با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت

چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست

که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز

به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست

اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟

که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی

نهم جبین وداع و سر سلام به پایت

حسین منزوی

یروز که من هنوز بیست سالم بود زمان را نوازش می‌کردم و بازی می‌کردم با زندگی… همان‌طور که عشق‌بازی می‌کنند زندگی می‌کردم در شب بدون شمردن روزهایم که ناپدید می‌شدند در زمان من آرزوهای زیادی داشتم که تمام‌شان را رها کردم من امیدها ساختم که از دست رفتند و من گم شدم بی‌آن‌که بدانم کجا باید بروم چشمانم آسمان را جست‌وجو می‌کرد و دلم زمین را دیروز که هنوز من بیست سالم بود زمان را تلف کردم به خیال آنکه می‌توان آن را متوقف کرد و دوباره به دستش آورد حتا می‌توان از آن جلو زد پس فقط دویدم آن‌قدر که از نفس افتادم بدون ریشه‌ای در گذشته بدون امیدی به آینده ‌من پیش‌تر از خودم بودم در تمام حرف‌هایم و ایده‌ی خود را داشتم که می‌خواستم بهترین‌ها را از تمامی دنیا با غروری عجولانه دیروز که هنوز من بیست سالم بود اما زمان را از دست دادم برای چیزهای بیهوده که رهایم نکردند بدون هیچ نشانی مگر چین‌هایی در پیشانی با رنگی از ترس و خستگی چرا که عشق‌هایم مُردند قبل از این‌که به وجود بیایند چرا که دوستانم رفتند قبل زا این‌که بازگردند اشتباه از من بود من خود را تنها کردم من زندگی را هدر دادم و سال‌های جوانی‌ام را از خوب‌ترین‌ها و بدترین‌ها دور انداختم بهترین‌ها را من بستم لبخندم را من منجمد کردم اشک‌هایم را کجا هستند اکنون سال‌های جوانی‌ام؟ * شارل آزناوور (Charles Aznavour) خواننده و تصنیف‌ساز و بازیگر مشهور فرانسوی-ارمنی

تمام لحظه هایی که من
منتظر آمدنت بودم
تو
در حال رفتن بودی....

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !

که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

درد پاییز صدایم را گرفته و بی‌زمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن می‌گوید. می‌پرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری. یا تو هم مثل آدم‌ها هر وقت که دیگر سودی نداشته باشم رهایم می‌کنی. یا تو هم مثل آدم‌ها دلت پرنده کوچکی است که می‌شود توی مشت گرفتش و فشارش داد، فشارش داد و ضجه‌اش را گوش داد. اما من نمی‌توانم تحمل کنم که بی‌قراری‌ات از این جا به جای دیگری بکشاندت. آن همه انتظار که برایت کشیده‌ام، این همه نقشه که می‌کشم که باز اینجا بیایی، بهانه که جور می‌کنم که شرم نکنی از هر روز آمدنت، تو را از آن من کرده است. شتابی ندارم. آرام آرام شیفته‌ات می‌کنم. آرام آرام به صدایم، به تسلای کلمه‌هایم عادتت می‌دهم، تا زمانی که دیگر دلت نخواهد از اینجا بروی. آن‌ گاه برای همیشه یگانگی ما بی‌خلل خواهد شد دلدار من...

...................................
ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر…

وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی است

و «دوستت می­دارم» رازی است

که در میان حنجره­ام دق می­کند

وقتی تو نیستی

من فکر می­کنم تو

آن قدر مهربانی

که توپ­های کوچک بازی

گل­های کاغذین گلدان­ها

تصویرهای صامت دیوار

و اجتماع شیشه­ای فنجان­ها،

                                    حتا

از دوری تو رنج می­برند

و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟

اینجا که ساعت و

                        آیینه و

                        هوا

                                    به تو معتادند.

و انعکاس لهجه­ی شیرینت

هر لحظه زیر سقف شیفتگی­هایم

                                                می­پیچد.

ای راز سربه مهر ملاحت!

رمز شگفت اشراق!

                        ای دوست!

آیا کجاوه­ی تو

                        از کدام دروازه

 می­آید

تا من تمام شب را

رو سوی آن نماز بگذارم

کی؟

در کدام لحظه­ی نایاب؟

تا من دریچه­های چشمم را

به انتظار،

            باز بگذارم

£

وقتی تو باز می­گردی

کوچک­ترین ستاره­ی چشمم خورشید است.

دوباره نم نم بارون، صدای شرشر ناودون
دل بازم بیقراره

دوباره رنگ چشاتو، خیال عاشقی باتو
این دل آروم نداره نداره نداره

شبامو و خواب نوازش، دوباره هق هق و بالش
گریه یعنی ستایش…

ستایش تو و چشمات، دلم هنوز تو رو میخواد
دل باز پر زده واسه عطر نفس هات

اتاقم عطر تو داره، دلم گرفته دوباره
کار من انتظاره

یه عکس و درد دلامو، میریزه اشک چشامو
غم تمومی نداره نداره نداره

صدای باد و کوچه، داره تو خونه میپیچه
قلبم اروم نمیشه

بغل گرفتمت انگار، دوباره خواب و تکرار
باز نبودی من تکیه دادم به دیوار

ستایش یعنی دیوونگی هام، شبیه حس خوب تو دل ما
نگاه کن تو چشای بی قرارم

چقدر این لحظه ها رو دوست دارم
تصور میکنم پیشم نشستی

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم

سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف

که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی

چشمها پرسش بی پاسخ حیرانی ها

دستها تشنه ی تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو آذین بستیم

داغهای دل ما جای چراغانیها

حالیا دست کریم تو برای دل ما

سر پناهی است در این بی سروسامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو آغاز گل افشانیها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید

فصل تقسیم غزلها و غزلخوانیها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس

تا پناهم دهد از وحشت عریانیها

چشم تو لایحه ی روشن آغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

شعر هایم
به تمنای چشمان توست
چشمهایت را نبند
هستی ام به باد می رود...

کاش راه دوری بین ما بود
کاش سرنوشت ما جدا بود
از تو فکر من رها بود گر ندیده بودمت ای یار
عشق دیدی خانه ات خراب است
عشق هر چه گفته ای سراب است
این چه حق انتخاب است که ندارم خبر از دلدار
تو همانی که رگ خواب مرا میدانی
تو همانی که به درد دل من درمانی
باورت کردم و گفتی تا ابد میمانی
دیدی آخر که تو رفتی و من اینجا ماندم
دیدی آخر که ز پرواز دلت جاماندم
تنها یار بی کسی ها دیدی تنها ماندم
دل توبه کردی و شکستی
دل با چه رویی عاشق هستی
تو امید به هرکه بستی رفت و آخرش شدی تنها
من یک غم ادامه دارم
من بغض آخرین قرارم
که هنوز در

 

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافیست کمی خسته شوی ...

کافیست بایستی


دلداده ی توام رویای هر شبی عاشق نمیشدم عاشق شدم ببین رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما حیف گفتمت از عشقو باور گفتی از نگاه آخر حیف راحت از این دل مرو که جانم میرود هر کجا روانه شوم صدایت میزنم جان من رها به سوی تو شد نگاه من اسیر موی تو شد دل به دریاها بزن از عشق بگو زیبای من به هر کجا روی کنار توام جان جانانم تویی زیبا تویی رویا تویی قسم به جان من قسم نرو چشمانش دار و ندارم بود دار و ندارم کو من دل بستم به آن که دلدارم بود دلبر نازم کو دل به دریاها بزن از عشق بگو زیبای من به هر کجا روی کنار توام جان جانانم تویی زیبا تویی رویا تویی قسم به جان من قسم نرو

در نگاهت لیلی خود پیدا نکردم با خجالت از چشم تو گلایه کردم
از خود چه بیخود میکند نگاه تو هی میبرد صبر مرا
مجنونتم ای همنشین لیلی من یک دم ببین حاله مرا

از دریا نترسانم که من در قلبه تو جان میدهم دریا بشی زیبای من غرقه نگاهت میشوم هی
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست من که به تو رو میزنم تنها به شوقه دیدنه تو

دیوانه مرا به دست کی سپردی دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
دیوانه مرا به دست کی سپردی دیوانه رفتی مرا با خود نبردی


این عشق شد زندان من این درد شد درمان من رویای تو پایان ندارد
قلبم بلند پرواز شد از چشم تو آغاز شد ترسی از این طوفان ندارد

از دریا نترسانم که من در قلبه تو جان میدهم دریا بشی زیبای من غرقه نگاهت میشوم هی
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست من که به تو رو میزنم تنها به شوقه دیدنه تو

دیوانه مرا به دست کی سپردی دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
دیوانه مرا به دست کی سپردی دیوانه رفتی مرا با خود نبردی

**

هرکسی یاری درین کاشانه دارد ، من تو را
یک هـدف از رفتن میخانه دارد ، من تو را
                         
هر که مـستی مـی کند ، یک دلبر نازک ادا
در کنار ساغر و پیمانه دارد ، من تـو را
                              
هرکه را دیدم به فرداهای خود دل داده است
آرزوها در دل دیــوانه دارد ، من تو را
                               
هر که عاشق می شود با جادوی یک دلفریب
در بغل معشوقه ای فتانه دارد ، من تو را
                               
در طواف عـاشقی باید بسوزی دم بـه دم
کعبه ای اینگونه هر پروانه دارد ، من تو را
                              
هرکسی دریک ستاره بخت خود را دیده است
پیش خود یک آسمان افسانه دارد ، من تو را
                               
عاشق شوریده دل ، در دفتر شعرش نوشت
هر کسی یـک دلبر جانانه دارد ، من تو را


اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا میرساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شب های غربت که تنها نبودم
اکر مانده بودی ز تو مینوشتم تو را میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش زطوفان مانده بودی اگر همسفر داشت
هستیم را به اتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل ارزویت اگر بود مانده بودی اگر میشنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده درگل
مانده بودی اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر می سرودم

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی

ببین عشق دیوانه ی من چه کردی


در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با بالِ پروانه ی من چه کردی


ننوشیده از جام چشم تو مستم

خمار است میخانه ی من، چه کردی؟


مگر لایق تکیه دادن نبودم

تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟


مرا خسته کردی و خود خسته رفتی

سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟


جهان من از گریه است خیسِ باران

تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟