با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

ابتذال شرارت :


چند روز پیش بود مقاله ای می خواندم از ناصر فکوهی  با همین عنوان 

مفهوم شرارت همیشه در روابط انسانی سوال های فراوانی را ایجاد میکند

اینکه شرارت چیست و در مقام قضاوت در مورد ادمیان ایا می شود به راحتی این عنوان را به هر کسی داد یا باید منتظر جنایت های بزرگ بود

هانا ارنت حسادت را بالاترین شرارت بشری می خواند و انگاری  خوب ذهن و رفتار جنایت کاران بزرگ تاریخ بشری را مورد بررسی قرا داده است

هنگامی که هر انسانی انگیزه های واقعی خود را نمی شناسد یا عامدانه و از ترس قضاوت وجدان خویش بر انها سر پوشی می گذارد انهم با مفاهیم انسانی

چون عدالت ، معرفت و این داستانها

این شرارت بزرگ در وجود ادمی رشد می کند

و نتیجه ای جز تباهی ندارد



فروغ فرخزاد به زیبایی گفته است :

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند


برای رهایی از این دردهای جانکاه باید دانایی کسب کرد

باید خود را شناخت و نیازهای خود را

مهم یاد گرفتن انچه که انجام دهیم نیست

بلکه باید یادگرفت که چه جیز هایی را انجام نداد


نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و

به مهمانی عشق برد؛ 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

 

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین

ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم...

 

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

 

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

 

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

 

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

 

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد.

 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

"فریدون مشیری" 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.