فلسفی ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزّه ام در ِ گوشت
دوباره برمی گردم به امن ِ آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی گردم، به آخرین بوسه!
خداییش اینطوری بود حال و روزم خداییش حقمه اگه بسوزم منو از دست حرفات خسته کردی خداییـش بد منو وابسته کردی آخه تو مشکلم رو میدونستی خداییـش تو میخواستی میتونستی جواب مهربونیمو ندادی نگو نه قدرمو نمیدونستی منو از دست حرفات خسته کردی خداییش بد منو وابسته کردی جوونیمو ازم راحت ربودی خداییش اون که میگفتی نبودی انصافا تو رفاقت کم گذاشتی من عاشق رو اصلا دوست نداشتی دل تنهام که رسما بود با تو خداییش مشکل از من بود یا تو حالا که رفتی و از من جدایی سوالم اینه حقم بود خدایی خداییـش حقمه تو اوج دردم پیشم باشی و دنبالت بگردم بهم عاشق شدن رو یاد دادی چقدر زود من رو دست باد دادی خـداییش ساده بودم میدونستم زیادی تورو سرتر میدونستم منو از دست حرفات خسته کردی خداییـش بد منو وابسته کردی جوونیمو ازم راحت ربودی خداییش اون که میگفتی نبودی انصافا تو رفاقت کم گذاشتی من عاشق رو اصلا دوست نداشتی دل تنهام که رسما بود با تو خداییـش مشکل از من بود یا تو
دست هامان، نرسیدست به هم!!!