در کشاکش بی پایان با معانی
این واژه های فرسوده
دیگر توان شرحِ تو را ندارند
با تو باید
مثل باران حرف زد
و تا مغز استخوان عشق
تو را نم کشید
از خاک من
صدای پای عطر تو می آید
...............................................
شعر من
قطار انتظارات عاشقانه ای ست
که احساسم آن را
با نخ روزهای زندگی
به دنبال من می کشد
قطاری روی ریل یاسمن ها
که نجوای ساکت اش
دورترین رؤیا را به تماشا می دواند
قطاری که با سوت باران
در ایستگاه گل های سرخ
مرا در تو پیاده می کند
.............................
تو آن پیامبری
که معجزه نمی خواهد
کافیست اولین دکمه ی پیرهن ات باز شود
تنت
داغ ترین برف دنیاست!
....................
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست،
اما برای ماهی زندگیست...
برای کسی که دوستت دارد
زندگی باش نه تفریح!!
.....................
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی!
یادم هست پیش از ازدواجام، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشاش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمیآمد که او این قدر شیفتهی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
.
ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همهی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جداییمان، چراغِ راهِ آیندهی رفتارهایام شده:
-«منو باش که خیال میکردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی میبینم الآن هیچچی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»
.
امروز که دقت میکنم، میبینم تقریبن همهی ما در طولِ زندهگی، به لحظهیی میرسیم که آدمهای خاص و افسانهییمان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوشمان میآید، بُت درست کنیم و از آنها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، آدمهای معمولییی هستند. حتا آنهایی که ما ابرانسان میپنداریم هم وقتی دستشویی میروند، ....، وقتی میخوابند، آبِ دهنشان روی بالش میریزد، آنها هم دچار اسهال و یبوست میشوند، میترسند، دروغ میگویند، عرقِشان بوی گند میدهد و دهنشان سرِ صبح، بوی خُسفهی خَر!
.
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربیی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
.
اولین چارهی کار این بود که از آنها بخواهم «استاد» خطابام نکنند. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، نیازهای طبیعییی دارم. عصبانی میشوم، غمگین میشوم، گرسنه میشوم، میشاشم، دست و بالام درد میگیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همهی آدمها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ احترام:
حتا جلوی پای یک پسربچهی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزشتر و مهمترند.
و بعد؛ راستگویی!
به عقیدهی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگتر و انسانیتر از راستگویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
.
اطرافییان اگر بدانند که ما هم مثلِ همهی آدمهای دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوقها هم میآید.
به یک دلدادهی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه میبینی، در خلوتش، یک شامپانزهی تمامعیار میشود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همهی ما آدمایم. آدمهای خیلی معمولی.
آرش خیرآبادی
......................
های و هوی خرد ناقص زیاد شده است
اما چه کسی می تواند ادعا کند
که عاشق نشده است
که دیوانه وار دوست نداشته است
کدام یم از ما در گوشه اتاق زانوی غم را بغل نکرده ایم
برای انچه که بی وفایی معشوق می دانستیم
هر انسانی
غم هایش به اندازه بزرگی عشقی می باشد که در درون خور می پروراند
زیبا یا زشت
چه فرقی می کند
عاشقی دیوانه وار و مجنون شدن بخش مهمی از روح ماست
دلتنگی را هیچ روانشناسی نمی تواند توضیح دهد
و حسادتی را وقتی در ماجرای عشق پیدا میشود
باعث رشد ان می شود
عاشق چشم هایش کور است
گوشهایش کر است
و درست و غلط
حقیقت یا واقعیت رت تنها از زاویه دید خود می تواند ببیند
عاشق
می افتد
بلند می شود
. دوباره می افتد
با اینکه می داند بی وفایان قدر دان نیستند
این
جادوی عشق است
سلام مریم عزیزم
ناراحت بودی و از شدت استرس نرس از زلزله داشتی
روحم اشفته بود
اگر زلالی روحت را نمی شناختم
و بی ریا بودنت را
هزاران بار تفسیر میکردم تورا از لحاظ روانشناسی
اما برخی از موضوعات هست از دایره معرفت بشری خارج
هر کسی برای خودش میداند انها را
مریم
خودم نیز گاهی خسته می شوم از اینکه چرا این چنین بی قاعده رفتار می کنم
اینهم تضاد بزرگیست در من
شاید
من همیشه شاد ترین لحظات را برایت می خواهم
چون تاکنون هیچ چیز خوب نتوانسته ام برایت فراهم کنم
اما نگو مقصر خودمم
ادمی دلش اتش میگیرد
انهمه تلاش برای داشتنت
انهم عاشقی
انهمه شعر و....
هیچ چیزی نیست
اما برای دنیای زلال و شکننده احساس من دنیاییست
چه کنم
به من نیز اینطور دنیا را یاد داده اند
به تو شاید طوری دیگر
اما مریم من همیشه دوستت دارم
همیشه شک نداشته ام به تصمیمم و احساسم
حرفهای دلم زیاد است
با شعری از یک شاعر که نمی دانم کیست تمامش می کنم
اما اینرا هم بگویم
بسیاری از کسانی که داد و هوار زندگی منطقی و این داستانها سر میدهند
نه بویی از منطق برده ان نه بویی از احساس
انها فقط یک چیز می شناسند
خودشان و خودشان
دنیای زیبای منطقی و احساسی خود را با این داستانها کدر نکن
و به به این حرفها گوش فرا مده بانوی من
:
نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم
که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه ئی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی که انگار
همه پیروزند .
"شل سیلور استاین"
"عرفان نظر آهاری"
..............................................
تا دیدار تو
یک شیشه فاصله است
و من مثل ماهی
میانِ تُنگ و تُنگ میان دریا!
آه!
اگر بشکند این دیوار شیشهای...!
...................................
رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم،
بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم، دوست داشته باشیم.
"گابریل گارسیا مارکز"
...................
با احساسات که فکر می کنی
اندوه خورشید را هم
می شود دید
و یا دانست
شب بوها چه می گویند
.....................
حسّی جز تو ندارم
و این
بلندترین شعر عاشقانه ام
برای تو ست
که دست هیچ پروانه ای
از خاطر گل نچیده است !
به اندازۀ تمام شعرهای نگفته ام
به لب هایت بدهکارم
بوسه هایی را
که طعم شاتوت و شکلات می دهند
به اندازۀ وزن تمام کوله پشتی های پر از کتاب و دلتنگی
سنگینی سرم را
به شانه هایت
سبکی نفسم را
به گونه هایت بدهکارم
قلبت را به من بدهکاری
قدر تمام روزهای سکوت و بی خبری
نگاهت را
به اندازۀ تمام تیله های سبزآبی دنیا
بدهکاری به چشم هایم
صدایت را...
اما دیگر نمی خواهم
به این زودی ها بی حساب شویم...
می آیی تا آخر دنیا بدهکار هم باشیم؟
....................
بانو
بانوی بخشنده ی بی نیاز من !
این قناعت تو ، عجب دل مرا می شکند ...
این چیزی نخواستنت، و با هرچه که هست ساختنت
این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت
و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت ..
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن
که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم
کاش چیزی می خواستی مطلقاً نایاب
که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم
کاش می توانستم همچون خوبترین دلقکان جهان،
تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم ..
کاش می توانستم همچون مهربان ترین مادران،
رد اشک را از گونه هایت بزدایم ..
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار، با خوبترین اخبار ...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت
کاش، ای کاش، که اشاره ای داشتی، امری داشتی
نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی ..
آه که این قناعت تو ،
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند ...
{ نادر ابراهیمی }
................................
آرام باش
حوصله کن
آبهای زودگذر هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا از ملاقات ماه و گفت و گوی باران بازداشته اند
من برای رسیدن به آرامش تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد
حالا آرام باش همه چیز درست خواهد شد...!
........................
هربار که تورا کم میاورم مریم
بغضم را
دلتنگی ام را
دردم را
به جان این واژه ها میریزم
واژه هایی از یک زبان غریبه و نا مادری
که هیچگاه نتوانسته و نخواهد توانست احساس من را به تو بیان کند
واژه هارا بی نظم و ترتیب در کنار هم می چینم
تا شعر گونه ای شود
برای بعد هایی که با زمزه انها
بتوان عشق را همانند روز اول مزه کرد
تا مبادا گذر زمان عشق را به عادتی کسل و نا امید کننده تبدیل کند
اینها برای ان روزهاست
تو هم یکبار برایم شعری بگو
به یادم نتی بنویس
سازی بنواز
اصلن گاهی در خلوتت فقط نامم را زمزمه کن
تا من از همین گوشه در این سوی شهر بشنوم
و بمیرم از شوق صدایت
..................................................................
مریمم
بهانه گیر باش و عبوس
اصلن تلخ باش
تلخ تلخ
می خواهم همیشه بهانه ای داشته باشم برای شیرین کردنت
حتی اگر فکر کنی
روبرویت به جای مردی جدی و عاقل و دور اندیش
دلقکی دیوانه نشسته است
دوستت دارم
چو بوی تازه ی نان، به وقت افطار
دوستت دارم
چو عطر تند پدربزرگ، به وقت نماز
دوستت دارم
چو یاس های ترمه ی بی بی
چو شب بو های باغچه ی حیاط
چو گلبرگ سرخ میان کتاب
دوستت دارم
و هر بار بجای گفتنش؛
بو می کشم
تمام عطرهای جهان را
که از تن ات
بارها جا گذاشته ای.
"حمید جدیدی"
وقتی یک رابطه برات ارزش داره، براش وقت میذاری.
وقتی یک نفر برات ارزش داره، براش توضیح میدی تا سوتفاهم برطرف بشه.
وقتی یک غم رو توی چهره طرفت میبینی و سعی میکنی غم زدایی کنی، یعنی طرف برات عزیزه.
اگه اینطوری نبود که به هیچ جات هم حساب نمیکردی.
اگه برای رابطه ات وقت نذاشتی که خوب یعنی رابطه برات مهم نیست.
اگه از دوری کردن ها بغضی روی دلت نشست و حتی احساس کردی دلت درد گرفته بی دلیل، یعنی، یعنی اینکه دوری داره اذیتت میکنه، یعنی دوست نداری دور بشی، یعنی دوست داری نزدیک بمونی.
حالم خوب، هم هست و هم نیست!
خوبه وقتی بهش نزدیکم. بده وقتی ازش دورم.
خوبه وقتی بهم نزدیکه، بده وقتی ازم دوره.
آسان نیست وقتی دچار سوتفاهم میشه بتونی از سوتفاهم درش بیاری.
آسان نیست وقتی غمگینه، بتونی شادش کنی.
آسان نیست وقتی خودم هم غمگینم بتونم خودم رو شاد کنم.
آسان نیست وقتی دوست داره غمگین باشه بخوای شادش کنی و حتی وقتی دوست داری غمگین باشی هودت رو شاد کنی!
وقتی، آسان نیست، مثل یک مرد لبخند بزن و بگو حال من خوب است. باور کن خوب است و روبراه. او که باور کند تو هم خوب خواهی شد.
تسبیح می سازم
از اسم زیبایت
هر صبح
نام تو را صدبار می بوسم...
"سیدعلی میرافضلی"
.........................
در دنیا
دو نابینا هست
یکی تو
که عاشق شدنم را نمی بینی!
یکی من
که به جز تو کسی را نمی بینم!
"جوزف لنون"
...............
پبی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه وهرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم ،
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی ، وقت و شیراز تویی ،
جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همّتی ای دوست که این نامه ز خود سان بکشم
ای همه خورشید تو و خاک و باران همه تو
بی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه وهرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو