با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت

یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت

یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت

یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت

تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست

خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت

رنگ زردم را ببین ، برگ ِ خزان را یاد کن

با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن

مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتاده ام در دام ِ عشق

یا بکش یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن

ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود

شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود

یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن

خانه یِ نزدیک دریا زود ویران میشود 

یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان می زند

دم به دم آتش به جان مستمندان می زند

طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست

گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند

رفیق بغض هر شبم
هوای گریه و تبم
به گریه های من بگو
خیال دیدن تو کو
ای عشق تمام حسرت هنوزم
دلیل آه سینه سوزم
ببر مرا به ناکجا عشق
ای درد ببین به استخوان رسیدی
همین که از دلم بریدی
ببر مرا به هرکجا عشق
خیال خنده های تو شد آرزوی هر شبم
به چشم های تو قسم که جان رسیده بر لبم
خزان شد و نیامدی
عزیز لحظه های من
اگر ندیدمت تو را تو گریه کن برای من
ای عشق تمام حسرت هنوزم
دلیل آه سینه سوزم
ببر مرا به ناکجا عشق
ای درد ببین به استخوان رسیدی
همین که از دلم بریدی
ببر مرا به هرکجا عشق
نفس های تو را آن روزگار در شیشه پر کردم
هوای روز های بودنت را همچنان دارم

قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن،ای پرنده پر بگیر
اون ور جنگل تن سبز،پشت دشت سر به دامن
اون ور روزای تاریک،پشت این شبای روشن
برای باور بودن،جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق،کسی باید باشه باید
که سر خستگیاتو،به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات،واسه سادگیت بمیره
قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن،ای پرنده پر بگیر
حرف تنهایی قدیمی،اما تلخ و سینه سوزه
اولین و آخرین حرف،حرف هر روز و هنوزه


تنهایی شاید یه راهه،راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار،هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه،جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید،کسی که دستاش قفس نیست
قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر
زندون تن و رها کن،ای پرنده پر بگیر

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:

« دوستی » نیز گلی ست 

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را 

-دانسته-

بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار،

هر سخن ، هر رفتار،

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری ست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 

عطر جان پرور عشق 

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز 

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را 

بفشاریم به مهر 

جام دل هامان را 

مالامال از یاری ، غمخواری 

بسپاریم به هم


نتیجه تصویری برای دوست می باید داشت

بسراییم به آواز بلند 

- شادی روح تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 

تازه ، عطر افشان 

گلباران باد

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

باز کن پنجره‌ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجره‌ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ء گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می‌گیرد!
*
خاک جان یافته است
‌تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این‌همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را
باور کن

به هوای تو من! تو خیال خودم!!
بی تو پرسه زدم…♪♪
منو بُرد به همان شبی که به چشای تو زُل میزدم!!
من به دُنیای تو با، این احساس ناب…♪♪
عادت کردم!! عادت کردم!!
بعد از آن شب سرد، هر نگاه تو را عبادت کردم…♪♪
آه که نبودت، به من آتش جان زد!!
سوختم از این عشق، که تو را بی وفا کرد…♪♪
من شُدم آن کس که روَم پِی مستی!!
قلب مــرا تو شکستی…♪♪
دل به تو دادم که غمم برَهانی!!
نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی…♪♪

کاش که شود باز، که یه روز تو بیایی و بمانی!!

حال که دِگر که مرا، تو نخواهی!!
تو بگو چه کنم؟؟ که هوایت بِرَهد زِ سرم…♪♪
تو ندانی که خود، که تمام منی!!
تو همانی که من، نتوانــم از یاد ببـرم…♪♪
بعد از آن همه زخم، که به جان من اُفتاد!!
تو به تسکینه دل یار دِگر بودی!
من به جان بخریدم، که بمیرم و امّا…♪♪
برسی به کسی که، به آن دل داده بودی!!
دل داده بودی…♪♪ دل داده بودی…♪♪
آه که نبودت، به من آتش جان زد!!
سوختم از این عشق، که تو را بی وفا کرد…♪♪
من شُدم آن کس که روَم پِی مستی!!
قلب مــرا تو شکستی…♪♪
دل به تو دادم که غمم برَهانی!!
نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی…♪♪
کاش که شود باز، که یه روز تو بیایی و بمانی!!