با من عهدی ببند
که تاریکی پیش رویم نگُسترانی
با من عهدی ببند
که با یخبندان راه بر من نبندی
تا من نیز عهدی ببندم با تو
که لب به اعتراف گذشته ام بگشایم
پیش از چشمانِ تو
از جامِ بنفشه ایِ چشمانی دیگر
پیاله ها سر کشیده ام
پیش از نامه های تو
زلفِ خیلی نامه ها را شانه کرده ام
پیش از سینه ی تو
بسیاری سینه ها
دسته گلِ هوسِ سرخ برایم چیده اند
پیش از دیدارِ تو
بسیاری دیدارِ دیگر
مرا به راهِ دوری برده اند
شاعری بودم
گلوی خشکم
به دنبال جرعه ای آب سرگردان بود
زیرِ بارانِ هر آسمانی خم شدم
گلآلود بود
اگر میخواهی
خونِ جاری در رگهای شعرم باشی
داستانی باشی بی پایان
اگر میخواهی
عشقمان خاتمه نیابد
با بوسه ی سرد خداحافظی
عهدی ببند
که آسمانِ من باشی
عهدی ببند
که نفس ، سایه و بارانِ من باشی
تا من نیز
از نمایشِ قدیمیام بگریزم
نقاب از چهره برچینم
و دستهای پر مهرم را
دورادورت حلقه کنم
عبدالله پشیو شاعر کرد عراقمترجم : باور معروفی
..........................................
این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیدهام ؟ جان دقایقم بگو
آیینه در جواب من باز سکوت میکند
باز مرا چه میشود ؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشتهام طعنه ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پاک کن از حافظهات شور غزلهای مرا
شاعر مردهام بخوان گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظرههای عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال میروم یا به کمال میرسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
محمدعلی بهمنی
..............................
دوستت دارم
همانگونه که شب ماه را
دوستت دارم
همانگونه که صبح آفتاب را
دوستت دارم
مثل ملاقات پنهانی مادر، از لای در
دوستت دارم
مثل حبس من با تو تا ابد
در یک اتاق دربسته
حتی بی پنجره
تنها من و تو
این چنین دوستت دارم تو را