با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

پشه ای در استکان آمد فرود 
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود 
کودکی -از شیطنت- بازی کنان 
بست با دستش دهان استکان! 
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد 
جست تا از دام کودک وا رهد 
خشک لب، میگشت، حیران، راه جو 
زیر و بالا ، بسته هر سو راه او 
روزنی میجست در دیوار و در 
تا به آزادی رسد بار دگر 
هر چه بر جست تکاپو می فزود 
راه بیرون رفتن از چاهش نبود 
آنقدر کوبید بر دیوار سر 
تا فرو افتاد خونین بال و پر 
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ 
لیک آزادی گرامی تر ، عزیز

نتیجه تصویری برای آزادی

دل می‌شود مگر هنوز نلرزد. از عکس‌برگردانِ پیکسل پیکسل شدن آدم‌های واقعی. که یک‌روز گرما یا سرمای دست‌شان لمس کرده بودی


...............................................

حسادت احساس وحشتناکی است!

به هیچ یک از رنج‌ها شبیه نیست زیرا در آن هیچ‌گونه شادی یا حتی غم واقعی وجود ندارد. فقط رنج می‌دهد و بس، نفرت انگیز است!

...................................................
خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت ان انکر الاصوات در شان او.
اذا نهق الخـطیب ابـوالفوارس له صوت یهدا صطخر فارس
مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش.
گفت: ترا خوابی دیده ام خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت.
خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابیست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی
از صـحـبـت دوسـتـی بـرنجـم کاخـلاق بـدم حـسن نماید
عـیـبـم هـنـر و کـمـال بـینـنـد خـارم گـل و یاسـمن نمـاید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک تـا عـیـب مـرا بـمـن نـمـاید

در گوشه این اتاق تاریک

یک باغ نشسته‌است بیدار

از دوست ندیده جز مذلت

از غیر کشیده رنج بسیار

در ریشه هر گیاه سبزش

انبوه کسالت است و دیوار

بر بام بلند ابرهایش

خورشید نمی‌شود پدیدار

هر ثانیه اش هزار سال است

در فاصله نگاه و دیدار

این باغ منم که خسته از خویش

در خویش خزیده‌ام دوصد بار

عشق است که می‌دهد خزانم

عشق است که می‌کند گرفتار

نتیجه تصویری برای در گوشــــه ی ایــن اتــاق تــاریک یـــک باغ نشستــــه است بیــدار از دوســـت، نـــدیــده جــز مـذلت از غیــــر، کـــشیـــده رنـج بسیار در ریـــشه ی هـــر گیــاه سبزش انبـــوه کســـالت اســـت و دیـوار بـــر بـــام بـلنـــد ابـــرهـــایـــش خـــورشیـــد نمی شود پـــدیـدار

مدینه فاسده کجاست ؟


یک سرزمین است؟

یک زمان مشخص از یک سرزمین است؟

 این ویرانشهر چگونه خود را نشان می دهد؟

 اینها همه سوالاتی بود که در پی این عبارت ذهنم را مشغول نمود

برای دانستن ان یک دل شکسته

گاهی می تواند پاسخ های خوبی بیابد

مدینه فاسده  همان جایی است که عقلانیت به ابتذال کشیده می شود

نه تنها عقلانیت بلکه عشق و احساس نیز  به شدت مبتذل است

حال ادمی را به هم می زند تکرار عبارت دوست داشتن

چرا که نمی شود انرا با عقلانیت مبتذل که تحقیر و توهین    است در یک جا جمع نمود

 ویراشهر کنایه از اذهان ویرانی است

که تعهد و وفاداری را نیز ابزار رسیده به هدف می دانند

 و نه عیاری اخلاقی که بخشی از سایر ویژگی های لازم برای کسب قدرت

دانسته می شود

 مدینه فاسده  جایی است که در اوج فقر و گرسنگی و تشنگی

قر کمر مائده هژبری و یاوه گویی های مسیح علینژاد و خزغبلات تتلو را

نشانه اعتراض و فهم سیاسی می داند

چون  در این ویرانشهر قشر متوسط ساختکی ان

عمریست که بار یاکاری  و نفی خود زیسته و

اینها را نشانه مدنیت می دانند

 ویرانشهر جایی است

که لات ها و لمپن ها

میشوند قهرمان های اجتماعی

اری مردمانی که ترس مهمترین ویژگی شان باشد

باید هم فلان لات و بهمان بزن بهادر را قهرمان بداند


ویرانشهر جایی است که اساتید دانشگاهی اش

شهوت سیری نا پذیری از قدرت و ثروت دارند

همه چیز را فدای شنیدن مدام عنوان دکتر می کنند


مدینه فاسده  کجاست ؟؟؟


نتیجه تصویری برای ویرانشهر




دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیمشب، صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریفان، مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرو مرد، که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر، آهنگ نظربازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی، که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین، گوئی
نفس گرم رهی، از دل پیمانه دمید

نتیجه تصویری برای جلوه‌ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

می خواهم از تو بنویسم

با نامت تکیه گاهی بسازم

برای پرچین های شکسته

برای درخت گیلاس یخ زده؛

از لبانت

که هلال ماه را شکل می دهند؛

از مژگانت

که به فریب، سیاه به نظر می رسند؛

می خواهم انگشتانم را

در میان گیسوانت برقصانم؛

برآمدگی گلویت را لمس نمایم

همان جایی که با نجوایی بی صدا

دل از لبانت فرمان نمی برد؛

می خواهم نامت را بیامیزم

با ستارگان

با خون

تا درونت باشم

نه در کنارت؛

می خواهم ناپدید شوم

همچون قطره ای باران

که در دریای شب گمشده است.

 

"هالینا پوشویاتوسکا"

 

برگرفته از کانال: باران دل

baran_e_del@

باید قدردان عشق بود

باید انرا چون کوه نور مراقبت کرد

 هنوز هم در احساسم هستی

در روزهای سرد و تاریکم هستی

در روزهای پر از نوری اگر باشد

بازهم هستی

فراموش کردن راحت بود

بسیار زودتر فراموشت کرده بودم


ای وای

چه کنم

رها شوم

خود را فراموش کرده ام

ای کاش تورا نیز چون اکنون خودم فراموش می کردم


قلبم

منطق نمی فهمد

قلب عقل خودش را دارد

دلتنگی را نمی فهمد

مدام تورا صدا می زند


قلبم صبر کن

این روزهای تلخ نیر تمام می شود

زخمهای تو نیز در دل خاک سرد و تاریک خوب میشود



قطار می‌رود...

تو می‌روی...تمام ایستگاه می‌رود...و من چقدر ساده‌ام که سال‌های سال

در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان به نرده‌های ایستگاه رفته تکیه داده‌ام‌‌!

 

"قیصر امین پور"


نتیجه تصویری برای قطار می‌رود...

عشق رفتار خوبی با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم چشم هایت را گمشده ببینم
در روزی بارانی
گمشده در جیب بی انتهای...آنها که هیچ چیز را به یاد نمی آورند!
عشق رفتار خوبی با یک دوست نیست
نمی خواهم عاقبتت این باشد
که جنازه ات مثل تکه پاره های مرمر
بپاشد بر معماری کسانی که
از پرنده های زمین‌گیر پل می سازند
عشق رفتار خوبی با یک دوست نیست
کارهای خیلی بهتری داری
از این که ببینی احساست فروخته می شود
مثل چراغ جادو
به کسی که بدنش هیچ نوری ندارد.
"ریچارد براتیگان"

.......................................

سلام علاقه‌ی خوبم
علاقه‌‌ جان من
خوبی؟
پرسیده بودی که چرا کمم
و کم می‌نویسم!خندیدی و گفتی 
سرم کجا گرم است!پرسیده بودی نامه‌هایم به تو 
کم شده است 
و احوال‌پرسی‌هایم، چرا کم‌تر؟
راستش را بخواهی 
حالم این روزها خوب نیست!این‌جا اوضاعی غریب شده است
اوضاعی تلخ و حالی وخیمنان به قیمت جان 
و جان به قیمت آبی حیران!حال خیابان خونین و دل، 
شکسته استدشنام جای مهربانی 
و یأس جای امید را گرفته است.زخم بر دل‌ها چرکین شده
و نان از سفرها جمعساده بگویم علاقه؛
نه حالی برای نوشتن مانده، 
نه خوابی برای دیدن!که یک حال همه را گرفته است

و دارد خوابی تلخ برایمان می‌بیند.


نگرانم!و دلم بیشتر از تمام،
تنگ شده است.تا شاید دوباره بنویسم
مراقب دلت باش
مراقب من!
"افشین صالحی"

 

پرنده های قفسی  عادت دارن به بی کسی 

عمرشونو بی هم نفس          کزمیکنن کنج قفس 

نمیدنن سفرچیه  عاشق دربه درکیه

هرکی بریزه شادونه  فکرمیکنن خداشونه               

یه عمره بی حبیبم   باآسمون غریبم

این همه نعمت اما همیشه بی نصیبم   

چه میدونن به چی میگن ستاره   چی میدونن دنیاکی هابهاره 

چه میدونن عاشق میشه چه آسون  پرنده زیربارون

قفس به این بزرگی           کاشکی پرنده بودم 

 مهم نبودپریدن                ولی برنده بودم   

فرقی نداره وقتی       ندونی و نبینی 

غصت میگیره وقتی           میدونی و میمیری

نتیجه تصویری برای پرنده های قفسی

اون روزو می بینم بگردی دنبالم

بپرسی از همه هنوز دوست دارم

به این فک کنم چی موند ازت برام

به این فک کنی بدون تو کجام

نگا کنی برات چی مونده از شکست

پلایی که یه شب پشت سرت شکست

ندونی از خودت کجا فرار کنی

ندونی با دلت باید چیکار کنی

به این فک کنی چجوری برگردی

بپرسی از خودت کجا گمم کردی

شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب

دلت بخواد بشه برگردی به عقب

نگاه کنی برات چی مونده از شکست

پلایی که یه شب پشت سرت شکست

ندونی از خودت کجا فرار کنی

ندونی با دلت باید چیکار کنی

به این فک کنی چجوری برگردی

بپرسی از خودت کجا گمم کردی

شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب

دلت بخواد بشه برگردی به عقب

به این فک کنی چجوری برگردی

بپرسی از خودت کجا گمم کردی

شاید یه روز سرد شاید یه نیمه شب

دلت بخواد بشه برگردی به عقب


Image result for ‫ندونی از خودت کجا فرار کنی متن ترانه‬‎

آتش عشق تو در جان خوشتر است

جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

 

هر که خورد از جام عشقت قطره‌ای

تا قیامت مست و حیران خوشتر است

 

تا تو پیدا آمدی پنهان شدم

زانکه با معشوق پنهان خوشتر است

 

درد عشق تو که جان می‌سوزدم

گر همه زهر است از جان خوشتر است

 

درد بر من ریز و درمانم مکن

زانکه درد تو ز درمان خوشتر است

 

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

 

چون وصالت هیچکس را روی نیست

روی در دیوار هجران خوشتر است

 

خشک سال وصل تو بینم مدام

لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

 

همچو شمعی در فراقت هر شبی

تا سحر عطار گریان خوشتر است.

 

"عطار نیشابوری"

....................................

گفته بودی کاخرت یاری دهم

چون بمردم کی دهی یاری مرا؟

 

پرده بردار و دل من شاد کن

در غم خود تا به کی داری مرا؟

 

"عطار نیشابوری"

شبای رفتنه تو شبای بی ستاره ست
ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پاره ست
با هر نفس تو سینه بغضه تو تو گلومه
با هر کی هر جا باشم عکسه تو روبرومه
آخ که چقدر تنگه دلم برای اون شبامون
کاشکی که اون عشق بشینه دوباره تو دلامون
چی میشه برگردی بازم به روزای گذشته؟
هوای پاییزی چرا تو عشقه ما نشسته؟
شبای رفتنه تو شبای بی ستاره ست
ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پاره ست
سپردی عهدمونو بدسته بادو بارون
منو زدی به طوفان خودت گرفتی آروم
قهره تو رامو بسته غم دلمو شکسته
تو این صدای خسته یاده تو پینه بسته غم دلمو شکسته
شبای رفتنه تو شبای بی ستاره ست
ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پاره ست
غرو به باز دوباره شب تو یه انتظاره
ابر تو نگام نشسته خیاله گر یه داره
اسمه تو فریادمه درد تو صدام ترانه
خنده آیینه تلخو بی تو پر از بهانست
آخ که چقدر تنگه دلم برای اون شبامون
کاشکی که اون عشق بشینه دوباره تو دلامون
چی میشه برگردی بازم به روزای گذشته
هوای پاییزی چرا تو عشقه ما نشسته
شبای رفتنه تو شبای بی ستاره ست
ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پاره ست .