تو بیا ای یار دیرین تو بیا ای شور شیرین که به صحرا ها و دریاها بباریم تو بیا ای باد و باران به تن خشک خیابان شاخه ای از باغ فرداها بکاریم تو بیا باهم دوباره در شب سرخ ستاره آسمان از کبوتر ها بپاشیم تو بیا ای خنده ی دور در صحرگاهان پر نور سرخوش و خندان لب و دیوانه باشیم تمام ِ کهکشان نشانه از تو دارد زمان بدون تو سر گذر ندارد جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست بهشت من همین دقیقه ها همین جاست تو بیا با ما نگارا تازه کن هوای مارا تو بیا ای جان که با تو بزنم دل را به دریا تو بیا ای یار دیرین تو بیا ای شور شیرین تو بیا تا شب دوباره سرزند ماه و ستاره تمام ِ کهکشان نشانه از تو دارد زمان بدون تو سر گذر ندارد جهان به اعتبار خنده ی تو زیباست بهشت من همین دقیقه ها همین جاست..
عقابی قویچنگ و پولادپر
خط کهکشانش کمین رهگذر
خدنگ عقابافکنی جانشکار
بیفکند ناگه پرش را ز کار
به پرواز نیروی بالش نماند
بر اوج فلک بر مجالش نماند
بیاسایدش تا به کُنجی دمی
نهد بال بشکسته را مرهمی
عقابی که بُد چرخ گردون پرش
به ویرانهای شد قضا رهبرش
به ویرانهای گندش آزار جان
در آن زاغکی چند را آشیان
بهشتی جز آن گوشه نشناخته
به مرداری از عالمی ساخته
فرومایه زاغان مردارخوار
فروماند منقارهاشان ز کار
یکی زان میان گفت یاران شتاب
که آمد پی جیفه خوردن عقاب
دگر زاغکی گفت کاین خیرهسر
خدنگیش بنشسته گویا به پر
بباید بر او ناگهان تاختن
به یک حمله روزش تبه ساختن
نه یارای پیکار او داشتند
نهاش لَختی آسوده بگذاشتند
دل از گند مردارش آمد بههم
شد از خیل زاغان روانش دژم
به خود گفت اینجا نه جای من است
نه این گندزاران سزای من است
فرومایه زاغان دهن واکنند
رقیبم شمارند و غوغا کنند
پلیدان بیمایهای، وای من
که خود را شمارند همتای من
درنگم گر اینجا دوای پر است
بر اوج فلک مُردنم خوشتر است
پر خستهی خویش باز کرد
سبک سوی افلاک پرواز کرد
*****
منم آن عقابی که تا بودهام
بر اوج فلک بال و پر سودهام
ولی ناوک جورم از پا فکند
بلای زمانم بدینجا فکند
ندانند اگر چند پر بستهام
دل از ناوک جور بشکستهام
هنوزم به نیروی طبع بلند
ندیده است بنیان همت گزند
که دانند اگر خامهجنبان شوم
فرومایه را آفت جان شوم
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ من را در خویش که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز تماشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهیپیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
تو بارها از من می پرسیدی دوستم داری
و من بارها می گفتم دوستت دارم
اما اجازه ندادی
چرا به همه سوالات تو جواب میدادم
و یکبار حق پرسیدن را برای خودم نداشتم
زمانی جدایی را گاهی تصور میکردم
اکنون واقعا جدا شدیم
همیشه به دیدار هم می امدیم
اکنون تنها به خوابم می ایی
همیشه می گفیم برای هم هستیم
اکنون حتی از جسم هم نیز خبر نداریم
زمانی از چشمان هم یبوسیدیم
اکنون حتی به چشمانم دیده نمی شوی
پنهان شده ای
دور از چشمانمی
دور از چشمانمی
عشق ما یک جزیره بزرگ بود
پر از خاطرات
در این دریای طوفانی
این جزیره ره رها کردیم
و به راهی نا معلوم
دور از هم راه افتادیم
.
.
.