با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

   در کشاکش بی پایان با معانی

            این واژه های فرسوده

               دیگر توان شرحِ تو را ندارند

            با تو باید

               مثل باران حرف زد

            و تا مغز استخوان عشق

               تو را نم کشید

            از خاک من

               صدای پای عطر تو می آید

 

 ...............................................

   شعر من

            قطار انتظارات عاشقانه ای ست

               که احساسم آن را

            با نخ روزهای زندگی

               به دنبال من می کشد

            قطاری روی ریل یاسمن ها

               که نجوای ساکت اش

            دورترین رؤیا را به تماشا می دواند

               قطاری که با سوت باران

            در ایستگاه گل های سرخ

               مرا در تو پیاده می کند

 .............................

تو آن پیامبری

که معجزه نمی خواهد

کافیست اولین دکمه ی پیرهن ات باز شود

تنت

داغ ترین برف دنیاست!

 ....................

دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست،

اما برای ماهی زندگی‌ست...

برای کسی که دوستت دارد

زندگی باش نه تفریح!!

.....................


همه‌ی ما آدم‌ایم. آدم‌های خیلی معمولی!

یادم هست پیش از ازدواج‌ام، مدتی با همسرم هم‌کار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوش‌اش بیآید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!

.

ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهای‌ام شده:

-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدمِ معمولی!»

.

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبن همه‌ی ما در طولِ زنده‌گی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌یی‌مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برای‌مان بُت بوده، به طرزِ دهشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم. و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.

واقعیت آن است که همه، آدم‌های معمولی‌یی هستند. حتا آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند، ....، وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر!

.

بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ی ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!

.

اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطاب‌ام نکنند. چون اصولن این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم به‌شان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌یی دارم. عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، می‌شاشم، دست و بال‌ام درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.

اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:

اول؛ احترام:

حتا جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.

و بعد؛ راست‌گویی!

به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

.

اطرافی‌یان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.

به یک دل‌داده‌ی شیفته باید گفت:

-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»

همه‌ی ما آدم‌ایم. آدم‌های خیلی معمولی.

آرش خیرآبادی

......................


های و هوی خرد ناقص زیاد شده است

اما چه کسی می تواند ادعا کند

که عاشق نشده است

که دیوانه وار دوست نداشته است

کدام یم از ما در گوشه اتاق زانوی غم را بغل نکرده ایم

برای انچه که بی وفایی معشوق می دانستیم

هر انسانی

غم هایش به اندازه بزرگی عشقی می باشد که در درون خور می پروراند

زیبا یا زشت

چه فرقی می کند

عاشقی دیوانه وار و مجنون شدن بخش مهمی از روح ماست

دلتنگی را هیچ روانشناسی نمی تواند توضیح دهد

و حسادتی را وقتی در ماجرای عشق پیدا میشود

باعث رشد ان می شود

عاشق چشم هایش کور است

گوشهایش کر است

و درست و غلط

حقیقت یا واقعیت رت تنها از زاویه دید خود می تواند ببیند

عاشق

می افتد

بلند می شود

. دوباره می افتد

با اینکه می داند بی وفایان قدر دان نیستند

این

جادوی عشق است


سلام مریم عزیزم

ناراحت بودی و از شدت استرس نرس از زلزله داشتی

روحم اشفته بود

اگر زلالی روحت را نمی شناختم

و بی ریا بودنت را

هزاران بار تفسیر میکردم تورا از لحاظ روانشناسی

اما برخی از موضوعات هست از دایره معرفت بشری خارج

هر کسی برای خودش میداند انها را

مریم

خودم نیز گاهی خسته می شوم از اینکه چرا این چنین بی قاعده رفتار می کنم

اینهم تضاد بزرگیست در من

شاید

من همیشه شاد ترین لحظات را برایت می خواهم

چون تاکنون هیچ چیز خوب نتوانسته ام برایت فراهم کنم

اما نگو مقصر خودمم

ادمی دلش اتش میگیرد

انهمه تلاش برای داشتنت

انهم عاشقی

انهمه شعر و....

هیچ چیزی نیست

اما برای دنیای زلال و شکننده احساس من دنیاییست

چه کنم

به من نیز اینطور دنیا را یاد داده اند

به تو شاید طوری دیگر


اما مریم من همیشه دوستت دارم

همیشه شک نداشته ام به تصمیمم و احساسم

حرفهای دلم زیاد است

با شعری از یک شاعر که نمی دانم کیست تمامش می کنم

اما اینرا هم بگویم

بسیاری از کسانی که داد و هوار زندگی منطقی و این داستانها سر میدهند

نه بویی از منطق برده ان  نه بویی از احساس

انها فقط یک چیز می شناسند

خودشان و خودشان

دنیای زیبای منطقی و احساسی خود را با این داستانها کدر نکن

و به به این حرفها گوش فرا مده بانوی من

:

نمی خواهم بجنگم

تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم

که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه ئی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی که انگار
همه پیروزند .

"شل سیلور استاین"

 

تا زمانی که ذره ای کینه، سوءظن و مخالفت و دشمنی بر اساس احساسات و تجارب گذشته از کسی داریم، محال است واقعیت و حقیقت را ملاقات کنیم.
تمام دشمنی ها از روی ناآگاهی و نادانی است و نادانی فقط شیطان را درون ما و ما را به طرف شیطان جذب می کند. 
ناآگاهی توهم و احساس حقانیت جعلی در ما تولید می کند و این احساس بیگانگی و انزوا می آفریند، که احساس بیگانگی و انزوا از جنس خداوند و عشق و حقیقت نیست، بلکه از جنس شیطان و خشم و نفرت است. 
خشم و نفرت چهرهء مالک را شبیه شیطان می کند، و شیطان شیطان را جذب می کند.
آرامش واقعی و تجربهء حضور و زندگی و سلامتی واقعی زمانی ممکن است که تسلیم شویم و عشق و همبستگی را به نمایش بگذاریم، نه اینکه عشق و همبستگی را سانسور کنیم. 
خداوند همان سخن درست "در ظاهر" مخالف شماست، اگر سخن درست مخالف را سانسور کنیم و یا بی اعتنا باشیم، دقیقاً خدا و آگاهی و عشق را انکار کرده و با او دشمنی ورزیده ایم!
ما می توانیم با تمام دنیا دوست باشیم و تمام دنیا ما را بشناسند و ما در تمام دنیا نفوذ داشته باشیم، اما اگر سانسور و ذره ای جعل در این کار باشد و حقوق یک نفر در این سیاست و روش زندگی پایمال شود، گویی که شیطان چهرهء ما را آرایش کرده باشد.
و اگر خداوند و حقیقت همان یک نفری که حقش پایمال و سانسور و تحریف شده است، باشد!؟

نقاط ضعف خود را زیر نظر داشته باشیم، وگرنه!
نفست اژدرهاست او کی مرده است 
از غم و بی آلتی افسرده است!!
موفقیت یک واژهء بازاری است و تکنولوژی یک کلمهء دهن پرکن که مردمانی خود را در مقابل چنین واژه هایی می بازند. این کلمه ها اتوریته در نویسندهء آن ایجاد می کند و تنها چیزی که به مردم یاد می دهد استمرار من فکری و نفس شخصیت پرست است. این نوع گفته ها "فقط" شخصیت پرستی و احساس موفقیت و نقاب ها را تغییر می دهد، در حالیکه ویروس نامرئی در جای خود خوب لانه کرده و با این سخنان عمارت محکم تری برای خود در درون انسانها می سازد. 
در فیس بوک صفحات بسیاری وجود دارد که برای خرید و فروش باز شده است و اضافه ها و قطعه هایی از سخنان این و آن را قیچی کرده و در صفحات خود به اشتراک می گذارند و اغلب اگر سوالی در آن مورد شود، کسی جوابگو نیست!
نخست اینکه در مسیر خودشناسی و حقیقت یابی و حقیقت بینی بسیار مهم است که اضافه ها تراشیده شوند و این اضافه ها همان نقاط ضعف هستند. آنها را ندیدن و بی اعتنا بودن یعنی غیرواقعی بودن، الکی خوش بودن، یعنی واقعیت را ندیدن و یعنی فقط نیمه پر لیوان را دیدن. 
دوم اینکه شخصیت جذاب با سانسور و تحریف و نادیده گرفتن عادت های زشت و خلق و خوی بیمارگونه و رفتارهای سادیستیک به دست نمی آید. مثل بعضی از روانشناسانی که با دادن شخصیت جدید فقط نقاب بدبختی را عوض می کنند، در حالیکه بدبختی زدایی تنها با تراشیدن اضافه و ضایعه های من شخصیت پرست مجعول به دست می آید. 
سوم اینکه دیگران را مسحور خود کردن توسط سانسور و بی اعتنایی به اختلالات و واقعیت ها، یک نوع فریب و تباهکاری حساب می شود. 
چهارم اینکه فرد سالم و غیر بیمار هرکاری را در درجه اول برای آرامش و خوشبختی خود انجام می دهد نه برای اینکه توجه دیگران را به هر وسیله ای به خود جذب کند. 
افراد زیادی هستند و بودند که به خاطر جلب توجه دست به جنایت های بزرگی زده و می زنند. برای دیگران زندگی کردن کار شیطان و جاهلیت و بیمارانی است که بیماری شان از بیماری طاعون و ایدز نیز خطرناک تر است، چرا که در این نوع بیماری دیگران نیز قربانی شده و فریب می خورند.
نقاط قوت ما زیر نقاط ضعف ما پنهان شده اند، تا نقاط ضعف را از بین نبریم نقاط قوت ما متولد نمی شوند. 
دیو چو بیرون رود فرشته در آید!
توجه به نقاط ضعف و هشیاری به حرکت نفس، همانا هشیاری و توجه به نقاط قوت ماست. 

زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.
خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینه‌ام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هر وقت که روحم یخ می‌کند، سنگ آتشینم سرد می‌شود و تنها سنگش باقی می‌ماند
 و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر می‌گیرد و تنها آتش‌اش می‌ماند.
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینه‌ام سنگی آتشین است.
 

"عرفان نظر آهاری"

..............................................


تا دیدار تو

یک شیشه فاصله است

و من مثل ماهی

میانِ تُنگ و تُنگ میان دریا!

آه!

اگر بشکند این دیوار شیشه‌ای...!

...................................

رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم،

بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم، دوست داشته باشیم.

 

"گابریل گارسیا مارکز"

 ...................

       با احساسات که فکر می کنی

            اندوه خورشید را هم

               می شود دید

            و یا دانست

               شب بوها چه می گویند

.....................

    حسّی جز تو ندارم

            و این

               بلندترین شعر عاشقانه ام

            برای تو ست

               که دست هیچ پروانه ای

            از خاطر گل نچیده است ! 

 

شرطی شدگی های جغرافیایی و ذهنی
وجود و بدن انسانها بر اساس جغرافیایی که در آن زندگی می کنند شرطی میشود و این خیلی مهم نیست، درختان و گیاهان نیز با توجه به آب و هوا و خاک شرطی می شوند و در آب و هوای دیگر میوه نمی دهند و یا شاید اگر آنها را از ریشه بکنی و در جغرافیای دیگر بکاری خشک شوند! 
اما شرطی شدگی های ذهنی و فکری خطرناک هستند. چون من در فلان کشور به دنیا آمده ام و پدر و مادرم فلان مذهب و دین را دارند، پس من هم مثل آنها باید باشم!
یکی از شرطی شدگی های زشت من ناسره این است که هر حقیقتی را که ورای فهم او باشد و یا برای عادت های او ناگوار و نامیزان باشد را توجیه و انکار می کند و یا بی اعتنا می شود، عامل تمام لذت ها و خوبی ها را به حساب خود می نویسد و عامل تمام بدبختی های خود را به حساب دیگران می نویسد. 
مهم این نیست که قرمه سبزی دوست داریم یا پیتزای ایتالیایی، مهم این است که هم به ایرانی عشق بورزیم و هم به ایتالیایی و هم به تمام موجودات و هستی.
اگر توانستم عشق را به حد اعلای آن زندگی کنم، آنگاه می توانم هم قرمه سبزی را دوست داشته باشم و هم پیتزای ایتالیایی را. 
عشق و آگاهی انسان را از محدودیت به نامدودیت می رساند. چشم های نفس شخصیت پرست ناقص بین است، در حالیکه چشم های بصیرت و آگاهی تمامیت بین است.
اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل در مثنوی حکایت چشم بصیرت و چشم شرطی شده دارد. یکی خرطوم فیل را ناودان حس می کند و دیگری گوش هایش را بادبزن و دیگری پشت او را تخت حساب کرد.
عشق جزو بین نیست، واقعیت و تمامیت بین است
..............................

 من درایران چیزهای عجیبی دیدم ....!
 اینجا مثل آلمان پل عشق ندارد......!
 از رز هلندی هم خبری نیست.....!
 اینجا عشق یعنی....!
دوست داشتن یعنی کلاس گذاشتن برای همدیگر...!
 مهربانی ات را می گذارند به حساب آویزان بودنت ..!
 من در ایران نتوانستم به کسی بفهمانم دوست داشتن را به حساب چیز دیگری مگذار ...!
 ایرانیان جوانی نمی کنند پیر مرد و پیرزن های کم سن وسال بسیار دارند..!
 ایرانیان عشق را با ماشین و لباس خوب انتخاب می کنند نه با نیت خوب !
 ایران را دوست دارم، امــــــــا ... اینجا ادم همیشه دلگیر است . !!!
 هنوز! درهمین نزدیکی ما! مردى گوسفند می کشد و خونش را به ماشین چند صد
 میلیونى اش میمالد !
  اما مثل یابو میراند!
 هنوز برای ازدواج استخاره می کنند نه تحقیق!
 هنوز مردم چشم دیدن بوسه عشق را ندارند درحالیکه برای دیدن صحنه اعدام
 باشوق حاضر می شوند!
 هنوز قبل از پدر شدن حتی یک کتاب تربیت کودک پارسی نمی خوانند اما هرشب
 در مسجد کلمات عربی که معنی آنها را نمیداند در قالب دعا بارها تکرار
 میکند!
 درحالیکه تنها نان آور همسایه، بعلت بیماری و بی پولی درحال مرگ است ،
 فرسنگها مسیر را جهت زیارت خدایی میروند که خودش گفته از رگ گردنتان به
 شما نزدیکترم…
 زبانشان پر است از جملات زیبا اما عملشان سرشار از زشتی و ناپاکی است!
 آری این است بلای تعصب کور کورانه جاهلی بلای خانمانسوز ایران!
   بیاد دیالوگی ماندگار از سریال امام‌علی(ع) افتادم معاویه: قوی‌تر از
 ذوالفقار علی سراغ داری؟ عمروعاص: آری، جهل مردم!
.....................

به اندازۀ تمام شعرهای نگفته ام

 به لب هایت بدهکارم

بوسه هایی را

که طعم شاتوت و شکلات می دهند

به اندازۀ وزن تمام کوله پشتی های پر از کتاب و دلتنگی

سنگینی سرم را

به شانه هایت

سبکی نفسم را

به گونه هایت بدهکارم

 

قلبت را به من بدهکاری

قدر تمام روزهای سکوت و بی خبری

نگاهت را

به اندازۀ تمام تیله های سبزآبی دنیا

بدهکاری به چشم هایم 

صدایت را...

اما دیگر نمی خواهم

به این زودی ها بی حساب شویم...

می آیی تا آخر دنیا بدهکار هم باشیم؟

 ....................


بانو
بانوی بخشنده ی بی نیاز من !
این قناعت تو ، عجب دل مرا می شکند ...
این چیزی نخواستنت، و با هرچه که هست ساختنت
این چشم و دست و زبانِ توقع نداشتنت
و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت ..

کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن
که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم
کاش چیزی می خواستی مطلقاً نایاب
که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته ها می آوردم
کاش می توانستم همچون خوبترین دلقکان جهان،
تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم ..
کاش می توانستم همچون مهربان ترین مادران،
رد اشک را از گونه هایت بزدایم ..

کاش نامه ای بودم، حتی یک بار، با خوبترین اخبار ...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت
کاش، ای کاش، که اشاره ای داشتی، امری داشتی
نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی ..

آه که این قناعت تو ، 
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند ... 


{ نادر ابراهیمی }

................................

آرام باش
حوصله کن
آبهای زودگذر هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا از ملاقات ماه و گفت و گوی باران بازداشته اند 
من برای رسیدن به آرامش تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد 
حالا آرام باش همه چیز درست خواهد شد...!

........................



هربار که تورا کم میاورم مریم

بغضم را

دلتنگی ام را

دردم را

به جان این واژه ها میریزم

واژه هایی از یک زبان غریبه و نا مادری

که هیچگاه نتوانسته و نخواهد توانست احساس من را به تو بیان کند

واژه هارا بی نظم و ترتیب در کنار هم می چینم

تا شعر گونه ای شود

برای بعد هایی که با زمزه انها

بتوان عشق را همانند روز اول مزه کرد

تا مبادا گذر زمان عشق را به عادتی کسل و نا امید کننده تبدیل کند

اینها برای ان روزهاست

تو هم یکبار برایم شعری بگو

به یادم نتی بنویس

سازی بنواز

اصلن گاهی در خلوتت فقط نامم را زمزمه کن

تا من از همین گوشه در این سوی شهر بشنوم

و بمیرم از شوق صدایت

..................................................................

مریمم

بهانه گیر باش و عبوس

اصلن تلخ باش

تلخ تلخ

می خواهم همیشه بهانه ای داشته باشم برای شیرین کردنت

حتی اگر فکر کنی

روبرویت به جای مردی جدی و عاقل و دور اندیش

دلقکی دیوانه نشسته است



انسان خودشناس ممکن است از کسی و یا چیزی و یا احساسی فریب بخورد ولی چون می داند اعتماد بر فریب پیروز است،به مقام بلند اعتماد رسیده و اعتماد می کند.او بخاطر ترس از فریب و دروغ که هر دو مظاهر پوچی و تاریکی است هرگز از بدست گرفتن چراغ اعتماد فرار نمی کند چون می داند این اعتماد است که بر همه جا نور می افکند و با خود عشق و آگاهی و انسانیت می آورد.در درون او اعتماد وجود دارد همانگونه که همه مظاهر عشق وجود دارد.
انسان خود شناس اعتماد می کند حتی اگر فریب خورده باشد.او میداند همه چیز بدون اعتماد نابود خواهد شد،دیگر چیزی بنام توانمندی و رشد اتفاق نخواهد افتاد . کودک یاد می گیرد به زمین و پاهای خود اعتماد کند حتی اگر بارها زمین بخورد و زخمی شود، چون فطرت کودک می داند تنها با اعتماد می تواند راه رفتن را بیاموزد و لذت راه رفتن و پیروز شدن را با تمام وجود احساس کند، انسان بدون اعتماد معنای زندگی را از دست می دهد.تمام رشد و شکوفایی انسان با اعتماد اتفاق می افتد.
اگر اعتماد ما را از ما بگیرند نمی توانیم دوباره برخیزیم و راه برویم .
اعتماد کردن نشانه حماقت نیست.انسان آگاه اعتمادش هم اعتماد آگاه است.
در واقع او به من نفسانی و من دروغین دیگران اعتماد نمی کند بلکه به آگاهی و من حقیقی و عشق خود اعتماد می کند.
و این نکته را بدانیم فریب حقیقی را انسان همیشه از نفس و نا آگاهی خود
می خورد و نه از دیگران.
............................................................................

دوستت دارم

چو بوی تازه ی نان، به وقت افطار

دوستت دارم

چو عطر تند پدربزرگ، به وقت نماز

دوستت دارم

چو یاس های ترمه ی بی بی

چو شب بو های باغچه ی حیاط

چو گلبرگ سرخ میان کتاب

دوستت دارم

و هر بار بجای گفتنش؛

بو می کشم

تمام عطرهای جهان را

که از تن ات

بارها جا گذاشته ای.

 

"حمید جدیدی"
...................................

وقتی یک رابطه برات ارزش داره، براش وقت میذاری.

وقتی یک نفر برات ارزش داره، براش توضیح میدی تا سوتفاهم برطرف بشه.

وقتی یک غم رو توی چهره طرفت میبینی و سعی میکنی غم زدایی کنی، یعنی طرف برات عزیزه.

اگه اینطوری نبود که به هیچ جات هم حساب نمیکردی.

اگه برای رابطه ات وقت نذاشتی که خوب یعنی رابطه برات مهم نیست.

اگه از دوری کردن ها بغضی روی دلت نشست و حتی احساس کردی دلت درد گرفته بی دلیل، یعنی، یعنی اینکه دوری داره اذیتت میکنه، یعنی دوست نداری دور بشی، یعنی دوست داری نزدیک بمونی.

حالم خوب، هم هست و هم نیست!

خوبه وقتی بهش نزدیکم. بده وقتی ازش دورم.

خوبه وقتی بهم نزدیکه، بده وقتی ازم دوره.

آسان نیست وقتی دچار سوتفاهم میشه بتونی از سوتفاهم درش بیاری.

آسان نیست وقتی غمگینه، بتونی شادش کنی.

آسان نیست وقتی خودم هم غمگینم بتونم خودم رو شاد کنم.

آسان نیست وقتی دوست داره غمگین باشه بخوای شادش کنی و حتی وقتی دوست داری غمگین باشی هودت رو شاد کنی!

وقتی، آسان نیست، مثل یک مرد لبخند بزن و بگو حال من خوب است. باور کن خوب است و روبراه. او که باور کند تو هم خوب خواهی شد.


.

تسبیح می سازم

از اسم زیبایت

هر صبح

نام تو را صدبار می بوسم...

 

"سیدعلی میرافضلی"

.........................

در دنیا

دو نابینا هست

یکی تو

که عاشق شدنم را نمی بینی!

یکی من

که به جز تو کسی را نمی بینم!

"جوزف لنون"

...............

پبی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه وهرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم ،
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی ، وقت و شیراز تویی ،
جاذبه ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همّتی ای دوست که این نامه ز خود سان بکشم
ای همه خورشید تو و خاک و باران همه تو

بی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه وهرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دلِ من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو