با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

این روزها در همه جای دنیا شاهد بهبود نسبی زندگی مردم هستیم. اما با وجود آنکه درصد بیشتری از مردم  به نیازهای نظیر غذا و مسکن و آموزش دسترسی دارند از مقدار نگرانی و وسواس افراد کاسته نشده است و بسیاری از افراد با مشکلات روحی نظیر افسردگی و تشویش، دست به گریبان هستند.

یکی از آخرین تحقیقات در زمینه هدایت و کنترل حافظه در پستانداران به نتیجه جالبی دست یافته است که شاید  جوابگوی بخشی از نگرانی های بی دلیل بشر معاصر باشد.

یکی از قدیمی ترین و معتبرین دانشکده تحقیقات علمی امریکا Emory University گزارشی را منتشر کرده است که در آن ثابت می کند خاطره و حافظه ناهنجار در والدین و نسل قبل از آنها می تواند به صورت ارثی به فرزندان منتقل شود.

به عبارتی دیگر فرزندان نه تنها پس انداز مادی اجداد نزدیک را صاحب می شوند بلکه خاطرات ناهنجار و صدمات روحی انها را نیز می توانند از طریق ژن به ارث ببرند.

محققین مدرسه پزشکی Emory در قدم اول موفق شدند تا با تعلیم موش آزمایشگاهی او را از بوی شکوفه آلبالو بترسانند. در مرحله بعد قادر به ثبت مقدار صدمه به ژن های مخصوصی در بدن موش های مزبور شدند. در آزمایشات بعدی که از فرزندان و نوادگان موش های ترسیده صورت گرفته است شاهد ژن های صدمه دیده اجداد نزدیک شان شدند. با وجود آنکه فرزندان موش های نسل قبل هیچ تجربه مستقیم با درخت و شکوفه آلبالو نداشتند ولی درست مثل اجدادشان از بوی شکوفه ها دچار وحشت شدند.

بی شک تفاوت های بسیاری بین ساختمان و عملکرد مغز بشر و موش وجود دارد ولی ثبت این واقعیت که یک حادثه یا خاطره فجیع و نه چندان قدیمی می تواند در زمانی کوتاه به نسل بعدی سرایت کند به خودی خود میدان های جدیتر تحقیقات در باره بیماری های مغز و اعصاب و احتمال تصحیح ژن های صدمه دیده را در پیش روی متخصصین قرار خواهد داد.

.......................................

در باره احترام و نقش آن در هویت یک مرد، بحث های زیادی وجود دارد. یکی از نظریه ها  مدعی است ما مردان نیازمند احترام هستیم چون در دوران طولانی تکامل، به ضرب بازو و قدرت فیزیکی، احترامی را که می خواستیم تهیه کردیم. ما با شکار بیشتر، کار و ثروت بیشتر و فرصت فرزنداوری بیشتر، احترام را نصیب خود ساختنیم. این شیوه ای است که می شناسیم و از عهده تهیه آن، تاکنون موفق بوده ایم.

نظر دیگری هم وجود دارد که معتقد است ما باید مدام مرد بودن مان را ثابت کنیم، بیشتر از همه به خاطر اینکه تکلیف اساسی برای مان در طبیعت در نظر گرفته نشده است. باروری و زایش به زن محول شده است و خود این قابلیت به زنان هویت، هدف و دستاورد مشخص داده است. از این دیدگاه، کار ما مردان، دفاع و حمایت زنان و فرزندان مان است. ما مردان از این طریق، احترام کسبِ هویت می کنیم.

روانشناس امریکایی Josh Gressel بعد از سالها مشاوره زناشویی در مقاله ای که برای مجله روانشناسی معاصر اذعان می کند که: « احساس مورد احترام قرار گرفتن برای مردان به اندازه ابراز عشق یک زن برایش ارزش دارد»

اصلی ترین وسیله ایی که هر مرد نیاز دارد تا به وسیله آن به احترامی که جستجو می کند برسد اعتماد به نفس است چون به طور غریزی بقیه وسایل موفقیت نظیر میل به رقابت، حمایت، شجاعت و مدیریت در ذات ما وجود دارد.

شکی نیست که ما مردان می دانیم احترام را باید به دست بیاوریم. اما دوست داشتنی خواهد بود اگر از طرف شریک زندگی زمینه گسترش احترام و اعتماد به نفس در ما زیاد شود.  بدون اعتماد به نفس، همه توانمندی های که برشمردیم بازدهی کافی نخواهند داشت. شاید بشود ادعا کرد که که برای ما مردان، احترام، برابر یا گاهی مهمتر از عشق است.

 

فقر و سُرنگ و آتش؛ ناکجا آباد بیخ گوش پایتخت

کرج- نامش «ملک‌آباد» است، کمتر در موردش گفته و نوشته‌شده، شاید لابه‌لای هیاهو و شلوغی‌های شهر فراموش‌شده است؛ ناکجاآبادی بیخ گوش پایتخت، جایی که نه خبری از «ملک» است و نه «آباد»!

خبرگزاری مهر – گروه استان‌ها: ساعت از ۱۰ شب گذشته رهسپار منطقه‌ای در استان البرز حدفاصل شهرستان کرج و ساوجبلاغ هستم که تاکنون ندیده‌، توصیفش را زیاد شنیده‌ام. می‌گویند آمار کارتن خواب‌هایش خیلی بالاست، همه فروشگاه‌ها و رستوران‌های شیک و مجلل را پشت سر می‌گذارم، کم‌کم شهر در حال تمام شدن است کمی که جلوتر می‌روم دیگر از شهر و چراغ‌هایش خبری نیست حالا روبه‌رویم دیگر سیاهی است و سیاهی.

در حال فکر کردن به شرایط منطقه‌ای هستم که تا لحظاتی دیگر در برابر دیدگانم قد علم می‌کند در همین حین یکی از دست‌اندازهای جاده، من و ماشین را غافلگیر می‌کند و برای لحظاتی سرم به سقف ماشین می‌خورد، راننده می‌گوید «این جاده آن‌قدر خراب است که گویی سال‌ها رنگ آسفالت به خود ندیده باشد.»

از شیشه ماشین، سمت چپم را نگاه می‌کنم سوسوی نوری از دور پیداست باز راننده بدون اینکه از وی بخواهم توضیحی بدهد، می‌گوید «در این مسیر خرابه‌های زیادی وجود دارد که کارتن‌خواب‌ها برای فرار از سرما به آنجا پناه می‌برند.»

کمی که نزدیک‌تر می‌شویم مرد و زنی دورتادور آتش نشسته‌اند ماشین به‌سرعت عبور می‌کند و از آن نور که لحظاتی پیش دور به نظر می‌رسید دور و دورتر می‌شوم.

ملک آباد جایی بیخ گوش پایتخت

این بار از راننده می‌پرسم خیلی مانده تا برسیم؛ می‌گوید پنج دقیقه دیگر می‌رسیم. پس از گذشتن از چندپیچ به یک خیابان می‌رسیم، کف خیابان ترکیبی از آسفالت و خاک است از چراغ و روشنایی هم خبری نیست، یک مغازه کوچک سر نبش خیابان قرار دارد و تنها سهم خیابان از روشنایی وجود چراغ کوچک رو به روی مغازه است.

اینجا ملک آباد است جایی بیخ گوش پایتخت، محله ای که به واسطه وجود زندان قزلحصار و ندامتگاه مرکزی کرج میزبان بسیاری از خانواده های زندانیان شده است خیابان ها و کوچه پس کوچه هایش شبیه فیلم‌های مستندی است که با موضوع مواد مخدر، محرومیت و فقر ساخته می‌شود در این محله خانه‌ها به‌قدری کوچک است که از دَر ورودی خانه تا دَر ورودی ساختمان دو گام بیشتر فاصله نیست.

همنشینی با آتش و کوچه‌های خاکی

در افکارم غرق شده‌ام که باز راننده می‌گوید «این خیابان اصلی ملک‌آباد است و به قولی بهترین خیابان» با خود فکر می‌کنم بهترین خیابانش که این باشد وای به حال دیگر خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌ها، از ماشین پیاده می‌شویم و سر از کوچه و پس‌کوچه‌هایی درمی‌آوریم که هرچند متر، چند نفر کنار آتشی نشسته‌اند، اخم نشسته بر چهره‌هایشان حکایت از نارضایتی عمیق دارد.

روبه‌رویم واقعیتی تلخ است؛ حضور بانوان در میان کارتن خواب‌ها دیگر از مرحله زنگ خطر گذشته است.

گفتگوهایی تلخ و حسرتی که در چشم‌ها موج می‌زند

گروهی که همراهشان آمده‌ام در حال پخش غذای گرم میان کارتن‌خواب‌ها هستند، در انتهای خیابان اصلی بیش از ۵۰ نفر دور آتشی بزرگ نشسته و دست‌هایشان را به‌سوی افرادی که در حال توزیع غذا هستند دراز کرده‌اند توصیف تصاویر منطقه ملک‌آباد خیلی بیشتر ازآن‌چه بنظر می رسد، سخت است.

کنار دیوار «سُرور» با حسرت ایستاده است، از وی می خواهم که اجازه دهد با هم گپ و گفتی داشته باشیم. با بی تفاوتی می گوید حرفی برای گفتن ندارم از من اصرار و از او انکار؛ دست آخر هم می گوید پس از اجرای طرح پاکسازی مناطق آلوده در تهران مجبور شده به اینجا بیاید چون ملک آباد کمی امن تر از دیگر مناطق است.

روایت چهارسال کارتن خوابی آقای مهندس

همه طوری به آدم نگاه می کنند که گویی از کره‌ای دیگر پا به زمین گذاشته ایم، بعضی ها با بغضی فرو خورده نگاه می کنند برخی دیگر بی تفاوت نسبت به همه اتفاقات پیرامون، در این میان یکی از اعضای گروهی که هر هفته به اینجا می آید و برای کارتن خواب‌ها غذای گرم می‌آورد جوانی را به من نشان می‌دهد که نامش عباس است می‌گوید او حرف‌هایی برای گفتن دارد، به سمتش می‌روم.

عباس ۳۳ ساله فوق لیسانس برق از یکی از دانشگاه‌های خوب کشور است از همسرش جدا شده و چهار سالی است که در خیابان زندگی می‌کند، از وی می‌پرسم هزینه مواد را چگونه تامین می‌کند در جواب می‌گوید: با یکی از دوستانم برق کشی ساختمان انجام می‌دهیم.

گهواره‌ای از جنس کارتن

عباس روزانه ۳۵ هزار تومان مواد مصرف می‌کند به عبارتی هر چه کار می‌کند را برای مصرف موادش کنار می‌گذارد، آرام کنار دیوار تکیه داده و به سوالاتم جواب می‌دهد. از وی می‌پرسم کوچکترین عضو این جمع چند سال دارد در عین ناباوری می‌گوید نوزادی ۱۰ روزه است و مادری را نشانم می‌دهد که در گوشه‌ای دیگر در حال خوردن غذای گرم است.

عباس می‌گوید: بزرگترین عضو این جمع پیرمردی ۸۰ ساله بود که چندی پیش بر اثر سرما مُرد.

به سراغ مادر نوزاد ۱۰ روزه می‌روم، خود را زهرا معرفی می‌کند همسرش زندان است مجبور شده به اینجا مهاجرت کند تا برای دیدار همسرش به زندان برود.

فرزند زهرا، ۱۰ روز پیش متولد شده و هنوز شناسنامه ندارد در حال حاضر شرایط کار کردن برایش فراهم نیست به همین دلیل مجبور به زندگی در خانه یکی از دوستان همسرش در ملک آباد شده و هفته‌ای یک شب برای خوردن غذایی گرم به خیابان اصلی می‌آید.

حکایت پیرمرد معتاد و پرتاب سنگ به عکاس

فرزندش دختر کوچک زیبایی است به نام شادی، پدر شادی به دلیل حمل مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شده و مادرش نیز ترک دیار کرده و کیلومترها راه آمده تا سرنوشت شادی در ملک آباد استان البرز رقم بخورد.

در یکی از کوچه‌های ملک آباد پیرمردی که بنظر می‌رسد بیش از ۵۰ سال دارد در حال مصرف هروئین است حضور ما نیز خللی در کارش ایجاد نمی‌کند ولی به محضی که متوجه می‌شود عکاس در حال عکاسی است عصبانی می‌شود و تکه سنگی پرت می‌کند، شروع به داد و فریاد می‌کند صدایش واضح نیست یکی از همراهان که وی را می‌شناسد به او اطمینان خاطر می‌دهد که تصویرش شطرنجی منتشر می‌شود، اسمش حمزه است رو به عکاس می‌کند و می‌گوید: این عکس‌ها بدآموزی دارد.

از خوردن یک وعده غذای گرم در هفته تا زندگی ۸ نفر زیر چادر ۲ نفری

حمزه که به گفته خودش ۲۵ سالی است هروئین مصرف می‌کند، از ایلام به اینجا آمده چند وقتی زندانی بوده است و حالا روی برگشتن به میان فامیل را ندارد.

وی می‌گوید: چاره‌ای ندارم دو سالی است در ملک آباد زندگی می‌کنم و هفته‌ای یکبار غذای گرم می‌خورم و در کوچه‌های ملک آباد شب را به روز می‌رسانم.

در ادامه کوچه‌ها را پشت سر می‌گذاریم و با افرادی که مشغول توزیع غذای گرم هستند، به انتهای منطقه ملک آباد می‌رویم اینجا دیگر خبری از خانه نیست کنار دیوار چادری کوچک بنا شده به قدری کوچک که شاید جای دو نفر باشد ولی هشت نفری در آن زندگی می‌کنند.

روایتی از ناکجا آباد

ته مانده‌های سیگار روی زمین ریخته شده است، فضای ناامید کننده‌ای است از برق و آب هم خبری نیست، آقا رحمان و دو پسرش در این چادر زندگی می‌کنند و افراد دیگر نیز از دوستان آنها هستند.

آقا رحمان که دستش را با تکه پارچه کهنه‌ای بسته است، می‌گوید: باید عمل شوم ولی پول ندارم.

آقا رحمان راننده ماشین سنگین بوده و البته سال‌های زیادی است که اعتیاد دارد. همسر و دیگر فرزندانش در کرمانشاه زندگی می‌کنند، خودش سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید: عکسم را بگیرید مشکلی ندارم این چادر و پتوهای زهوار در رفته همه زندگی مرا تشکیل می‌دهد.

پسر آقا رحمان به تازگی از زندان آزاد شده و به دنبال کار می‌گردد کمی عصبانی به نظر می‌رسد و تمایلی به حرف زدن ندارد، آقا رحمان می‌گوید: از وقتی طرح های پاکسازی مناطق آلوده در البرز اجرا شده است به بیابان‌ها پناه آورده‌ایم.

کمی آن طرف تر چادر دیگری کنار دیوار برپا شده است زیر چادر را نگاهی می‌اندازیم، یک خانم جوان در تاریکی زیر چادر نشسته زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را روی پاهایش گذاشته است دو خانم دیگر نیز در آنجا حضور دارند یکی از آنها حال خوشی ندارد، فرزانه می‌گوید: همسرش در زندان است و برای تامین موادش به اینجا پناه آورده است.

وجود ۴ زندان در البرز و یک دنیا مشکل

گروهی که غذایی گرم توزیع می‌کنند دلیل ازدیاد کارتن خواب‌ها در منطقه ملک آباد را نزدیکی به زندان قزلحصار می‌دانند چرا که این منطقه در مجاورت شهر چهارباغ از توابع شهرستان ساوجبلاغ قرار گرفته است حمید، یکی از همراهان این سفر شبانگاهی است و اطلاعات زیادی از منطقه دارد.

وی که یکی از فعالان اجتماعی در استان البرز است، می‌گوید: وجود ۴ زندان بزرگ کشور در استان البرز باعث ایجاد مناطقی مانند ملک آباد شده است بسیاری از مردم برای نزدیکی به زندان مجبور به سکونت در خانه‌های کوچک این مناطق می‌شوند.

حمید ادامه می‌دهد: در اخبار خوانده بودم قرار است زندان‌ها و زندانیان از استان البرز منتقل شوند ولی گویا مسئولان موفق به تحقق این مهم نشده‌اند.

به گفته حمید در مناطق نزدیک زندان جرم ساده تر از دیگر مناطق به وقوع می‌پیوندند چرا که فضای باز و بیابانی وجود دارد و کارتن خواب‌ها برای فرار از اجرای طرح پاکسازی به بیابان ها پناه می‌برند.

این فعال اجتماعی می‌گوید: کمتر از دو ماه گذشته خبری مبنی بر دستور ویژه مسئولان ارشد استان البرز برای رسیدگی به وضعیت منطقه ملک آباد در رسانه‌های استان منتشر شد حال این دستور در کدام مرحله به سر می‌برد خدا می‌داند و بس.

حمید می‌گوید: مدتی است به دلیل اجرای طرح‌های پاکسازی تعداد کارتن خواب‌ها کمتر شده و بسیاری ترجیح می‌دهند در حاشیه ملک آباد و در بیابان زندگی کنند.

وی نبود مرکز نگهداری معتادان در استان البرز را یک معضل بزرگ می‌داند و می‌گوید: بسیاری از فعالان اجتماعی در جلساتی که با مسئولان دولتی داشته‌اند به ضرورت احداث یک مرکز نگهداری معتادان در استان اشاره کرده‌اند ولی گویا مسئولان دولتی سرگرم مسائل مهمتری هستند و از این واقعیت غافل مانده‌اند.

وجود افراد با لهجه‌های مختلف در ملک آباد گواهی بر حرف های این فعال اجتماعی است هر کدام از یک شهر و دیار و به امید داشتن زندگی بهتر به اینجا آمده ولی چیزی شبیه سراب در مقابلشان وجود دارد ساعت دو بامداد شده و هنوز در منطقه حضور داریم یکی از کارتن خواب‌ها می‌گوید هوا که روشن شود دیگر اینجا خبری نیست همه می‌روند که اگر بمانند دستگیر می‌شوند.

راهی کرج می‌شویم، از همان خیابان اصلی می‌گذریم آتش‌ها خاموش شده و خبری از شادی، سُرور و زهرا نیست ظروف غذا روی زمین ریخته است. هوا تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسد، صدای چند سگ سکوت شب را می‌شکند و دیگر هیچ.

بازی شطرنج کاسپاروف با یک آماتور

اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم، آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!!!» بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که: نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم، و دوبرابر واکنش نشون می دهیم


کاسپاروف



گو خلق بدانند که من عاشق و مستم  آوازه درستست که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت  من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود  از بند تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی نگارین تو بیزارم اگر من  تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم  تا یار بدیدم در اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می  من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت  تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب  دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت  این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند همه غم‌های جهان بر دل من بود  دربند تو افتادم و از جمله برستم

از 155 سال پیش و از زمانی که تئوری تکامل داروین، از دید خود به یک تصویر کامل از طبیعت و حیات رسیده است تحقیقات جامعی از دید بیولوژی در باره  شعور و خودآگاهی –  consciousness  صورت نگرفته است.

نظریات مربوط به شعور، آگاهی و خودآگاهی معمولا توسط مذهب، فلسفه و شاخه های از روانشناسی ارائه می شد. علوم طبیعی و زیست شناسی تاکنون زیاد به دلایل وجود آن یا اینکه چگونه تحول یافته است و اینکه چه نقشی در زندگی موجودانت زنده دارد نپرداخته است. حتی تئوری مشخصی ایجاد نشد که نشان دهد چه نوع از موجودات زنده، دارای شعور، آگاهی، خودشناسی و حتی وجدان هستند؟

اما از 5 سال پیش، تئوری جدیدی در باره خوداگاهی در حال سرو سامان گرفتن است به نام « توجه کلی -The Attention Schema Theory»  که سعی کرده است از طریق علم بیولوژی به تعریف قابل لمس و اثبات از آن برسد.

تئوری فوق مدعی است چون موجودات زنده هر چه پیچیده تر شده اند مقدار دریافت اطلاعات شان از محیط بیرون بیشتر شده است تا آنجا که سیستم کنترل اصلی یعنی مغز، ناچار است فقط از میان انبوه اطلاعات انتخاب کند و دستورات لازم را صادر می کند.

فرصت بایگانی و اهمیت دادن به همه اطلاعات کسب شده توسط حواس 5 گانه، برای مغز غیرممکن شده بود.  برای همین، شعور و خودآگاهی یا consciousness، در حقیقت یک سیستم بسیار دقیقِ انتخاب و جداسازی اطلاعات از همدیگر هستند که می تواند مهمترین و ضروری ترین اطلاعات دریافت شده را در یک محوطه مخصوص در هم ترکیب کند. یک نوع وجدان، یک نوع «من»، که قدرت فیلتر کردن اطلاعات دارد و ما از آنها تحت عنوان مرام و اخلاق یاد می کنیم.

بر طبق این تئوری، مسیر شکل گیری این سیستم انتخاب اطلاعات از حدود 500 میلیون سال پیش و با آمدن مهره داران شروع شده است. این شیوه انتقال اطلاعات تهیه شده توسط حواس و اعضای موجودات زنده به دوران قبل از شکل گیری مغز به عنوان مرکز فرماندهی می رسد. یاخته های عصبی از دوره مهره داران بیشتر شبیه نامزدهای انتخاباتی عمل می کنند که با قدرت ممکن سعی می کنند در یک رقابت بسیار درهم فشرده اطلاعات، خود را مهمتر از بقیه جلوه دهند.

اگر به دوره های خیلی قدیمی تر از جمع آوری اطلاعات موجودات زنده از محیط بیرون بنگریم یکی از  ساده ترین شیوه ها توسط موجودی به نام hydra انجام می شود که از اقوام نزدیک ستاره دریایی است. این نوع موجود از سیستم عصبی بسیار اولیه برخوردار است. با هر تماسی که به هر جای بدن این جانور زده شود همیشه یک پاسخ  می تواند ارائه دهد. قدرت تصمیم گرفتن یا انتخاب اینکه کدام واکنش جدی تر است یا کدام تماس با بدنش خطرناکتر است را ندارد. بر اساس دانش ژنتیک، قدمت این وسیله تشخیص ابتدایی را به 700 میلیون سال پیش نسبت داده اند.

مرحله بعدی تکامل عصب ها وقتی شروع شد که اطلاعات دریافت شده از بیرون از بدن،  وارد یک مرحله انتخاب و اصلی و فرعی کردن اطلاعات بر اساس نیاز و شرط بقای موجود زنده رسید.

موجودات زنده بعد از آن مسلط به یک سیستم انتخاب، دیدن و تشخیص جدید شده بودند که از آن به نام The arthropod eye یاد می کنند. این شیوه دریافت و تعریف اطلاعات بیرونی به موجود زنده فرصت می داد تا با دقتی بیشتر اطلاعات گرد آمده را بررسی و تقسیم بندی و از میان شان مهمترین را دستچین کند.

این قابلیت برای جذب اطلاعات مهم، به غیر از انتخاب، یک کار دیگر هم می کرد و آن توجه بیشتر به یک اطلاع دریافتی خاص بود. مثلا دیدن حیواناتی که می توانند او را شکار کنند یا حتی دیدن طعمه یا غذایی که نیاز دارد. یا شنیدن صدایی که به هر دلیلی مهم بود یا تاثیر مهمی در زندگی اش نداشت.

این وسایل عصبی و یاخته ها همچنان انقدر ساده و ابتدایی هستند که احتیاج به مرکز فرماندهی و تصمیم گیری یعنی مغز ندارند. در این مرحله از تکامل ( حدود 500 میلیون سال پیش)هشیاری نسبت به بیرون، به لمس و دیدن و حتی شنیدن نیز مجهز شده بود ولی هر کدام شان به صورت مجرد عمل می کردند و واکنش نشان می دادند.

بغضی ترانه ها هستند که هر ادمی حتی انهایی که مثل من هیچ بهرهای از صدا ندارند

دوست دغرند همراه با اهنک همراهی کنند 

ترانه سوغاتی هایده از این دست ترانه هاست

خدایش بیامرزد که در غم نا جوانمردی ملتی خود خواه جان سپرد


وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد


انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا می شه لحظه دیدن می رسه

هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می رسه



ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم

اگه تورو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم



وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم

گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه

مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه



ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم

اگه تورو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم



عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

نه من تورو واسه خودم نه از سر هوس می خوام

عمر دوباره ی منی تورو واسه نفس می خوام



ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم

اگه تورو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم



وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا می شه لحظه دیدن می رسه

هرچی که جاده ست رو زمین به سینه من می رسه



ای که تویی همه کسم بی تو می گیره نفسم

اگه تورو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم

جورجو گابر»، خواننده مشهور ایتالیایی دههٔ ۷۰ است. این کار در سال ۱۹۹۸ اجرا شده و آهنگ آن از خواننده و هنرپیشهٔ معروف «آدریانو چلنتانو» است که در این ویدیو گیتار در دست می‌خواند.

 کمونیسم پس از افول و شکست و در فردای فروپاشی بلوک شرق دچار گسستی غریب گردید. اعتبار عملی خود را تا حدود زیادی از دست داد و اندیشمندان چپ به ناچار و به دلیل جبر زمانه وادار به بازبینی در آرای خود شدند تا جاییکه چپ نوین عبور از اندیشه های مارکس را نیز ممکن دانست. اکثریت چپ که می خواستند از سنت پوسیده رهایی پیدا کنند و چهره ای نو بر جهانیان بشناسانند خود را با فعالیت های محیط زیستی، فمینیستی و در نهایت حقوق بشری مشغول کرده اند و این در کل نتوانسته است اعتباری قابل قبول برای آنها ایجاد کند تا جدی گرفته شوند. برخی از آنها و پس از سرخوردگی و البته با استفاده از همان آبشخورهای فکری سابق، قومگرا شده و به عقاید نژادی روی آورده و فدرالیست شده اند.
این ترانه شاید افسوسی نسبت به گذشته ی چپ باشد. چنانکه امروزه بسیاری از کمونیست ها و سوسیالیست ها را اپورتونیست و حزب بادی و بی آرمان می بینیم.
البته یادمان نرود این ترانه می تواند مورد خطاب همه ی فرصت طلبان و حزب بادی ها باشد. حال از هر نحله ی فکری که می خواهند باشد.

در ابتدای اثر این متن آمده که؛

 

«آیا مهلک بودن این سرنوشت را می‌دانی؟

این چنین شرم‌آوربودن را؟

 

«مرعوب» از طرد شدن، «وحشت‌زده» از حذف شدن، «آشفته» از چشیدن طعم تلخ اقلیت بودن، دشواری وانهادن منفعتی حقیر را؟

بله می‌دانی و از این روست که سازش می‌کنی و به هر سمتی می‌چرخی مانند آن خروسک بادنما.

 

 

متن شعر:

من یک انسان نو‌ام،

آنقدر نو که دیرزمانیست که دیگر فاشیست نیستم

من خیلی حساس و نوع‌دوستم، و شرق‌شناس

قدیم‌ها طرفدار جنبش اعتراضی سال ۶۸ بودم

و حالا مدت کوتاهی است که طرفدار محیط زیست شده‌ام

چند سال قبل با خوشحالی هرچه تمام‌تر

احساس کردم مثل خیلی‌ها سوسیالیستم

 

من یک انسان نو‌ام! لطف که کنم

و بخواهم با زبان ادبی بگویم، باید بگویم که من یک ترقی‌خواهم

در عین‌حال طرفدار بازار آزاد و نژادپرستی

من خیلی خوبم! من طرفدار حیواناتم

و دیگر اگزیستانسیالیست نیستم

اخیرا کمی خلاف جریان حرکت می‌کنم و فدرالیست شده‌ام.

 

کانفورمیست (حزب بادی)

کسی است که معمولا در جناح صحیح قرار گرفته!

او پاسخ‌های روشن و خوبی در سرش دارد

او بر عقاید متمرکز است

و زیر بغلش همیشه، دو یا سه روزنامه دارد

وقتی به اندیشیدن نیاز دارد

اگر روشن‌تر بخواهم برایتان بگویم

درست مثل یک فرصت طلب فکر می‌کند.

او خود را بی‌هیچ ضرورتی وفق می‌دهد،

و در بهشت خودش زندگی می‌کند

 

کانفورمیست

یک انسان کاملا گرد و منعطف است و بدون مقاومت حرکت می‌کند

کانفورمیست

در دریای اکثریت لیز می‌خورد و نرمش می‌کند

یک حیوان کاملا رایج است

که با کلماتِ گفتگو‌ها زندگی می‌کند

شب‌ها رویا می‌بیند

و رویایش از خواب‌های رویا بینان دیگر بیرون می‌آیند…

روز عید او زمانی است

که با همه جهان در آشتی باشد

و وقتی شنا می‌کند، همه راهش باز باشد

او کانفورمیست است! کانفورمیست!

 

من یک انسان نو‌ام

و با زنان رابطه خارق‌العاده‌ای دارم؛ من فمینیستم!

همیشه در دسترس و خوشبین؛ اروپایی‌ام

و هرگز صدایم را بلند نمی‌کنم؛ صلح‌طلبم

مارکسیست لنینیست بودم

بعدش نمی‌دانم چرا خودم را ناگهان یک کمونیست خداپرست یافتم!

 

کانفورمیست

خوب نفهمیده که حتی بهتر از یک توپ به هوا می‌پرد!

یک بالن هوایی تکامل‌یافته است که از اطلاعات باد کرده

و گونه نادری است

که در ارتفاع پست از زمین پرواز می‌کند

جهان را با یک انگشت خود لمس می‌کند

و گمان می‌کند کارش تمام شده است

زندگی می‌کند و این برایش بس است…

و باید بگویم او خیلی شبیه همه ماست!

او کانفورمیست است! کانفورمیست!

 

 

کانفورمیست : حزب باد یا فرصت‌طلبی و حال و روز اکثر اساتید و دانشجویان و هنرمندان  و روشنفکران ایرانی

هر کسی
یک امید
یک عصیان
یک از دست دادن
یک درد
یک تنهایی
یک اندوه
در خود دارد
زیرا از درون هر کس
یک نفر رفته است
و هر کاری که می کند
نمی تواند او را بدرقه کند 

فاتح پالا 

ترجمه : سیامک تقی زاده

\...........................

پشت هر سایهکی از ترس

غرق در عمق این لجنزاریم

همه همدست این جرم هستیم

چه گناهی؟؟؟ همه طلبکاریم

......................................

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم
بازیچه تحجر و تزویر می شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی
این روزها بدون تو تعزیر می شویم

فواره رها شده مصداق سعی ماست
پا می شویم و باز زمینگیر می شویم

قد راست می کنیم برای صعود و باز
از ارتفاع خویش سرازیر می شویم

امروز عقده دلمان باز می شود
فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم

*

ما قله های مرتفع فتح ناپذیر
با سادگی به دست تو تسخیر می شویم

ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما
در پهنه زلال تو تطهیر می شویم

گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند
گر چه به جرم نام تو تکفیر می شویم

اما بی آفتاب حضور همیشه ات
مصداق بیت مختصر زیر می شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می رویم
یا روبروی آینه ها پیر می شویم

......................................

شمال یا جنوب ؟

چه فرقی می کند

وقتی از هر جهت تنهایی !


((نسترن وثوقی))

......................................


اختیار یا جبر
ذات من فکری فرار و گریز از واقعیت های خود است، به خاطر همین است که خودشناسی از جنس "شناخت"، برای بعضی ها شکنجه روانی محسوب می شود، زیرا شناخت، نقاب آنها را کنار می زند و آنها خودشان را می بینند و از خود می ترسند، لذا آنها دوست و هم پیمان دیرینه ئ نقاب های خود هستند. آنها با هرکس که نقاب آنها را دستکاری کند، عناد و دشمنی می ورزند.
تا زمانی که با واقعیت خودمان روبرو نشده ایم، هر فعالیتی هرچند در ظاهر مفید، نقابی برای پنهان کردن چهره ئ واقعی خواهد بود.
ما در هر صورت مجبور هستیم خودمان را ملاقات کنیم، اگر اختیاری و به هنگام باشد، زودتر با خود آشنا شده و از من فکری زاده می شویم و تولدی اختیاری و واقعی رخ می دهد، اما اگر اختیار نکنیم، درد زایمان غیر قابل تحمل می شود، زیرا این خود واقعی و این کودک درون می خواهد با عشق متولد شود، می خواهد که ما او را پشت نقاب من فکری پنهان نکنیم، زندگی و نفس های او را از او نگیریم. 
تا زمانی که تو من فکری و نفس را به خود فطری فروخته ای، نفرین و عدم حضور او تو را بی قرار و آشفته حال و دم دمی مزاج خواهد کرد، زیرا او وجود دارد، اما تو وجود او را انکار می کنی، او را زندانی کرده ای و پرهای او را بریده ای و نمی دانی که این همه را به خودت می کنی!
.................................
مهم نیست اکنون زندگی ام چگونه میگذرد
عاشق آن خاطراتی هستم که
تصادفی از ذهنم عبور میکنند و باعث لبخندم میشوند
پابلو نرودا
.........................
وقت گران‌بهایتان را صرف این پرسش نکنید که چرا جهان جای بهتری نیست. این کار فقط وقت تلف کردن است. سوالی که می توان پرسید این است که چگونه می توانم آن را بهتر کنم. برای این سوال پاسخی وجود دارد
- لئو بوسکالیا

به گزارش ازناو به نقل از سبلانه ، در اینترنت ویدیویی بارگذاری شده که واکنش جالب دختری را نشان می‌دهد که عروسکی سفارشی ساخته شده هدیه می‌گیرد .

 
اما بنت 10 ساله در تگزاس با نقص عضوی کمیاب به دنیا آمده بود که باعث شده بود تا در نه ماهگی پای این کودک را قطع کنند که پس از این واقعه او مجبور شد که پای مصنوعی احتیاج داشته باشد.
 
تصاویری از کودکی که قلب مردم را در اینترنت درید + تصاویر
 
با در نظر گرفتن این موضوع، پدر و مادر اما برای جشن تولد 10 سالگی اما هدیه‌ای مخصوص برای او گرفتند. آن‌ها یک عروسک به اما دادند که یک پای این عروسک مانند پای او مصنوعی بود.
 
اما که با دیدن این عروسک خیلی خوشحال شده بود از شوق این که این عروسک پایی مثل پای او دارد زیر گریه زد.
 
تصاویری از کودکی که قلب مردم را در اینترنت درید + تصاویر
 
ویدیوی پر احساسی که از این کودک 10 ساله در اینترنت قرار گرفت تقریبا 20 میلیون بیننده داشت

از رنجی خسته ام که از آن من نیست
بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست
با نامی زیسته ام که از آن من نیست
از دردی گریسته ام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست
به مرگی جان می سپارم که از آن من نیست.

ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﻣﻜﺪﻭﻧﺎﻟﺪ
ﭘﺸﺖ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﻯ ﻓﺴﺘﻔﻮﺩ ﺩﺭ ﺻﻔﻢ
ﺯﻳﺮ ﺷﻴﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻔﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺗﻮﺗﺎﻝ
ﻻﻯ ﭼﺮﺧﻬﺎﻯ ﭘﻮﺭﺷﻪ ﺩﺭ ﻛﻔﻢ
ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﻕ ﺭﻭﻟﻜﺲ ﺗﻮ
ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻯ ﻗﺮﺹ ﺍﻛﺲ ﺗﻮ

ﺛﺒﺖ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺾ ﺩﻭﺍﻡ ﻣﺎ
ﮔﻮﺭ ﺟﺪ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﭘﻴﺎﻡ ﻣﺎ

ﺍﺯ ﺭﻧﺠﻰ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺮﺧﺎﻛﻰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻰ ﺯﻳﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻯ ﮔﺮﻳﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺗﻮﻯ ﺟﻨﮓ ﻟﻪ ﺯﻳﺮ ﭼﺮﺥ ﺗﺎﻧﻜﻬﺎ
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺻﻠﺢ ﻏﺮﻕ ﻗﺮﺽ ﺑﺎﻧﻜﻬﺎ
ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻯ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﺟﻴﺐ ﻫﺎ
ﻳﻚ ﭼﻚ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﺎﻧﺠﻴﺐ ﻫﺎ
ﺳﻮﺩ ﻛﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﺒﺾ ﻛﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺤﻠﻪ، ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﭘﻨﺞ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﻯ ﺩﺍﺭ ﻛُﺮﺩ ﻣﻴﺸﻮﻡ
ﺑﺎ ﺑﻠﻮﭺ ﻭ ﻟﺮ ﺷﻜﻨﺠﻪ، ﺧﺮﺩ ﻣﻴﺸﻮﻡ
ﺗَﺮﻙِ ﺗُﺮﻙ ﺗﺎﺭﻙ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﻯ
ﻳﻚ ﺍﺭﻭﻣﻴﻪ ﻧﻤﻚ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺁﺫﺭﻯ

ﺍﺯ ﺭﻧﺠﻰ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺮﺧﺎﻛﻰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺑﺎ ﻧﺎﻣﻰ ﺯﻳﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ
ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻯ ﮔﺮﻳﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥِ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ

..........................................................

شب سیاه و چشم بیدار
شب سیاه و سایه تار
شب سیاه و باد و باران
شب سیاه و ماه پنهان
نرو بمان
ما به سایه‌های روی دیوار
ما به ابرهای تیره و تار
ما به کافه‌ها و دود سیگار
ما به شب‌های تار دل بستیم
ما به خنده‌های زیر بارون
ما به صبح باغ بهارون
ما به بیداری شبانه
ما به خواب روزها دل بستیم
بهار ما گذشته شاید
بهار ما گذشته انگار
بهار ما گذشته شاید
گذشته‌ها گذشته انگار

خواستیم جهان را بخوابانیم

از شب 

ستاره بچینیم

شهاب را 

شکار کنیم

آمدیم به کهکشان 

فرمان عشق دهیم

سایه ها را بتابانیم

دیوارها را خراب کنیم

امید رهایی داشتیم

آمدیم پرواز کنیم 

نشد !

خواستیم جهان را بخوابانیم

شعرها را بنوشیم

آغوش را بپوشیم

شادی را شکار کنیم

آمدیم 

پر باز کنیم

نشد !

 

سایه ها می گویند : 

خوابیده ای عزیز

توجیه می کنیم

ما خواستیم

نشد !

 .........................

ز زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

....................................

انسان موجود هدفمندی ست که برای خودش قانون ، شرع و عرف تعیین می کند تا عشق  چون یک قناری کوچک ، میان سیم های خاردار عقل آلود ، به زخم ، مبتلا گردد . 

شاید برای همین است که آدم های عاشق از رحم افسانه های کهن ، هرگز به دنیا نمی آیند

این جهان آئینه کردار ماست
خوب یا بد هرچه هست آثار ماست

اهل عشق ، اهل علم ، اهل تخت
کار ما کردند هم آسان و سخت...
اهل علم آمد به دانائی فزود 
اهل عشق آئین زیبائی گشود...
اهل تخت آمد حکومت دار شد
خلق از کردار او بیمار شد
با زبان صدها اسیر آزاد کرد
در نهان با مردمان بیداد کرد
اهل تخت آمد که نادانی کند 
هرچه آبادیست ویرانی کند
حاکمان اندیشه در غل کرده اند
عاشقان دنیا پر از گل کرده اند
حاکمان خود عاقبت گم کرده اند
عاشقان خود وقف مردم کرده اند 

.............................

گاه می اندیشم 
که چه دنیای بزرگی داریم 
و چه تصویر به هم ریخته ای ساخته ایم از دنیا
در چه زندان عبوسی محبوس شدیم 
چه غریبیم در آبادی خویش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خویش
آدمیزاده درختی ست که باید خود را بالا بکشد
ببرد ریشه خود را تا آب
بی امان سبز شود ، سایه دهد... مجتبی کاشانی

 ............................

زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و زباران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود بخود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
«سالکم» قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم مجتبی کاشانی

 



نمی دانم این ادعای تغییر دنیا یا تغییر انسانها و احساس وظیفه کردن در خود نسبت به دیگران انهم به این شکل عجبیب و غریب چه بیماری است که نه تنها در ایران بلکه در بسیاری از مردمان دنیا شکل گرفته است.

تلوزیون را که روشن می کنی برای اندکی کاهش استرس انواع برنامه های عجیب و غیب پزشکی و روانشناسی و ازدواج و چه و چه

مدام در حال بمباران فکری مردم است 

شبکه های اجتماعی که خوشحالم که در هیچکدامشان حضور ندارم

بساطی شده است برای انسنهای بی مغز و شکست خورده در زندگی خود که برای دیگران نسخه می پیجند

و کسی نیست بگوید با اینهمهدانش خودت کجای کار هستی

پدر و مادرانی خود خواه متوهم که سعی در درست کردن فرزندی دارند که نمونه هوش و اخلاق و چه و چه باشد

همه چیز هست الا اینکه هر کسی بفهمد

که دنیا محل زندگی است

نه اینگونه داستان ساختن از خود

دنیا  زیستن و سپس مردن است

و لذت در چهار چوبی اخلاقی که 

این اخلاق نیز امروز به وجود نیامده است

هزاران سال است که وجود دارد

اجداد ما هم ازدواج می کردند

رابطه جنسی داشتند 

کار می کردند

مصرف می کردند

غذا می خوردند

بیمار هم می شدند

بشر امروز

به خصوص در سرزمینهایی مانند ایران

ترکیبی ساخته است از حسادت

و تکبر

و انها را در هم امیخته

. مجموه ع ان شده است

این سیه دلی و خود پسندی و نگاه از بالا به سایرین

این شیوه اندیشیدن

در قشر تحصیل کرده بیشتر هم به چشم می خورد

انسانی که خودش فکر نکند و دنیا را نشناسد

و نخواند

و به جملات قصار موجود در تلگرام و فیس بوک و این داستانها بسنده کند

سرنوشتی بهتر از این نخواهد داشت




رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو

رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو  و برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۹۸ و یکی از کتاب های فهرست " صد کتاب برتر همه زمان ها به انتخاب روزنامه گاردین" هستش که نخستین بار در سال ۱۹۹۵منتشر شد.

،این رمان داستان عده ای آدم رو میگه که دچار کوری میشن اما این کوری با کوری های دیگه تفاوت هایی داره :۱. این کوری بر خلاف کوری های معمول که همه جا تاریک و سیاه دیده میشه هاله‌ای سفید رنگ بعد از کور شدن افراد مقابل چشماشون ظاهر می‌شه ۲.این کوری مسریه !

از نکات جالب این رمان اینه که ساراماگو تویه این رمان برای شخصیت‌ها اسم انتخاب نکرده! شخصیت‏های رمان شامل: دکتر، زن دکتر، دختری که عینک دودی داشت، پیرمردی که چشم‏بند سیاه داشت، پسرک لوچ... با وجود این پیچیدگی در رمان ایجاد نشده و خواننده به راحتی می‌تونه با شخصیت‌های رمان ارتباط ذهنی برقرار کنه. ویژگی دیگر این رمان بازگشت‌های زمانی به گذشته و آینده در خیال شخصیت‌های رمانه که به زیبایی و جذابیت آن افزوده . این سبک و ساختار دشوار رمان، پس از چند صفحه، جاذبه‏ای استثنایی پیدا می‏کنه!

  


 

داستان از جایی شروع میشه که یکی طبق روزای معمولی پشت چراغ قرمز منتظره که چراغ سبز بشه که یهویی کور میشه!  و این کوری از یکی به دیگری انتقال پیدا می کنه تا اینکه کل شهر و کل کشور کور می شن! در ابتدا کور ها و کسایی که کور ها با اونا رابطه داشتن رو در یه تیمارستان بدون استفاده، قرنطینه می کنن تا جلو شیوع این کوریه مسری رو بگیرن .

این داستان پره از قسمت هایی که آدمو تو فکر می بره و پره از صحنه های متاثر کننده.

یکی از قسمت هایی که توی این داستان خیلی جلوه میکنه اینه که آدمایی که کور میشن رفته رفته از انسانیت و مدنیت فاصله میگیرن و صفات حیوانیشون رشد می کنه،حتی انسان هایی که قبل کوری تحصیل کرده و با پرستیژ بودن! ( "و این قسمت مدام منو یاد نظریه هرم مازلو می انداخت و این که این چه ابزار قدرتمنده سیا*سییه ،به این شکل که با ایجاد یه شرایط سخت ،آدما رو محدود به نیاز های اولیه کنن، وقتی اینطوری شد آدم ها،فقط به فکر نیاز های اولیه و قسمت پایینی هرم مازلو (نیاز های حیوانی) می شن، و از تکامل و انسانیت و تفکر دور می شن!! و اینطوری کسی کار به کارشون نخواهد داشت،چون این آدما  فکر نمی کنن !" )

و قسمت دیگه ای که خیلی تاثر برانگیزه اینه که انسان چقدر ضعیفه! چون با از دست دادن یه چیز،خیلی چیزهارو، از دست میده!

تو یه قسمت خالیه یکی از صفحه ها نوشتم :  وقتی آدم ببینه اما نبینه، فقط به فکره شکم و قضای حاجت و لذته جن*سیه !!

 به نظر من ساراماگو، تویه رمان کوری به این مسئله و حقیقت  تاکید می کنه که رفتارهای انسان در «موقعیت خاص خودش»معنی پیدا می کنه و یاسد معنا ‏شه و ملاک مطلقی برای قضاوت وجود نداره.

 ساراماگو می گوید:"  این کوری واقعی نیست، تمثیلی است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان ها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمی کنیم.... "

پاره ایی از رمان کوری

ــ برای رسیدن به جایی که می خواهی ، همه چیز به این بستگی دارد که کجا هستی

ــ به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید، بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو، و او نمی‌رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود، نه راه‌های رسیدن به آنها.

ــ اگر قبل از هر کاری اول عواقب آن را سبک سنگین کنیم و اول به عواقب بلافصل بعد احتمالی و سپس ممکن و آخر سر به عواقب قابل تصور،جدی فکر کنیم هیچ وقت فراتر از آن نقطه ای که اولین فکر ما را دچار تردید می کند نخواهیم رفت!

ــ اگر می توانی ببینی نگاه کن ، اگر می توانی نگاه کنی ، تامل کن ...

ــ  چرا ما کور شدیم، نمی‏دانم. شاید روزی بفهمیم. می‏خواهی عقیده‏ی مرا بدانی؟ بله، بگو، فکر نمی‏کنم ما کور شدیم. فکر می‏کنم ما کور هستیم. کور، امّا بینا. کورهایی که می‏توانند ببینند، امّا نمی‏بینند.

ابتذال شرارت :


چند روز پیش بود مقاله ای می خواندم از ناصر فکوهی  با همین عنوان 

مفهوم شرارت همیشه در روابط انسانی سوال های فراوانی را ایجاد میکند

اینکه شرارت چیست و در مقام قضاوت در مورد ادمیان ایا می شود به راحتی این عنوان را به هر کسی داد یا باید منتظر جنایت های بزرگ بود

هانا ارنت حسادت را بالاترین شرارت بشری می خواند و انگاری  خوب ذهن و رفتار جنایت کاران بزرگ تاریخ بشری را مورد بررسی قرا داده است

هنگامی که هر انسانی انگیزه های واقعی خود را نمی شناسد یا عامدانه و از ترس قضاوت وجدان خویش بر انها سر پوشی می گذارد انهم با مفاهیم انسانی

چون عدالت ، معرفت و این داستانها

این شرارت بزرگ در وجود ادمی رشد می کند

و نتیجه ای جز تباهی ندارد



فروغ فرخزاد به زیبایی گفته است :

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند


برای رهایی از این دردهای جانکاه باید دانایی کسب کرد

باید خود را شناخت و نیازهای خود را

مهم یاد گرفتن انچه که انجام دهیم نیست

بلکه باید یادگرفت که چه جیز هایی را انجام نداد


نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و

به مهمانی عشق برد؛ 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

 

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین

ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم...

 

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

 

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

 

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

 

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

 

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد.

 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

"فریدون مشیری" 



مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم
دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز خود صبری و آرامی نمی‌یابم نمی‌یابم
ز تو لطفی و احسانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز روی لطف بنما رو ، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمی‌بینم نمی‌بینم

بیا گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم

بگیر ای یار دست من ، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمی‌بینم نمی‌بینم

ز راه لطف و دلداری بیا ، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم

عراقی را به درگاهت رهی بنما ، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمی‌بینم نمی‌بینم

فخرالدین عراقی