با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

گرید به حالم کوه و در و دشت از این جدایی
می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی
سفر بخیر سفر بخیر مسافر من
گریه نکن گریه نکن به خاطر من
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم می چکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را با تو ای عاشق ترین بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دریا سینه ی من دشت غم ها
یادم آید زیر باران با تو بودم با تو تنها
زیر باران با تو بودم زیر باران با تو تنها
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من
رفتنت را کرده باور التماسم را ببین در این نگاهم
زیر باران گریه کردم بلکه باران شوید از قلبم گناهم
این کلام آخرینت برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی از سفر اما نمیشه باور من
کی رود از خاطر من آخرین بوسه شبی در زیر باران
رفتی آخر لحظه ها را ..

تا بحال از عسل چشم کسی مست شدی؟
تا بحال عاشق دیوانه سرمست شدی؟
من همان عاشق دیوانه سرمست توام،تو به اندازه من این همه دلتنگ شدی؟
وقتی از خلسه آغوش تو برمیگردم،توهم آشفته آن بوسه بی مرز شدی؟
من که از دوری تو تار دلم میلرزه،توهم اندازه من این همه دلتنگ شدی؟
هوس خواستنت مثل عسل شیرین است،تو بگو عاشق این قلب پر از درد شدی؟
تو به اندازه من پای کسی هست شدی
......................................................
چیزی
از تو در من جامانده...
چیزی بزرگ
شبیه یک مشت گره شده...
شبیه یک دل...
میدانم
روزی دوباره
برای پس گرفتنش خواهی امد...
و اینبار
دستانت را رها نخواهم کرد....
دلت را
به قیمت جانم
نگاه داشته ام
.........................
عاشق شدن چیز ساده ایست ، آنقدر که همه انسان ها می توانند آن را تجربه کنند.
مهم ، عاشق ماندن است ؛ بی انتها، بی زوال، تا ابد، بی منت.
درست مثل ما ....

بی‌ ما
تو به سر بری همه عمر
من بی‌ تو
گمان مبر که یکدم!

شب روی شانه‌های مردی می‌افتد که در حال دور شدن است

در کنار تاریکی او با خود رازی را همراه می‌برد

بین خانه‌ها و کلیساها، زنی در جستجوی کسی است که دیگر آنجا نیست

و به خاطر تو، چه بسیارند کسانی که دیگر باز نخواهند گشت


آزادی! تو سبب گریستن بسیاری شده‌ای

بدون تو، تنهایی بسیاری خواهد بود

از آنجا که زندگی هدفی را دنبال می‌کند

من برای داشتن تو خواهم زیست.

آزادی! زمانی که گروه موسیقی بنوازند

به قصد داشتن تو خواهند خواند

پوست آدم‌ها مثل صفحه سفیدی است که بر آن رنج‌هایش نگاشته می‌شود

هر روز بدبینی نسبت به آدم‌های فقیر فزونی می‌یابد

اما در دل فقرا خورشیدی در حال طلوع است

و از دل سکوت، صدایی دوباره زاده خواهد شد

در جستجوی تو!