با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

 

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت

عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد

هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید

هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد

در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی

من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟

در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق

ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش

آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد

در این هم همه

دراین  لحظات اخر فرو ریختن تاریکی ها و سر زدن طلوع خورشید 

و شاید هم در این لحظه آخر

خواندن منزوی کیفور می کند ادمی را :

ز زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی

.........................................

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

................................................


 
شکوفه های هلو رستــه روی پیرهنت

            دوباره صورتـــی ِ صورتی است باغ تنت            

دوباره خواب مــرا مــی برد کــــه تا ببرد

به روز صورتی ات - رنگ مهربان شدنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر نسیم وزید

گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر پرنده رسید

نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز در زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و درخت هلو

شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینه اش

شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ

شکوفــــه ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده ای کــه پرید از دهان بوسه ی من

نشست زمزمه گر روی بوسه ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی اختیار گفتـم :آه !

چه قدر صورتی ِ صورتی است باغ تنت !

حسین منزوی

انسانهای فراوانی در این سرزمین دم از ازادی می زندد

ازادی حجاب

ازادی تصمیم

ازادی مالکیت بدن

چه و چه

اما ازادی بدون مسئولیت در ازای

روح و روان سایر انسانها

در مقابل احساسات انها

حریم انها

اندیشه ای است خطرناک و ویرانگر

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

 

به شب که آینه ی غربت مکدر من

به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

 

همین نه من در شب را به یاوری زده ام

که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

 

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا

پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

 

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت

هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

 

در این کشاکش توفانی بهار و خزان

گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

 

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !

که در محاق تو دیری است تا که ماه من است.

 

کانت معتقد است که در انسان یک وجدان اخلاقی بسیار عالی وجود دارد. او پیش از مرگش سفارش کرده بود که چنین جملاتی را بر سنگ قبرش حک کنند:


" دو چیز است که همواره اعجاب انسان را بر می انگیزد: یکی آسمان پر ستاره ای که بالای سر ما قرار گرفته و دیگر وجدانی که در درون ما قرار دارد. "


تقدیم به همه کسانی که حرمت می نهند عشق را در بین این مردمان تاریک اندیش

یک جنگ

یک تنش

چالشی بزرگ

بسیار خشن 

در حال جنگ و دفاع زندگی مرا بزرگ کرد

من بدون تو تنهاترین بودم

اب داشتم

نان داشتم

اما عشق نداشتم

روزگار اموختم که زندگی با فراز و نشیب ها

افتادن ها و برخاستن ها معنا پیدا می کند

این کره خاکی میگشت و می گشت

اما من در ان نبودم

یافتن عشق سالها کشد

با تو عمر و 

گذر ان برایم معنا پیدا کرد

دستهایم را بگیر

مرا بسیار دوست داشته باش

مرا با کسی عوض نکن

اگر می خواهی دوستم داشته باشی 

نه سالها که برای همه عمر دوست داشته باش

در روز خوب

در روز بد

مرا در اغوشت بفشار

از درون من هیچگاه نرو

روح من

همانند شبی نا تمام و بدون امید به بر امدن آفتاب بود

با تو به یکباره

نور خورشید در چشمانم تابید

امید من تو

ارامش من تو هستی

دستهایم را بگیر

مرا بسیار دوست داشته باش

مرا با کسی عوض نکن

اگر می خواهی دوستم داشته باشی 

نه سالها که برای همه عمر دوست داشته باش

در روز خوب

در روز بد

مرا در اغوشت بفشار

از درون من هیچگاه نرو

شاعر : گونی چوبان

ترجمه : مجتبی صالحی


نتیجه تصویری برای مرا بسیار دوست داشته باش


ترانه شاهکار از فرامرز اصف

ببین از تو چه پنهون ، دلم هواتو کرده

هوای صحبت های تو آشنا رو کرده

می خوام هزار و یکشب ، بشینم پای حرفهات

نگاهم رو بدوزم ، به اون غنچه ی لبهات

ببین از تو چه پنهون ، قشنگ نازنینم

نمی خوام نمی تونم ، که دوریتو ببینم

تو چشمای قشنگت ، یه آسمون ستاره ست

تبسم روی لبهات ، برام عمر دوباره ست

از تو چه پنهون که شبها ، تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی ، به سراغم میای

دل من رو با خود می بری ، تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی ، توی دنیای نور

اگه مثل یه سایه ، برات باری نباشم

می خوام حتی یه لحظه ، ازت جدا نباشم

می خوام تو باغ چشمام ، گل روی تو باشه

توی خلوت دستهام ، سر زلف تو باشه

از تو چه پنهون که شبها ، تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی ، به سراغم میای

دل من رو با خود می بری ، تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی ، توی دنیای نور

اگه مثل یه سایه ، برات باری نباشم

می خوام حتی یه لحظه ، ازت جدا نباشم

می خوام تو باغ چشمام ، گل روی تو باشه

توی خلوت دستهام ، سر زلف تو باشه

الهی بمونی ، همیشه واسه ی من

تویی دار و ندارم ، تو موندی واسه ی من

تو موندی واسه ی من

از تو چه پنهون که شبها ، تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی ، به سراغم میای

دل من رو با خود می بری ، تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی ، توی دنیای نور


کلماتم همه ستاره‌اند

آن کلمه‌اى که به سوى تو مى‌آید

از همه مست‌تر

آنکه به زمین مى‌افتد

از همه دلتنگ‌تر

آن کلمه‌اى که از تو باز نمى‌گردد

از همه پیچیده‌تر

آن که از تو باز مى‌گردد

از همه

گم‌تر

از همه

دو قاره دورتر

از همه

ماهش را گم کرده است

نتیجه تصویری برای از همه دلتنگ‌تر

رئیس جمهور فقید هند(عبدالکلام) از خاطراتش میگوید.
.
زمانی که کودک بودم، مادرم برایمان غذا میپخت. 
یک شب او برایمان نان پخت. آن روز او تمام روز کار میکرد و نهایت خسته هم بود. او یک بشقاب «سبزی پخته» را همراه با یک نان کاملاً سوخته پیش پدرم گذاشت.
من منتظر بودم تا ببینم کی سوختگی نان را متوجه میشود، اما پدرم بدون توجه به سوختگی نان، آنرا خورد و از من در مورد مکتبم پرسید.
من بیاد ندارم چه چیزی برایش گفتم، اما مادرم بابت نان سوخته از پدرم معذرت خواست.
آنچه پدرم در پاسخ به مادرم گفت را من هرگز فراموش نمیکنم، گفت: «عزیزم، من نان سوخته را دوست دارم.»
همان شب، حین شب بخیری با پدرم، رویش را بوسیدم و ازش پرسیدم، آیا واقعا نان سوخته را دوست دارید؟
او مرا در آغوشش کشید و گفت: مادرت تمام روز کار میکرد و بسیار خسته و مانده بود. یک نان سوخته کسی را ناراحت نمیکند، اما سخنان سخت و زشت حتما ناراحت و اذیت میکنند.
___

ﮐﺎﺭﻝ ﮔﻮﺳﺘﺎﻭ ﯾﻮﻧﮓ ( ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺱ ﺷﻬﯿﺮ ﺳﻮﺋﯿﺴﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻓﺮﻭﯾﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺑﺤﺚ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻧﺪ ) ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺩﻭ ﻧﻮﻉ ﺍﺧﻼﻕ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ : ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺮﺩﮔﯽ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ .
ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺮﺩﮔﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ۹۰ ﺩﺭﺻﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ؛ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ، ﺍﮔﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺧﻮﺩﺩﺍﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﺰﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻋﻤﻮﯾﺖ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﺎﺩﻭ ﺑﺒﺮ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻬﺶ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﮕﻮ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺧﻮﺷﺖ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﻬﺶ ﺣﺎﻟﯽ ﻧﮑﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ، ﻫﻤﺴﺮﺕ، ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ، ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﻭ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ، ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﭙﻮﺵ، ﺍﮔﺮ ﻟﺬﺗﯽ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺷﺮﻉ ﻭ ﻋﺮﻑ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺸﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺑُﮑﺶ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭ، ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ، ﺻﺒﻮﺭ، ﻣﺘﻌﻬﺪ، ﺧﻮﺵ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ، ﻫﻤﺮﻧﮓ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﮏ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﺎﺵ ..
ﺍﻣﺎ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ، ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ . ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪﻧﺪ، ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ، ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺣﺪ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻠﯿﺲ ﻭﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻭ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﮐﻪ ﺑﺮﻣﺒﻨﺎﯼ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ .
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ، ﻣﺴﺘﻘﻞ، ﺑﺎﻟﻎ، ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ، ﺍﻫﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﻻﭘﻮﺷﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺻﺮﯾﺢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ، ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺧﺎﻟﻘﺎﻥ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ، ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﺍﺳﺖ . ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﻭﺳﯿﻊ ﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻓﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺩﻩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻘﯿﺪ ﻭ ﻣﺄﺧﻮﺫ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺮﺩﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ، ﮔﺎﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ، ﮔﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﻓﺎﺳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﮐﺜﺮ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﮔﻨﮓ ﻭ ﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﺍﺳﺖ .
ﯾﻮﻧﮓ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻕ ﺍﺭﺑﺎﺑﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻃﺮﺩ ﺷﺪﮔﯽ ﭘﺲ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻣﯽﺭﺳﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻃﺮﻓﯿﺎﻧﺸﺎﻥ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﮎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ.
«از کتاب روانشناسی و دین»

جدایی از حد که بخواد بگذره فاصله بین ما یه دیوار میشه
قهر اگر با کینه سازش کنه دل به خودآزاری گرفتار میشه
ما که با هم زندگی رو ساختیم، سفره عشقو با هم انداختیم
تیکیه به هم دادیم و با سادگی، گریه کنون دل رو به هم باختیم
حیفه به پایون برسه عشقمون، به مرز حرمان برسه عشقمون


مست غروره همه تارو پودت، غرور تو ارزونی وجودت
این دستای من تو اونارو بگیر، تو فاتح و من توی چنگت اسیر
گریه من اگرکه مقصود توست، مسکن روح تب آلود توست
این اشکای من چشماتو وابکن مرگ غرورم رو تماشا بکن
Related image

* از عصبانیت می‌خندیم، از خوشحالی گریه می‌کنیم. انگار فقر واکنش داریم.
* "اگه این گوساله تونسته، پس تو هم می‌تونی" . با چنین جملاتی به هم انگیزه می‌دهیم.
* با دیدن دختری در اتوبوس گرفتار عشق شده و به محض پیاده شدن دچار غم هجران می‌شویم.
* فراموش کردیم خوشبختی چیست. برای همین اگر روزی تصادفاً یا اشتباهاً خوشبخت شویم، متوجه نخواهیم شد.
* وقتی مریض می‌شویم، یقین داریم که سلامتی مهم‌ترین چیز دنیاست. ولی به محض اینکه خوب می شویم، دوباره به نفع پول تصمیم‌مان را عوض می‌کنیم.
* کپسول گاز تموم بشه، تکونش می‌دیم.باتری تموم بشه، گازش می‌گیریم(بعضی‌هامون توی آب داغ می‌ندازن). شامپو تموم بشه، آب قاتیش‌ می‌کنیم. اصولاً پای‌بندی در خون ماست.
* احتمالاً تنها ملتی هستیم که با دستمال مرطوب ابتدا صورت، سپس دست و بعد روی میز و در پایان کفش هایمان را پاک می کنیم.
* آرزوهای ما:
پولدار شدن بدون کار کردن، دانشمند شدن بدون درس خواندن، عاشق شدن بدون دل‌شکستگی، خوردن بدون چاق شدن!
* نگاه ما به تغییرات سیاسی:
اگه شد، شد. اگه نشد، ما که به این وضع عادت کردیم.
* ما عاشق خوردنیم: 
گرسنه‌ بشیم؛ غذا می‌خوریم. افسرده بشیم؛ خودمونو می‌خوریم. خشمگین بشیم، مخ همدیگه‌رو می‌خوریم!
* اگر پول‌مان را از دست بدهیم، فقیر
آزادی‌مان را از دست بدهیم، اسیر
معشوق مان را از دست بدهیم، در فیس بوک شاعر می‌شویم!
* آن جا که امید به پایان می‌رسد، لجاجت آغاز می‌شود. چنین ملتی هستیم ما!
 آنچه سبب شادی ما می‌شود پیروزی خودمان نیست، تماشای شکست دیگران است.
* اگر معایب‌مان را به رخ‌مان نکشند، آنها را محاسن خود فرض می‌کنیم.
* اول تصمیم می‌گیریم، بعد به عواقبش فکر می‌کنیم.
* برای تحریک حسادت اسب، سوار خر می‌شویم.
* به دیگران اندرز داده و از خطاهای آنان درس می‌گیریم.
* تا ظاهر کسی زیبا نباشد، دربارۀ زیبایی باطنش کنجکاوی نمی‌کنیم.
* خیلی‌هایمان فقط برای اینکه کسی را برای خرید از بقالی یا گرفتن نان داشته باشیم، بچه درست می کنیم.
* درس خواندن ما در شب قبل از امتحان از روی تنبلی نیست، فلسفۀ زندگی است.
* ریاضیات را فقط هنگام شمردن پول دوست داریم.
* سرعتِ نومید شدن‌مان در مواجهه با کوچک‌ترین ناگواری‌ها قابل رقابت با سرعت نور است.
* عشق در اولین نگاه را باور نداریم، ولی از باورمندان سرسخت نفرت در اولین برخوردیم.
* فمینیسم تا زمان یافتن شوهر، کمونیسم تا زمان یافتن پول، و بی‌خدایی(Atheism) تا وقتی هواپیما دچار تکان‌های خطرناک شود نزد ما اعتبار دارد.
* قوی دیده شدن برایمان مهم‌تر از قوی بودن است.
* گردنمان همیشه گرفته است، بس که فقط یک طرف زندگی رو نگاه می‌کنیم.
* نمی‌توانیم دو بار به یک لطیفۀ بخندیم، ولی حاضریم برای مصیبتی واحد بارها و بارها گریه کنیم.
* هر وقت در هر زمینه‌ای نیاز به مشاوره با متخصص پیدا کنیم، بدیهی است که اول به خودمان مراجعه می‌کنیم.
* وقتی سواره هستیم به پیاده‌ها و زمانی که پیاده هستیم به سواره‌ها فحش می‌دهیم.

 نازنینم

تو بودی

که اشک هایم را ندیدی

من را از من گرفتی و رفتی

من را از عشق دور کردی

تو بودی

طوفان ها در دلم برپا کردی

خندیدن را

شاد بودن را 

برای من زیاد دیدی

و مرا از زندگی دور کردی

و سفیدی را بر موهایم انداختی

تو بودی

در یک لحظه همه چیز را تمام کردی

و باعش شب های بی خواب شدی

مرا به حسرت مجبور کردی

حست ندیدنت

حسرت دستهای مهربانت

حسرا چشمهایت


مرا با دنیایی از سوال های بی جواب گذاشتی

تو بودی دردهای بی درمان به من دادی

تو بودی موانع بر سر راهمان گذاشتی

و تو بودی که هر شب

فقط تورا از خدا خواستم

من که دیگر نخواهم بود

بی معنایم اکنون

بی زمان و بی مکان

اما در هر گوشه این شهر

که خود خواهی و خود بزرگ بینی مردمانش

عاقبت شوم انرا از هم اکنون نوید می دهد

بازهم

از انقلاب

یا فردوسی

یا تجریش و امام حسین

در هر جایش رسیدی

از طرف من حال بپرس

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو


نتیجه تصویری برای نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو