با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

ذهن مجعول و تقلبی مجبور است نوع جعل و تقلبی هرچیزی را بسازد، تا کم نیاورد، تا فریب بدهد و در فریب بماند و در فریب زندگی کند. ذات من بازاری و تقلبی خودفریبی است. نفس و یا همان من بازاری مجعول در طول تاریخ، خودش را ذات انسان جا زده است. معلوم است که وجود او از جعل ساخته شده و ماهیت او نیز جعل است و تعاریف او نیز وارونه و تقلبی است.

مولانا از زبان اصالت می گوید:

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم

آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت

بازار مرا دیده بازار دگر رفتی

من بازاری ، فقط و فقط به فکر اعتبار ظاهری خود است. یعنی قبلهء من بازاری امور ظاهری زندگی است و برای فروش دست آوردهای خود، ماهیت اصلی همه چیز را جعل می کند و تعریف اصالت را نیز جعل کرده است. 

اصالت نمی تواند مرده باشد، اصالت نمی میرد، اصالت با عشق در ربط است، با آگاهی و معصومیت در ربط است، اصالت آزار دهنده نیست. اصالت از جنس شادی و سلامتی است. اصالت از جنس واقعیت است نه از جنس توهم و خیال. اصالت فریب نمیدهد، او پیشاپیش هست و تو باید آن را کشف کنی، اما اصالت ساختگی فریب میدهد، هم خود و هم دیگران را. 

بعضی ها یاقوت تقلبی خود را اصل معرفی می کنند و آنقدر دروغ میگویند تا خودشان هم باور می کنند که یاقوتشان اصل است، یعنی دروغ و فریب میشود ایمان و عملشان! 

آیا اصالت با دروغ و فریب در تجانس است!؟

اصالت انسانی ساختنی نیست، کشف کردنی است. اصالت انسانی شیء نیست که آن را بسازند. اصالت، سنت و فرهنگ و قرارداد بازاری نیست که قابل تغییر باشد.

نفس یعنی نقاب، حجاب، شخصیت و رنگ، و او برای حفظ بازار خود هزاران رنگ به اصالت و حقیقت خود میزند. 

نفس با اصالت، حقیقت، عریانی و ماهیت خود بیگانه است. نفس آنچه را که می تواند می بیند و آنچه را که ورای فهم و درک و دید او باشد، آن را انکار میکند. اصالت انسانی برای فرد فخرفروش و برتری خواه و جاهل قابل دیدن نیست. اصالت را نمی توان با جنس تقلبی قاطی کرد، زیرا باهم جوش نمی خورند. 

فخرفروشی، تخریب، تحقیر، درد و اندوه هیچ مناسبتی با اصالت ندارند. خداوند فقط جنس اصیل می آفریند، و شیطان اصالت او را گرفته و نقاب و حجاب به او میدهد، و حالا نقاب ها به رقابت می پردازند، دانشمند می گوید نقاب من اصیل است و هنرمند و ثروتمند می گوید نقاب من اصیل است، بازاری و زاهد هم بی ادعا نیست، و شما تصور کنید جایگاه همدلی و اصالت را در این رقابت!

من گربهء ایرانی را بسیار اصیل تر از انسان اعتباری و شخصیت پرست دانش آلود می بینم. 

اصالت با دانستن کسب نمیشود، اما با سکوت و تسلیم و قربانی کردن من بازاری چرا!


دوستت ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ

دوستت ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ
ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻣﺶ ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﻟﺒﺖ؟
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ؟

"عباس معروفی"

.........................

از پوستم

صدای تو می تراود

بر پاهای تو راه می روم

با چشم تو شعر می نویسم

من که ام

به جز تو

که در رگ و پوستم نهانی و

نام مرا به خود داده ای.

 

"شمس لنگرودی"

.....................

 گل ها

            رسولان عشق اند

               با کتاب اعجاز عطر تو

 ........................

 

 

               در انتظار آمدنت

            من پر از زمستان های دنبا

.......................................................

ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ
ﺍﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ...
ﺩﻣﯽ ﻣﺠﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﻭﺭﻕ ﻭﺭﻕ ﺭﻧﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﻓﺮﺵ ﻛﻨﻢ
ﺗﺎ ﺳﺮﺧﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﮑﺸﺎﻧﻢ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﺗﻦ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺯﻧﺪ
ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﺪ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ... ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﻣﺤﺾ
ﺍﺯ ﻧﺴﯿﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ ...

...................


     ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــــــــــــــــــــــــــــــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ .... ﻭﺍﺩﺍﺭﻡ ﻣــــــــــﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ...

... ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻓﮑﺮ ﻧـــــــــــــــــــــﮑﻨﻢ ....ﺟﺰ ﺗـــــــــــــــــــــــــﻮ !....

نگاهـت را گره بزن 
به هر لحظـه مــن 
حس امنیــت میکنم 
وقتی تــــو 
درگیــر منـــی

..........................

می توان با تو تا
بیکران آبی دریاها رفت

می توان با تو نشست
برسرِ موجِ خیال

می توان با تو
هم آغوش نسیم
عشق را زمزمه کرد

می توان با تو
پری داشت با وسعت عشق

می توان با تو پرید
تا تهِ دشتِ غزل
همرهِ چلچله ها
دور شد
از همه ی دلهره ها

..............................

قله ی قـــاف که سهـــل است،

من قـــله ی کــاف و لام و مــیم و نــــون و واو

را هم بخـاطرت فـــــتح می کنم ...

اما تو

با تمـــام زن بودنت ات،

مـــرد باش !

اگر سـراغ نگاهت را گرفتنــــد

بگــو که واگــذار شده ...

............................

ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻨﻮﺩ

ﺑﮕﻮ

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺰﻭﺍﯼ ﺳﮑﻮﺕ

ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ

ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ

..................


اندرمضرات ویروس شخصیت و غرور 

_ این دسته از افراد اگر خیلی مهربان باشند و طرف مقابل خیلی برکت رسان باشد، یک بار سراغ او را ممکن است به بهانه های گوناگون بگیرند، اما بعداً غرور و شخصیت و احساس حقارتشان آنها را از ابراز میل باز میدارد، زیرا شخصیت و احساس حقارت شروع به تردید میکند. نکند او من را نمی خواهد، نکند او فکر کند که من ارزان قیمت هستم، نکند او من را دوست نمیدارد، نکند او پر رو شود و این را پایانی نیست. این جنس شخصیت بیشتر از آنچه در عشق قاطی شود به فکر شخصیت و نفس و غرور خود است و ما میدانیم که عشق و خودبینی در یکجا نمی گنجند.

_ اینها چون به شدت مغرور و متکبر هستند و تواضع و فروتنی را تمرین نکرده و بلد نشده اند، به بهانهء وقار و عزت نفس به معشوق میل نشان نمیدهند، مثلا اگر معشوق نبود اینان سراغ او را نمی گیرند که مبادا شخصیتشان زیر سوال می رود و یا اگر معشوق من را می خواست، پس نمی رفت و یا چرا نیست! یعنی ذهنشان پر از توهم و خیالات و اشباح است.

_ اراده، قدرت و توانایی بخشش و گذشت ندارند، زیرا روح تنبیه کردن را در خود تربیت و ایمانی کرده اند. اینان همان گروهی هستند که انتقام و خشم فروخورده پدران و اجدادشان را نیز از من و تو خواهند گرفت، با این طریق می خواهند نشان بدهند که بازیچه نیستند بلکه آدم مهمی هستند، به عبارتی دیگر نمایندهء من فکری و شخصیت هستند نه نمایندهء عشق و آگاهی.

_ واحد اندازه گیری و عقل و معیار این دسته از افراد در چشم و گوششان است. منظور اینان از عدالت این است که هیچ مصیبتی نباید در دنیا سهم اینان باشد در غیر اینصورت به اینان ظلم و خیانت شده است. مثلا اگر دوستی معصوم و استادی گزارشی از رفتار او را به خود او بازتاب کند، آنها فکر میکنند که این شخص دشمن من است و هرکس که ریا و تزویر کند دوست اوست.

_ خداوند از صفات خود که بخشش و گذشت است به همه دمیده است، اما به علت اینکه ارتباط این دسته از افراد با هستی، خدا و فطرت خودشان قطع شده، قلب اینان با دستور شخصیت شیطانی می تپد. 

صدای تپش قلب اینان شبیه صدای انتقام و تنبیه است! 

_ اینان دوست دارند شاهد ذلت و خواری و مرگ آنهایی باشند که در گمان اینها آدم های خطاکار و نابخشیدنی هستند و چون خود را تجلی خداوند نمیدانند پس روح گذشت و بخشش خداوندی را نیز در خود قطع کرده اند.

.......................................

تنها اصل و اصالتی که وجود دارد، زمان حال و اکنون است، هشیاری و آگاهی نسبت به حرکت و مسیر اندیشهء ذهن است. شناخت و کشف اصالت خود است، و در این میان ذهن اعتباری و شخصیت پرست ساختارگرا و محدود در عین حال جعل پرست نیز هست، زیرا اصالت فقط و فقط در بازیافت خویشتن اصیل کشف میشود.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
اما اغلب افراد و در فرهنگ غالب متداول، تعلق داشتن به یک گروه، طبقه، اتیکت، باور، فرهنگ، قوم، نژاد، اعتقاد و فرقهء خاص را اصالت می نامند، یعنی محتوا و ماهیت افراد در این تعریف نقش بنیادین در تعریف اصالت را بازی می کند، به عبارتی دیگر، اگر محتوای ذهنی انسان ریزش کرده و از بین برود، اصالتش نیز از بین میرود، زیرا آن کالبد و ذهنی که ماهیت نفس و من فکری به او می دمد، قابل پشتیبانی و استمرار از طرف فطرت و ذات طبیعت نیست.
خانواده و فرد اصیل نه آن خانواده و فردی است که از خانواده و اقوام داریوش و کورش و سیدها باشد، و نه آن خانواده ای است که نخواهد در محلهء وینکس دولت منزل داشته باشد!
اصالت زمانی ظهور میکند که من نفسانی شخصیت پرست مجعول توسط آگاهی ناب و فطرت و اصالت ما لو رفته و طبیعت و خداوند جایگزین من تقلبی بشود. 
تمام کارهای من جعلی، جعلی است. محتوای من فکری زهر است و زهر اصالت را از بین می برد، فرقی هم نمیکند که نقاب این زهر، شال کشمیر، امامه، ردای درویش، کفش انگلیسی و جوراب برلینگتون و یا لباس بوربوری باشد!
فرد اصیل از قوهء حسادت، احساس مالکیت، غرور، برتری خواهی، شخصیت پرستی، سانسور، تحریف و دیگر موانع نفسانی و جعلی رها است.
فرد اصیل متکی به شناخت است و فرد مجعول متکی به اطلاعات و شخصیت!


جولیا فولرتون باتن، در یک پروژۀ عکاسی سعی کرده تا زندگی کودکانی که در میان حیواناتی از قبیل سگ و گرگ بزرگ می‌شوند را بازآفرینی کند. در زیر با سوژه‌های واقعی او آشنا می‌شوید:

اوکسانا مالایا، اوکراین ۱۹۹۱ 
به گزارش فرادید به نقل از بی‌بی‌سی انگلیسی، عکسهایی که جولیا فولرتون باتن گرفته است، کیفتی رویاوار و افسانه‌وار دارند. با این وجود، زندگی‌هایی که این عکسها در پی نمایاندنشان هستند، واقعیند. عکاس این مجموعه می‌گوید: “دو فرضیه در مورد اوکسانا مالایا وجود دارد، اول اینکه این بچه به ترتیبی سر از جنگل در آورده و دومی اینکه، اینقدر در خانه به او بی‌توجهی و با او بدرفتاری شده است که زندگی با حیوانات را به زندگی با انسانها ترجیح داده است. این بازنمایی، مورد دختری اوکراینی به نام اوکسانا مالایا را به تصویر می‌کشد. طبق گفته‌های فولرتون باتن، “در سال ۱۹۹۱، اوکسانا در حالی پیدا شد که در یک پناهگاه با سگها زندگی می‌کرد. او هشت سال داشت و شش سال از عمرش را با سگها گذرانده بود. پدر و مادر او الکلی بودند و یک شب او را بیرون گذاشتند. بچۀ سه ساله به دنبال گرما، خود را چهار دست و پا، به پناهگاه سگها رساند و خود را به سگها چسباند و با این کار توانست زندگی خود را نجات دهد. او چهار دست و پا می‌دوید، وقتی که نفس نفس می‌زد زبانش را بیرون می‌آورد و پارس می‌کرد. او به خاطر عدم تعامل با انسانها، فقط دو کلمۀ “بله” و “نه” را بلد بود. اوکسانا در حال حاضر در کلینیکی در اودسا زندگی می‌کند.

شامدئو، هند، ۱۹۷۲ 
فولرتون باتن می‌گوید: “ماجرای این بچه‌ها مثل کارتون تارزان نیست. این بچه‌ها مجبور بودند برای غذا با حیوانات دیگر بجنگند. باید تنازع برای بقا را یاد می‌گرفتند. وقتی که داستانهای آنها را می‌خواندم، غافلگیر و بهت زده شده بود.” او در پروژۀ عکاسی “بچه‌های شکاری” به سراغ داستان ۱۵ نفر رفته است و عکسهای آتلیه‌ایش بناست روایتگر زندگی این انسانها در میان حیوانات باشد. عکس زیر، شامدئو را به تصویر می‌کشد. او پسری هندی بود که در سال ۱۹۷۲ در جنگل پیدا شد. در آن زمان سن او را چهار سال تخمین زدند. “او با توله گرگها بازی می‌کرد. پوست بسیار تیره‌ای داشت و دندانهایش تیز شده بود. ناختهایش بلند و خمیده شده بود، موهایش کبره زده بود و کف دستها، زانوها و کتفهایش پینه بسته بود. او به شکار مرغ علاقه داشت، خاک میخورد و هوس خون می‌کرد. او با سگها هم راحت دوست می‌شد. او هرگز حرف نزد، اما توانست مقداری زبان اشاره یاد بگیرد. شامدئو در سال ۱۹۸۵ درگذشت.

مارینا چپمن، کلمبیا، ۱۹۵۹ 
کتاب “دختر بی‌نام” الهام‌بخش فولرتون باتن، برای آغاز کار بر روی این مجموعه عکس بوده است. این کتاب دربارۀ زنی کلمبیایی به نام مارینا چپمن است. فولرتون باتن می‌گوید: “مارینا در سال ۱۹۵۴ و هنگامی که پنج سال داشت، از یک روستای دورافتادۀ آمریکای جنوبی به گروگان گرفته شد و سپس گروگانگیرها او را در جنگل رها کردند. او پنج سال در کنار یک خانواده از میمونهای کاپوچین زندگی کرد، تا اینکه شکارچی‌ها او را پیدا کردند. او از تمشک، ریشۀ گیاهان و موزهایی که میمونها برایش می‌انداختند تغذیه می‌کرد، در سوراخهای درختان می‌خوابید و مثل میمونها راه می‌رفت. البته اینطور نبود که میمونها به او غذا بدهند و تر و خشکش کنند، او خودش مجبور بود که زنده ماندن را یاد بگیرد و توانایی و عقل لازم برای این امر را در اختیار داشت. او رفتار میمونها را تقلید می‌کرد و آنها به او عادت کرده بودند، شپش‌های موهایش را درمی‌آوردند و مثل یک میمون با او رفتار میکردند.” چپمن حالا با شوهر و دو دخترش در یورکشایر زندگی می‌کند. فولرتون باتن می‌گوید: “به خاطر داستان غیرمعمولش، خیلی‌ها حرفش را باور نکردند. آنها بدن او را اسکن کردند و استخوانهایش را آزمایش کردند تا ببینند که آیا واقعاً سوتغذیه دارد و به این نتیجه رسیدند که احتمال واقعی بودن داستانش وجود دارد. او خیلی خوشحال بود که از نامش در این پروژۀ عکاسی استفاده کنم.”

جان سبونیا، اوگاندا، ۱۹۹۱
ماری آن اوکوتا، مردم شناس بریتانیایی و مجری برنامۀ تلویزیونی “بچه‌های شکاری” مشاور عکاس این پروژه بود. اوکوتا به اکراین، اوگاندا و فیجی رفته و به سه تا از این بچه‌های شکاری که هنوز در قید حیاتند ملاقات کرده است. فولرتون باتن می‌گوید: “این مورد به من کمک کرد تا در مورد نحوۀ قرار گیری دستهایشان، نحوۀ راه رفتن‌شان و راه زنده ماندنشان اطلاعات کسب کنم و بتوانم در بازآفرینی تصاویر از این توصیفها استفاده کنم. من می‌خواستم تا جای ممکن عکسهایم واقعی و باورپذیر از آب دربیایند.” عکس زیر با الهام از جان سبونیا گرفته شده است. عکاس می‌گوید: “جان در سال ۱۹۸۸ از خانه فرار کرد. او در سه سالگی شاهد قتل مادرش به دست پدرش بود. او به جنگل فرار کرد و در آنجا با میمونها زندگی می‌کرد. او در سال ۱۹۹۱ گرفته شد، و در آن زمان شش سال داشت و او را به یتیم‌خانه سپردند… زانوهای او به خاطر راه رفتن مانند میمونها، پینه بسته بود.” جان حرف زدن یاد گرفت و عضو گروه کر کودکان به نام “مروارید آفریقا” بود. با وجود اینکه بسیاری از داستانهایی که از بچه‌های شکاری نقل می‌شود، آمیزه‌ای از واقعیت و افسانه هستند، اما اوکوتا داستان سبونیا را باور دارد.

مادینا، روسیه، ۲۰۱۳
ماری آن اوکوتا در وبسایت خود چنین نوشته است: “این بچه‌های شکاری و عجیب، اغلب مایۀ خجالت و مخفی‌کاری در خانواده و اجتماع هستند. اینها داستانهای کتاب جنگل نیستند، بلکه اغلب مواردی هولناک از بی‌توجهی و بدرفتاری هستند. سرنوشت این بچه‌های بینوا را معمولاً ترکیبی از اعتیاد، خشونت خانگی و فقر به اینجا می‌کشاند. این بچه‌ها در اغلب موارد فرار کرده بودند، فراموش شده بودند، به آنها بی‌توجهی شده بود یا اینکه مخفی شده بودند.” فولرتون باتن در مورد عکس زیر می‌گوید: “مادینا از زمان تولد تا سه سالگی با سگها زندگی می‌کرد. در غذایشان شریک بود، با آنها بازی می‌کرد و در سرمای زمستان در کنار سگها می‌خوابید. وقتی که مددکاران اجتماعی در سال ۲۰۱۳ او را پیدا کردند، مادینا برهنه بود، چهار دست و پا راه می‌رفت و مثل سگ پارس می‌کرد. پدر مادینا خیلی زود پس از تولدش، او و مادرش را ترک کرده بو. مادرش که ۲۳ ساله بود به الکل روی آورد. او همیشه مست‌تر از آن بود که بتواند از کودکش مراقبت کند. خودش پشت میز می‌نشست و به غذا خوردن مشغول می‌شد، و دخترش به همراه سگها روی زمین استخوان به دندان می‌گرفت.” مادینا تحت مراقبت قرار گرفت و پزشکان تشخیص دادند که با وجود دشواری‌هایی که از سر گذرانده بود، از لحاظ روانی و جسمی سالم است.

سوجیت کومار، فیجی، ۱۹۷۸
فولرتون باتن می‌گوید: “سوجیت هشت سال داشت که او را در میان یک جاده در حالی که با دستهایش بال بال می‌زد و شبیه مرغ رفتار می‌کرد پیدا کردند. او به غذایش نوک می‌زد، و روی صندلی مثل خروس چمباتمه می‌زد. او با زبانش، صدای کلیک درمی‌آورد. پدر و مادر او، او را در مرغدانی زندانی کرده بودند. مادر او خودکشی کرد و پدرش به قتل رسید. پدربزرگ و مادربزرگش، مسئولیت او را پذیرفتند، ولی همچنان او را در مرغدانی زندانی می‌کردند.” برای کودکان شکاری‌ای که پیدا می‌شوند، گذار از عادات حیوانی بسیار دشوار است. در نهایت فردی به نام الیزابت کلایتون، او را نجات داد و همچنان از او مراقبت می‌کند.


معمولا بعضی از افراد به خاطر نشانهء احترام و بزرگ کردن شخصیت کسانی را که دوستش دارند و یا می خواهند ابراز احترام کنند، او را دکتر و یا مهندس صدا می زنند، و این یک تبلیغ برای دکترها و مهندس ها است، گویی که فقط باید دکتر و مهندس بود تا ارزش و بها داشت!
این نوع نگرش ها و اعمال ما برای به ویژه بچه ها بدآموزی دارد، چرا که آنها فکر خواهند کرد که فقط باید دکتر و مهندس شد تا مورد احترام مردم شهر واقع شد، در غیر اینصورت نام خالی من به چه دردی میخورد، پس او تلاش خواهد کرد که مهندس و یا دکتر شود تا مردم او را دکتر و مهندس خطاب کنند، در این میان انگیزه آلوده شده و خلاقیت و استعدادهای دیگری هم قربانی میشوند. 
از همه مهمتر این خود فرد است که باید به دکترها ارزش بدهد نه اینکه دکتر بودن به انسانها ارزش می دهد. مثل این است که کسی در ویلا زندگی کند و ما او را مثلا ویلا  فلانی خطاب کنیم و دیگری که در آپارتمان زندگی میکند او را آپارتمان فلانی خطاب کنیم، در حالیکه چه بسا آن آپارتمان هم ارزش بیشتری شاید داشته باشد و هم اینکه این صاحب آن خانه است که به خانه ارزش می بخشد نه برعکس.
پس وقتی اغلب دکترها ادعای ولایت می کنند و خون مردم را به شیشه میکنند و گره ابروهای شان را از تکبر نمی توانند باز کنند، آنها هم قربانی این عرف و توهم شده اند که خود مردم در آن نقش داشته است. 

هویت، شعور و فردیت انسانها را با شغل و عنوانشان اندازه گیری نکنیم و هیچ عنوانی را تبلیغ نکنیم که اینها در بزرگسالی در اغلب افراد تبدیل به عقده و اختلال حقارت و تکبر میشوند.

ترازوی من تقلبی


آدم بدون ترازو به فردی بسیار متوهم به مانند اسکیزوفرنی شدید می ماند که با یک ژاپنی ازدواج کند، اما زبانش و حتی زبان بدن و نمادها را هم بلد نباشد. آدم بدون ترازو دهن بین بی قراری است که دم به دم نظر و نگاهش را می تواند تغییر دهد، چون "خودش" در درون خودش ترازویی ندارد که به آن مراجعه کند. او مجبور میشود به دیگران مراجعه کند، گاهی به کتاب ها، گاهی به کتاب های دانشگاهی و ضعیف ترها هم چشم و نگاهشان به دهن همکار، همسایه، دوست، دوستی که همسرش قاضی است و مجری تلویزیون مورد علاقه اش!

اینها مزاح نیستند، بدبختی های جامعهء بشریت هستند.

مردی می گفت که همکار همسرم به زنم گفته که مرد شما مغرور و متکبر است، او هم دهن بین اورجینال بدون ترازوی دم دمی مزاجی که طوطی وار همه چیز را تکرار میکند. 

شاید او مغرور نیست، بلکه مناعت طبع دارد، اما فرق این دوتا را یک آدمی که به روشنگری نرسیده است را نمی تواند تشخیص بدهد.

دیده ای خواهم که باشد شه شناس/// تا شناسد شاه را در هر لباس

برای همیشه یادمان باشد، که سخن و قضاوت دیگران با ترازوی من فکری متولد نشدهء تربیت نشده قابل اعتماد نیست، جنس ترازوی چنین فردی از حقارت ها، انتقام ها، حب و بغض ها و ناقص بینی های من توهمی و نفس ساخته شده است.

ترازوی من تقلبی، تقلبی است. عشق من تقلبی هم تقلبی است، زیرا عشق هرگز دهن بینی نمی کند!


نه معماری بلند آوازه ام

نه معماری بلند آوازه ام 
نه پیکره تراشی از روزگار رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر .
اما می خواهم بدانی 
تن زیبای تو را چگونه ساخته ام
و با گل و ستاره و شعر آراسته ام 
و با ظرافت خط کوفی .
نمی خواهم 
توانایی ام را در بازسرایی تو به رخ بکشم
و در چاپ دوباره ات
و در نقطه گذاری ات از الف تا ی .
که عادت ندارم 
از کتاب های تازه ام سخن بگویم 
و از زنی 
که افتخار عشق اش را داشته ام 
و افتخار تالیفش را 
ـ از فرق سر تا پنجه پا ـ
که چنین کاری 
شایسته تاریخ شعرم نیست 
و نه شایسته دلبر.

نمی خواهم شماره کنم 
خال هایی را 
که بر نقره شانه ات کاشته ام
چراغانی را
که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهیانی را 
که در خلیج های تو پرورده ام 
ستارگانی را
که لای پیراهنت یافته ام
یا کبوترانی را
که میان سینه ات پنهان ساخته ام.
که چنین کاری
شایسته ی غرور من نیست
و کبریای تو. 

بانوی من !
رسوایی زیبایم !
که با تو خوشبو می شوم.
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می کنم
امضای من در پای تو باشد 
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می چکد.
مگر می توانم
در میدان های شعر فریاد نزنم :
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم.
مگر می توانم
خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر می شود
با تو در پارکی قدم بزنم
و ماهواره ها
کشف نکنند که تو دلدار منی .

بانوی من !
شعر آبرویم را برده است 
و واژگان رسوایت ساخته اند 
من مردی هستم
که جز عشقم را نمی پوشم
و تو زنی که جز لطافتت را .
پس کجا برویم دلبرم؟
و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟
و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟
در روزگاری که عشق را نمی شناسد .

بانوی من !
آرزو دارم
در روزگاری دیگری دوستت می داشتم.
روزگاری مهربان تر، شاعرانه تر 
روزگاری که
شمیم کتاب، شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را
بیشتر حس می کرد .

آرزو می کردم 
که دوستت می داشتم
در روزگاری که
شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزن های ساخت اسپانیا
و نامه ها ی نوشته با پر
و پیراهن های تافته‌ی رنگارنگ.
نه در روزگار موسیقی دیسکو
و ماشین های فراری
و شلوارهای جین چل تکه.

آرزو می کردم 
تو را در روزگار دیگری می دیدم 
روزگاری که گنجشکان حاکم بودند 
آهوان، پلیکان ها یا پریان دریایی .
نقاشان، موسیقی دان‌ها، شاعران،
عاشقان، کودکان و یا دیوانه ها.

آرزو می کردم 
که تو از آنِ من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود 
بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان.
اما
افسوس دیر رسیده ایم 
ما گل عشق را می کاویم 
در روزگاری 
که عشق را نمی شناسد.

"نزار قبانی" 

برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر

.............................................

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

 

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

 

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

 

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

 

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

 

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

 

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

 

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

 

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

 

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

 

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

 

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

 

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

 

"مولانا"

(دیوان شمس / غزلیات)

وقت از نی کر شدن         وقت عریان‌تر شدن
گم شدن پیدا شدن            بی در و پیکر شدن
رد شو از هر نابلد           در عبور از فصل بد
رو به این بی‌منظره         این غزل کش، این جسد
این همه بی‌خاطره          این همه بی‌پنجره
خیل خود جلاد تلخ           این زلال باکـــره

بشنو از نی پای می         بشنــو از بالای نی
بشنو از نی پای می         بشنــو از بالای نی

تار یــار ما به دار           خلوت ما بی‌حصار
مسلخ سبـزینه‌ها            جنگل بی‌برگ و بار
بشنو از این زخم جان      بشنو از این ناگـهان
بشنو از من بی‌دریغ        در حضـــور غایبان
رد شو از آوار برگ        رد شو از فصل تگرگ
رد شو از این زمهریر     رد شو از دیوار مرگ
پر کن از می نای نی       بغض سیل آسای نی
بشنو از دل ذره‌ها           بشنــــو از آوای نی
 
وقت از نی کر شدن        وقت عریان‌تر شدن
گم شدن پیدا شدن          بی در و پیکر شدن

بشنو از نی پای می        بشنــو از بالای نی
بشنو از نی پای می        بشنــو از بالای نی

تار یــار ما به دار          خلوت ما بی‌حصار
مسلخ سبــزینه‌ها          جنگل  بی‌برگ و بار
بشنو از این زخم جان    بشنو از این ناگـهان
بشنو از من بی‌دریغ      در حضـــور غایبـان
رد شو از آوار برگ      رد شو از فصل تگرگ
رد شو از این زمهریر   رد شو از دیوار مرگ
پر کن از می نای نی     بغض سیل آسای نی
بشنو از دل ذره‌‌ها         بشنــــو از آوای نی

وقت از نی کر شدن      وقت عاشق‌‌تر شدن
گم شدن پیدا شدن        وقف یکدیگر شدن
 
بشنو از نی پای می      بشنــو از بالای نی
بشنو از نی پای می      بشنــو از بالای ن
ی

دوست داشتنم

بمان!

دوست داشتنم

هنوز بوی باران و کاهگل می دهد

بوی مداد جویده ی شده ی کودکی ام

بوی گلبرگ های گل محمدی لای قرآن

بمان!

من تو را

قد انگشتان دو دستم

دوستت دارم.

 

"محسن حسینخانی"

........................

زیبایی ات را

در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت 
از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم 
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست!

"مصطفی زاهدی"

.......................

به دست های زمستانی ام

نگاه نکن که باران را قندیل بسته اند

کافی ست بشنوند تو در راهی

تا بهمنی از بهارُ گل

در آغوش دست های تو بنشانند

و جویباری از تابستان

پای گل های دامنت برویانند

باور نکن که چشم های خسته ام

پر از غروب های بی چراغ

میان نیمکت های انتظار پراکنده اند

که نسیمی از سمت تو اگر برخیزد

پنجره های دنیا

در نگاهم گشوده می شود

تا دیگر جائی نمانده باشد

که چشم من تو را نبیند

به شایعۀ شعرهای غمگینم

نظر نکن

که در خلوت ناسروده های دلم

برای تو

قهقهۀ هزاران ستارۀ روشن

در گوش لبخند تو می پیچد

و خاطرات بی تحمّل برای افتادن

از روی شانۀ هم

سرک می کشند به اتّفاق تو

باور نکن که آشیانِ رفته بر بادم

پرستوها

همیشه به لانه بر می گردند

 

 ...........................................

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای دیدن چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

ژاک پره ور
ترجمه : محمدرضا پارسایار

.......................

خدا آن روز

لبخند را به صورتت نقاشی کرد

و تو را به زمین فرستاد

 دست هایت 

کم کم بوی پونه و بابونه گرفت

و نفست

عطر تمام شعرهای جهان را...

تو از سیاره ای به نام "بهشت "آمدی

هر بار دلت می گیرد

به قله های بلند می روی

تا کمی با خدا درد دل کنی

سبک که شدی

پرواز می کنی به سوی شهر

شهر

پر می شود

از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا...

خدا پیامبرانی دارد

که کتابشان "عشق" است

و من چیزی جز "عشق"

در کلامت ندیده ام

 

 محسن حسینخانی  

 

 


دست پخت خدا

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای دیدن چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

ژاک پره ور

ترجمه : محمدرضا پارسایار

...................................

اگر برف سفید است
چرا سینه های معشوق من تیره است ؟
من گل رز دیده ام
نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام
عطرهایی هستند با رایحه دل پذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست
من دوست دارم معشوقم حرف بزند
هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دل نواز تر صدای اوست
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود
زمین می خراشد
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر
با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را

ویلیام شکسپیر

.........................

برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سکوت نجوا کردم که نخوانده‌ای

در سواحل آرامش نسیم‌ها
حکایت تو را از شن‌های خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه که زمان چون تار مویی بین ما پرواز می‌کرد

از لا به لای پرده‌های خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو می‌افتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایه‌ات را بوسیدم

با انگشتان ظریف کودکان آواره
آینه شکسته خواب‌هایت را لمس کردم
از میان خطوط کمرنگ نقاشی‌های باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا کردم

برای بیدار کردن تو
تمام گذشته‌ات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهایی‌ات چسباندم
فراموش کردم آنچه را که فراموش نکرده بودی

تنهایی‌ات را با رایحه‌ای فرار پوشاندم
تن‌ات چون شب کوهستان ترسید
راه درازی طلب کردم از نفسهایت به نفسهایم

برای بیدار کردن تو
گیسوان پژمرده پیشانی‌ات را تماشا کردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی که قلبم چون شهابی ثاقب می‌مرد

آیتن موتلو
ترجمه : صابر مقدمی

...................................

فقط یک بار
دست پخت خدا را چشیدم
آن هم
وقتی بود
که برای اولین بار
لب های تو را
بوسیدم

   نبودنت موسم زمستان ست

            دست هایم نشسته رو به روی باد

               پر از واژه های برهنه ای

            که می لرزند

               و حالا سال هاست

            میان نقطهُ ویرگول ها زندگی می کنم

               انگار زندگی شاعری ست

            که سکوت می سراید

              و من برای شعر تنهائی

            از نگاه خیره ام

               واژه می چینم

 ......................


               خانه ام

            واژه هائی ست که در آن

               من با تو زندگی می کنم

            واژه هائی که می دانند

               چگونه باید عشق ورزید

            و مثل نفس

               زندگی را نوازش می کنند

            با دهانی پر از دوستت دارم

               که گل ها را

            بر شاخه های عطر تو

               پروانه می کند

 

 

 

 ....................

 دلم

            یک سر داردُ هزار سودا

               من از تنهائی ام فهمیده ام

            که هر هزار آن توئی

 ...............


               نفس عاشقانه های منی

            زین سبب

               بوی گل گرفته دفتر من

 

 .................

      احساس من به تو

            شمیم بارانی ست

               که از دوردست عشق

            در کوچه پس کوچه های دلم

               می پیچد

            تا هیچ گلدان خاطره ای

               پشت پنجرۀ خیال من

            جز تو نبوید

               و در باغ شعر من

            هیچ پروانه ای

               جز روی اسم تو ننشیند

            وقتی دوست داشتن ات

               زیباترین عاشقانۀ دنیا ست

            و خیالت

               نیمکتی برای تمام فصول عشق

 

 

 

 

آلوده کردن خانواده و اهالی آن به آرزو، بازی، هوس و شهوت های ما،،، تجاوز به حقوق خانوداه و اعضای آن خانواده (خانواده آزاری)است.

اگر فردی نمی تواند تمرکز کافی برای خانواده و فرزندانش داشته باشد و تمام فکر و ذکرش، نگاه هایش، اعمال و کردار و رفتارش، حاکی از یک ذهن اشغالگر است، بهتر است تنهایی را برگزیند.

نمی توان به بهانه کار، شهوت پرستی، عیاشی و هرچیز مقدس دیگری، توجه "لازم و طبیعی" را از همسر و فرزندان خود و به ویژه از "خود"دریغ کرد.

این روزها تکنولوژی و از جمله اینترنت و انواع صفحه های چت، خوراک خوبی برای فرار از خود واقعی شده است. افرادی که از روی بی حوصلگی، روزمرگی و فرار از واقعیت ها، به فیس بوک و اینترنت روی می آورند قربانیان این تکنولوژی هستند. زیرا سرگرم کردن خود با ابزار بیرونی، یک نوع مواد مخدر و فرار از خود است. افرادی که از خود فرار می کنند، آدامس جویدن، پرحرفی، غیبت، الکل، کار زیاد و بهانه های دیگری را جایگزین ملاقات با واقعیت ها می کنند. حالا هم اینترنت بهانه ای برای رلکس کردن شده است!

رلکس را در خلوت گزینی باید جستجو کرد (مراقبه)...

صاحبان و طراحان این تکنولوژی باید طرز استفاده صحیح اخلاقی و مفید را در دسترس کاربران گذاشته و کاربران را از عواقب روانی (الیناسیون=ازخودبیگانگی) آگاه سازند.

اینترنت ابزاری برای فریب خود و دیگران و فرار از واقعیت ها و خود واقعی نیست. اینترنت ابزاری برای رشد و کشف خود و در نتیجه احترام به حقوق دیگران است. اینترنت نباید جایگزین توجه به عشق شود. عشق را باید در کلام، نگاه، ادبیات، رفتار، نشست، برخواست و صداقت ما جستجو کرد نه خود را پشت حرف های رومانتیک ارزان قیمت این و آن مخفی کردن!

توجه و دقت به دیگران بد نیست، مهر و الفت را در خانواده انحصاری کردن هم خوب و سالم نیست، اما اگر این دقت و توجه و مهر و الفت به دیگران موجب فراموشی و عدم توجه فرد به خانواده خود و یا فرار از خود باشد و ذهن را اشغال کند تا مرحله ای که موجب فروپاشی خانواده گردد، این نوع آزادی و محبت از جنس نفس، شهوت و دم دمی مزاجی بودن است.

مولانا می فرماید:

بدگهر را علم و فن آموختن /// دادن تیغی به دست راه‌زن

تیغ دادن در کف زنگی مست /// به که آید علم ناکس را به دست

علم و مال و منصب و جاه و قران /// فتنه آمد در کف بدگوهرا




من از عالم تو را تنها گزینمروا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توستز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچ تو خواهی من چه باشمبجز آنچ نمایی من چه بینم
گه از من خار رویانی گهی گلگهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانممرا تو چون چنین خواهی چنینم
در آن خمی که دل را رنگ بخشیچه باشم من چه باشد مهر و کینم
تو بودی اول و آخر تو باشیتو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرمچو تو پیدا شوی از اهل دینم
بجز چیزی که دادی من چه دارمچه می جویی ز جیب و آستینم

...................................

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

.....................


در روزگاران دور ، بازرگانی بود که روغن ، خرید و فروش می کرد . همسایه این بازرگان ، یک درویش فقیر و ساده بود . آن درویش ، هیچ کار و حرفه ای و در نتیجه هیچ درآمدی نداشت ، ولی در صداقت و شرافت و خوش قلبی ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خیلی ثروتمند بود و به صداقت و پاکی همسایه اش خیلی اعتقاد داشت ، همیشه به درویش کمک می کرد . بازرگان در هر معامله ای که سودی می برد ، مقداری روغن برای درویش می فرستاد . درویش که به ساده زیستن عادت کرده بود ، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می کرد و بقیه آن را در یک کوزه بزرگ ، ذخیره می کرد . وقتی که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به این همه روغن احتیاجی ندارم . بهتر است که این روغن ها را به کسی بدهم که به آن بیشتر از من محتاج است . ولی هیچ کدام از همسایه ها به روغن احتیاجی ندارند . پس این روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسی بدهم ؟
درویش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت :  اگر یک کوزه روغن را به کسی هدیه دهم بی فایده است . روغن خیلی زود مصرف می شود . علاوه بر این ، ولخرجی و دست و دلبازی کسی انجام می دهد که یک کاری یا درآمد مشخصی داشته باشد . مگر من چه چیز از بقیه کم دارم ؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که این کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم . بنابراین می توانم هر روز به دیگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببینم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنیم 15 کیلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنیم 200 روپیه ارزش داشته باشد خوب ، اگر این کوزه روغن را بفروشم ، با پیسه آن می توانم 5 تا میش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور یافت می شود . علاوه براین ، مزارع پر از علف است و می توانم میش ها را برای چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر میش دو تا بچه بیاورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداری علف نیز برای زمستان آنها خشک می کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره های بیشتری به دنیا می آورند ، فرض کنیم هرکدام یک بره به دنیا بیاورد ، در این صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را یکی دو سالی نگه میدارم و سپس تعداد آنها به اندازه یک گله می شود و بعد از آن شیر و ماست و پنیر و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را می فروشم . راست می گویند که گوسفند حیوان مفیدی است . بعد از آن ، خانه ای با تمام تجهیزات می خرم و مثل آدم های ثروتمند مشهور می شوم و می توانم با یک دختر از خانواده نجیب ازدواج کنم.

چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما یک اولاد می دهد . هیچ فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر / مهم تربیت صحیح بچه هاست . من نهایت سعی خود را به کار می بندم تا بچه هایم را به خوبی تربیت کنم . وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی توانم به همه کارها رسیدگی کنم یک چوپان و یک خدمتکار استخدام می کنم تا از گوسفندها نگهداری کند ، به آنها غذا بدهد ، شیر آنها را بدوشد و کارهای خانه را انجام دهد . بچه هایم در این سنین ، خیلی شیطان و شوخ هستند . وقتی بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خیلی شوخی کند و گوسفندهایم را زخمی کند و به آنها صدمه بزند . حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود . البته بچه ام هنوز نمی داند که گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتی بچه ام دست به چنین کاری زد ، خدمتکار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد ، ولی ممکن است که خدمتکار از این کار بچه ام عصبانی شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود ، ولی دوست ندارم که ببینم بچه ام غمگین و ناراحت است . اگر روزی خدمتکار بخواهد دست روی بچه من بلند کند با همین چوب دست محکم بر فرق سرش می زنم.
درویش ساده دل که در رؤیاهای خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبیه کردن خدمتکارش فکر می کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روی کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روی سر و صورت و لباسهای درویش ریخت . در همان لحظه ، درویش خیالباف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت و رؤیا و افکار پوچ وجود دارد.
درویش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت :  چه خوب شد که به جای خدمتکار ، کوزه روغن را تنبیه کردم ، وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمتکار می زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود.



    تو را چنان دوست داشته ام

            که دنیا عاشقت شده است

               باید احمق باشم

            که نبینم

               چگونه آفتاب

            با موی تو بازی می کند

 

 .....................

     از تو که می نویسم

             شاعریِ تو را 

               به شعر می نشانم

 

 .................

  تو مثل عشق

            همه جا هستی

               و من

            نمی توانم هیچ کجا نباشم

 

 ..................

 من پر از

            هزارُ یک شب بارانی

               به شهرزاد لب های تو می اندیشم

            با فراموشی دست هایی

               خالی از حافظۀ دست هایت

 ..........

برای ماهی
با سه ثانیه حافظه
تُنگ و دریا یکی ست!دست من و شما درد نکند
که دل ِ تنگ آدم ها را
با یک عمر حافظه
توی تُنگ می اندازیم
و برای ماهی ها دل می سوزانیم!

 

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.

چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.

و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند، تنهایی تو کامل می شود.

 

"عباس معروفی"

(از کتاب سمفونی مردگان)

..........................

 آن چنان که برگ ها به نور زنده اند و

ماهیان به آب؛

زندگی من به عشق

عشق من به تو !

 

2)

مثل یک جریان موسیقی

مثل یک باران پاییزی

ناگهانی بودنت عشق است!

 

3)

اعتمادی به واژه اصلاً نیست

واژه گاهی دچار تردید است

واژه گاهی کلید، گاهی قفل

واژه گاهی شدید، گاهی کـُـند

...

واژه، می‌آید و نمی‌دانی

که ازین واژه‌ها چه می‌خواهی.

من به احساس ناب محتاجم

با نگاهت بیا تکلم کن.

 

"سیدعلی میر افضلی"

 ......................................


تورادوست دارم
این دوست داشتن را نمی دانی
ونمی خواهی بدانی که این دوست داشتن چگونه است
محبوب من
باید مردها رابشناسی
مردان موجوداتی هستند عرفانی
آویزان گیسوان زنی راز آلود
مردان اهل هیچ قبیله ای نیستند
قبیله شان زنانی دارد با چشمانی کشیده وسیاه
تنها وقتی می جنگند
که زنی چشم انتظارشان باشد
برای زنی می میرند
برای زنی شهادتین می گویند
برای زنی به زندان می روند
برای آزادی انقلاب می کنند
نام آزادی را زنی می گذارند که برهنه می رقصد کنارشان 
برای زنی دفن می شوند
وبرای زنی تمام می شوند
مردان چنین موجوداتی هستند
که نمی شناسی 

مجدی معروف
مترجم : بابک شاکر

.............................

رویش عشق 
سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او می گوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد

.........................


طعم سیب می دهد لب هایت

و من

گناهکارترین آدم روی زمینم...

***

..........................

نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند 
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!

می پرسی در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته‏یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و قهوه خانه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود.

"نزار قبانی"