بانوی قشنگم
من همیشه مستم
لبهای تو
مخفف شرابهای دنیاست
چکیدهی کامروای انگور
که قطره میشود
نقطهی هستی مرا میچکاند
داغی که بر دلم مانده است
من این نخورده با خندههای تو مست
بیهوده نیست
که در کلمات میچرخم
نارنجی
نقطهها همه
ردی از بوسههای توست ...
"عباس معروفی"
خط رو پیشونیم چشمای بارونیم دستای لرزونم پاهای بی جونم روح سرگردونم گلای ایوونم حتی چوب سیگارم فندک تب دارم دوس دارن برگردی خنده غمگینم پلکای سنگینم الکل تو خونم خونه ی زندونم خونه ی متروکم گلای گلدونم بار روی دوشم شونه ی داغونم دوس دارن برگردی تو آن عهدی که با من بسته بودی مگر بهر شکستن بسته بودی تو سنگین دل چرا از روز اول نگفتی دل به رفتن بسته بودی نگفتی دل به رفتن بسته بودی بغضای پنهونم چشمای گریونم حال خوب و بدمو به چشات مدیونم بغضای پنهونم چشمای گریونم حال خوب و بدمو به چشات مدیونم خیلی دلتنگ توام نمیخوای برگردی
............................................
تو آن عهدی که با من بسته بودی مگر بهر شکستن بسته بودی
تو سنگین دل چرا از روز اول نگفتی دل به رفتن بسته بودی
نگفتی دل به رفتن بسته بودی …
تو به جای منم داری زجر می کشی یکی عاشقته که تو عاشقشی تو به جای منم پر غصه شدی نذار خسته بشم نگو خسته شدی نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره میره دلم نگران منی مثل بچگیا تو خودت می دونی من ازت چی می خوام مگه هنوزم به جز تو کسی رو نداره عوض می کنی زندگیم و تو یادم دادی عاشقیم و تو رو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سر نوشت و نوشته تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی یه غرور یخی یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یک دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد نگران منی به تو قرصه دلم تو کنار منی نمی ترسه دلم بغلم کن ازم همه چیم رو بگیر بذار گریه کنم پیش تو دل سیر مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره عوض می کنی زندگیم رو تو یادم دادی عاشقیم رو تو رو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سر نوشت و نوشته تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی
نمیشود که بهار از تو سبز تر باشد
گل از تو گلگون تر
امید٬از تو شیرین تر.
نمیشود٬پاییزـ فضای نمناک جنگلی اش
برگهای خسته ی زردش ـ
غمگین تر از نگاه تو باشد.
نمیشود٬میدانم٬نمیشود آوازی
که مردی روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در اعماق دره میخواند
در شمال شمال
رنگین تر از صدای تو باشد.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد.
و ـ صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه
و ـ صدای گریه ی سرداب رود
ــ زمانی که تنگه ی ون داربن را می ساید ــ
و ــ صدای عابر پیری که آب میخواهد
به عمق یک سلام تو باشد.
شب هنگام
که خسته ییم از کار
که خسته ییم از روز
که خسته ییم از تکرار.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد.
نمیشود که تو باشی٬به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید
نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب
و این روح دردمند ولگرد
بازهم کوله را زمین نگذارد
و سر بر زانوی مهربانی تو.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
شکوفه از تو شاداب تر
پاییز٬از تو غمگین تر.
نمیشود که تو باشی و شعر هم باشد
نمیشود که تو باشی٬ترانه هم باشد
نمیشود که تو باشی٬گلدان یاس هم باشد
نمیشود که تو باشی٬بلور هم باشد
نمیشود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
"محبوبه های شب"هم باشند.
نمیشود که تو باشی٬من عاشق تو نباشم
نمیشود که تو باشی
درست همین طور که هستی
و من٬هزار بار خوبتر از این باشم
و باز٬ هزار بار٬ عاشق تو نباشم.
نمیشود٬میدانم!
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد...
با تو حکایتی دگر
این دل ما بسر کند
شب سیاه قصه را
هوای تو سحر کند
باور ما نمی شود
درسر ما نمی رود
از گذر سینه ئ ما
یار دگر گذر کند
شکوه بسی شنیده ام
از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر
زمزمه یی دگر کند
مقصد و مقصودم تویی
عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمی کنم
سایه مگر سفر کند
چاره ئ کار ما تویی
یاور و یار ما تویی
توبه نمی کند اثر
مرگ مگر اثر کند
مجرم آزاده منم
تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی حکم سحرگاه تویی
برگرفته شده از shere.blog.ir
وقتی تو باز میگردی
کوچک-ترین ستارهی چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو
شاید
شرم قدیم دستهایم را،
مغلوب میکند
وقتی تو بازمیگردی
£
پاییز
با آن هجوم تاریخی
ـ میدانیم ـ
باغ بزرگمان را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوسهای شقایق را
روشن میکردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل میبستم
وقتی تو باز میگشتی
£
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کردهاند
و شب،
بوی جنازههای بلاتکلیف
میدهد
و چشمها
گویی تمام منظرهها را،
تا حد خستگی و دلزدگی،
از پیش دیدهاند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت میدارم» رازی است
که در میان حنجرهام دق میکند
وقتی تو نیستی
من فکر میکنم تو
آن قدر مهربانی
که توپهای کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشهای فنجانها،
حتا
از دوری تو رنج میبرند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگیهایم
میپیچد.
ای راز سربه مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوهی تو
از کدام دروازه
میآید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگذارم
کی؟
در کدام لحظهی نایاب؟
تا من دریچههای چشمم را
به انتظار،
باز بگذارم
£
وقتی تو باز میگردی
کوچکترین ستاره ی چشمم خورشید است.
جانم به لب آمد عجب صبری تو داری منکه مردم پیراهنم را پاره کن من بویی از یوسف نبردم امشب کلید خانه را دیوانه را دستت سپردم جانم به لب آمد عجب صبری تو داری وقت دیدار کو شانه ات دیوانه ات مانده میان بغض و رگبار چون آخرش عاشق سرش یک شانه میخواهد نه دیوار تو ماه پیشانی چرا درآسمانم نیستی وای ای ماه پیشانی بگو در آسمان کیستی وای تو هم ز خویشم رانده ای هم در گلویم مانده ای ای وای هر روز مردم پای تو یک روز خاطر خواه من باش ای وای من زیبای من به جای من باشی تو ای کاش جانم به لب آمد عجب میلی به این دوری دلت داشت پیراهنم را پاره کن هم جان رسد دست تو هم دل من پای تو جان دادمو از تو فقط دل خواستم دل من پای تو جان دادمو از تو فقط دل خواستم دل تو ماه پیشانی چرا درآسمانم نیستی وای ای ماه پیشانی بگو در آسمان کیستی وای تو هم ز خویشم رانده ای هم در گلویم مانده ای ای وای هر روز مردم پای تو یک روز خاطر خواه من باش ای وای من زیبای من به جای من باشی تو ای کاش جانم به لب آمد عجب میلی به این دوری دلت داشت
یخواهی
من را
به بیخبری از خودت
عادت بدهی ؟
من
به بیخبری از تو
عادت نمیکنم به نبودنت عادت نمیکنم به بودنت عادت نمیکنم
من
فقط میتوانم
عاشق بشوم
که شدهام
وقتی جای خنده غم میشینه روی لبام تشنه ی نوازشم خسته از خستگیام
وقتی که دستای من گرمی دستی میخواد وقتی یه لحظه خوشی به سراغم نمیاد
تو میتونی غمامو خاک کنی گونه های خیسمو پاک کنی
تو میتونی دلمو شاد کنی تو میتونی منو از درد و غم آزاد کنی
ما همیشه ساده دل تو همیشه صادقی توی که مصبب لذت دقایقی
به تن مرده من تو میتونی جون بدی
به رگ های خشک من قطره قطره خون بدی
تو میتونی غمامو خاک کنی گونه های خیسمو پاک کنی
تو میتونی دلمو شاد کنی تو میتونی منو از درد و غم آزاد کنی
وقت گریه میتونی منو خندونم کنی میتونی با خوبی هات منو مدیونم کنی
تو میتونی هستیمو بسپری به دست باد میدونی دوست دارم تو رو خیلی زیاد
تو میتونی غمامو خاک کنی گونه های خیسمو پاک کنی
تو میتونی دلمو شاد کنی منو از درد و غم آزاد کنی
ﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻣﻨﻮ ﺷﻜﺴﺘﻦ
ﭼﺸﻢ ﻓﺎﻧـﻮﺳﻤﻮ ﺑﺴﺘﻦ
ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ ﺧﺪا ﺑﺰرﮔـﻪ
ﻣﺎﻫﻮ ﻣﻴﺪه ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ آﺧﻪ دﻟﻢ ﺑﻮد
اوﻧـﻜﻪ اﻓﺘـﺎده ﺑﻪ ﺧﺎﻛﻪ
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﺮت ﺳﻼﻣﺖ
آﻳـﻨـﻪ ﻫﺎ زﻻل و ﭘـﺎﻛـﻪ
آﻳـﻨـﻪ ﻫﺎ زﻻل و ﭘـﺎﻛـﻪ
اﻳـﻨﻪ ﻛـﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ رو
ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺮ ﻛﺮد
ﻳﻜﻴﻤﻮن ﺑﻬﺎر ﺳﺮﺧﻮش
ﻳﻜﻴﻤﻮن ﭘﺎﻳـﻴﺰ ﭘـﺮ درد
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺮگ
ﺑﻴﻦ دﺳﺘـﺎی ﺗـﻮ ﺗﺎ ﻣﻦ
ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ زﻧﺪﮔﻲ اﻳـﻨﻪ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣـﻦ
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻣﻨﻮ ﺷﻜﺴﺘﻦ
ﭼﺸﻢ ﻓﺎﻧـﻮﺳﻤﻮ ﺑﺴﺘﻦ
ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ ﺧﺪا ﺑﺰرﮔـﻪ
ﻣﺎﻫﻮ ﻣﻴﺪه ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ آﺧﻪ دﻟﻢ ﺑﻮد
اوﻧـﻜﻪ اﻓﺘـﺎده ﺑﻪ ﺧﺎﻛﻪ
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﺮت ﺳﻼﻣﺖ
آﻳـﻨـﻪ ﻫﺎ زﻻل و ﭘـﺎﻛـﻪ
آﻳـﻨـﻪ ﻫﺎ زﻻل و ﭘـﺎﻛـﻪ
اﻳـﻨﻪ ﻛـﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ رو
ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺮ ﻛﺮد
ﻳﻜﻴﻤﻮن ﺑﻬﺎر ﺳﺮﺧﻮش
ﻳﻜﻴﻤﻮن ﭘﺎﻳـﻴﺰ ﭘـﺮ درد
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺮگ
ﺑﻴﻦ دﺳﺘـﺎی ﺗـﻮ ﺗﺎ ﻣﻦ
ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ زﻧﺪﮔﻲ اﻳـﻨﻪ
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣـﻦ
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم
ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد
ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد
راس ساعت دلتنگی
دعوت می شوی
به عاشقانه ای
در کافه ی چشم هایم
که اگر نیایی عقربه های دلتنگی
فرو می ریزد
در جاده ای
که انتظار پیرش کرده است
قرارمان
راس ساعت دلتنگی
یادت نرود!
مثل آسمان اردیبهشت
غیر قابل پیش بینی ست
هوای دلت!
نمی دانم دستمال و سیگار و فروغ بردارم*
یا پیراهن چهارخانه ی راحتم تنم باشد
با این همه
چتر را فراموش نکن!
انگار دستی
تمام ساعت های خداحافظی را
به وقت باران های نم نم کوک کرده است!
عاشق شدم من در زندگانی
بر جان زد آتش
عشق نهانی
یک سو غم او
یک سو دل من
در تار مویی
در این میانه دل میکشاند ما را بسویی
عاشق شدم من در زندگانی
بر جان زد اتش عش نهانی
جانم از این عشق
بر لب رسیده
اشک نیازم بر رخ چکیده
یک سو غم او یک سو دل من
در تار مویی
در این میانه دل میکشاند ما را بسویی
زین عشق سوزان
بی عقل و هوشم
می سوزم از عش
اما خموشم
ای گرمی جان
هر جا که بودی بی ما نبودی
هر جا که رفتی من با تو بودم تنها نبودی
یک سو غم او
یک سو دل من در تار مویی
عاشق شدم من
در زندگانی
بر جان زد اتش
عشق نهانی
جانم از این عشق
بر لب رسیده
اشک نیازم بر رخ چکیده