با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ

بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ

عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ

برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ


این روز ها التهاب می بافم و هراس می پوشم. تنم را از شب بر می دارم و به شب وصله می زنم. هوا را تنفس که نه، می بلعم! اما دریغ از آبی که روی آتش ریخته شود. این اسفند رسالتش سوختن است، تا آخرین دانه اش را فدای مشکی چشم هایت نکند دست نمی کشد از آتش... می سوزم و شبیه غم تکثیر می شوم در هوای نبودنت. بیا بوسه هایت را در پاکتی ابریشمین بپیچان از این همه دور حواله ی چشم های من کن که می گویند بوسه ی عاشق شبیه پروانه بر زخم می نشیند، بخیه می زند روح سوگوار و تنهای معشوق را...بردار همه ی قانون ها را، به این لوح محفوظ بلند بالا تبصره ی عاشقانه اَی اضافه کن. شبیه »دوستت دارم، بی احساس تملکت» شبیه «می خواهمت پرنده ی آزاد» شبیه «بی هراس بغلم کن».

کسی چه می داند، این تبصره ها روزی قد می کشند و قانون می شوند... بیا تا دیر نشده بیا... کسی نیست تا بوسه را جریمه کند و برای آغوش حکم حبس بنویسد... بیا... تا عشق چیزی نمانده!


.................................

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

 

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

 

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟


بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

 

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

 

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

 

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

 

گفتی: "از لب بدهم کام عراقی روزی"

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی.

 

"عراقی"

 

نازنینم

تمام احساساتی را که به تو دارم

نمی توانم بنویسم

بیان کنم

چه کار کنم 

من اینطورم

اصلا یک سوال

چرا ما اینطور هستیم

؟؟؟

انگار با جدا شدن از یکدیگر

داریم از همدیگر انتقام می گیریم

 به خصوص تو

فبول نمی کنم

اری به خصوص تو

همیشه تو هستی که دعوا راه می اندازی

 مریم

نوشته هایم احساساتم را بهتر بیان می کند

پس بخوان و با خود زمزمه کن یا احساس کن من در گوشت زمزمه می کنم 

بزرگترین ترس من از دست دادن توست

تو نیز مانند من هستی؟

خسته شده ام از این کابوس

تو نیز مانند من هستی؟

 به راحتی نیست این تصمیم را گرفتن

کذشته را به یکباره

یا به ارامی و تکه تکه فراموش کردن

 راحت نیست دیگر به دوستت دارم نگفتن

 امان از جدایی

امان از جدایی

 کوتاه بیاییم مریم

بزرگترین دغدغه ی عشقمان باشد

این دوست داشتنمان باشد

ما این عشق را می خواهیم

 عشق اساس این دنیاست

این زندگی است

از عشق نباید فرار کرد

 نازنینم

از من چه می خواهی بگو

بس است این دوری

این جدایی

 تمام دقاقیم در تمامی بیست و چهار ساعت های عمرم

همه مال توست

 برخر از افکار را نمی شود به زبان بیان کرد

اما گاهی شاهت می شوم

گاهی نوکرت

به شرطی که تو بخواهی



این عشق را قدر بدانیم


Related image


آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود. پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد.
لینکلن پس از سالها تلاش، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.
اولین سخنرانی او در مجلس سنا بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند. یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:
آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد: من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.
چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.
آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم. با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود.
یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود.
و در پایان جمله ی معروف او:
"معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم

 در این  میانه اشوب و هوای بس نا جوانمردانه ولی امید بخش زمستانی

مریم عزیز مدام این ترانه را گوش می دهم

ببین از تو چه پنهون دلم هواتو کرده

هوای صحبت های تو آشنا رو کرده

می خوام هزار و یکشب بشینم پای حرفهات

نگاهم رو بدوزم به اون غنچه ی لبهات

ببین از تو چه پنهون قشنگ نازنینم

نمی خوام نمی تونم که دوریتو ببینم

تو چشمای قشنگت یه آسمون ستاره ست

تبسم روی لبهات برام عمر دوباره ست

از تو چه پنهون که شبها تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی به سراغم میای

دل من رو با خود می بری تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی توی دنیای نور

اگه مثل یه سایه برات باری نباشم

می خوام حتی یه لحظه ازت جدا نباشم

می خوام تو باغ چشمام گل روی تو باشه

توی خلوت دستهام سر زلف تو باشه

از تو چه پنهون که شبها تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی به سراغم میای

دل من رو با خود می بری تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی توی دنیای نور

اگه مثل یه سایه برات باری نباشم

می خوام حتی یه لحظه ازت جدا نباشم

می خوام تو باغ چشمام گل روی تو باشه

توی خلوت دستهام سر زلف تو باشه

الهی بمونی همیشه واسه ی من

تویی دار و ندارم تو موندی واسه ی من

تو موندی واسه ی من

از تو چه پنهون که شبها تو به خوابم میای

بنده نوازی می کنی به سراغم میای

دل من رو با خود می بری تو به شهرهای دور

تو قصر رویا می شونی توی دنیای نور


مریم جان

بی تو شوریدگی چنان سرد است

که به بیزاریش نمی ارزد

**********

بی تو عمر آنچنان پراز درد است

که به بیماریش نمی ارزد

**********

بی تو ساغر به گردش آوردن

نه سروری نه حال میبخشد

**********

بی تو مستی به جای بیخبری

پای تا سر ملال میبخشد

*********

بی تو سیر و سفر به باغ بهشت

خیمه بردن به شوره زارانست

*********

بی تو در بین جمع بنشستن

سر نهادن به کوهسارانست

*************

بی تو خواب نشاط آور صبح

همچو سنگی به سینه سنگین است

***********

بی تو هر گونه لذت و عیشی

چون اجل در کنار بالین است

************

بی تو هرگونه شعری و سازی

داستانگوی نامرادیهاست

************

بی تو هر بانگ مرغ خوشخوانی

خبر شوم مرگ شادیهاست

*************

بی تو هر خندهء جنون آمیز

گریه بر گور آرزومندیست

***********

بی تو این خنده های محنت بار

گُل بی بوی یاس پیوندیست

************

بی تو در بزم اهل دل رفتن

خود فریبی به شوق بیخبریست

************

بی تو هر شعر بر زبان آید

سرگذشتی ز درد دربدریست

*********

تا به چشمت کسی نظر نکند

خبر از حال من کجا دارد؟

**********

بکن آزارم آنچه بتوانی

دل من هم بدان خدا دارد

نتیجه تصویری برای بی تو مستی به جای بی خبری پای تا سر ملال می بخشد

نه خودت را دارم

نه دست هایت را

و نه حتی تکه آرامی  از صدایت را

غروب که می شود

یادت را در خودم می ریزم

و دست در دست خیالت

به خیابان می زنم

و خرده ریزه های جفتی همرنگ می خرم

برای این اتاق ساده نیمه عریان

که یک شب آمدنت را

با ماندن اشتباه گرفته بود

ای کسی که با منی و مرا جا گذاشته ای

خانه تو کجای این شهر می تواند باشد؟

کجای این شهر ؟


نتیجه تصویری برای غروب که می شود

 یک ساعت فروشی در تهران به نام ساعت فروشی شاد که دو کارمند خود را به جرم دیر کردن به وسط خیابان فرستاده است تا چند ساعت در ان میانه یک دست و پا به ایستند به جرم تاخیر در رسیدن به محل کار؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صاحب ان بدون شک خود شیفته ای است که ساعت فروختن را ملاک اگاهی به همه علوم می داند و خود را صاحب حق و در نهایت با بهانه اینکه صلاحشان در اینست و من با نیت خیر این کار را انجام دادم

بخش مهمی از بدی ها و بدبختی های دنیا نتیجه رفتار صاحبان نیت خیر می باشد

این وضعیت فقط تقصیر صاحب دکان نیست، تقصیر آن دو تا زبونِ بی‌شخصیت هم هست که برای چندرغاز به هر خفتی تن می‌دهند. دیکتاتورها به تنهایی دیکتاتور نمی‌شوند، آنها خواست «رمه» را اجرا می‌کنند.

خواست کسانی که دوست دارند با آنها مثل گوسفند برخورد شود.


 پا نوشت ++جامعه مدنی قلابی روشنفکران ایرانی که خود را به ندانم کاری زده اند



ای که همه نگاه من، خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن، پا نکشم ز کوی تو
گر چه به شعله میکشی، قلب مرا به عشوه ات
بر دو جهان نمی دهم، یک سر تار موی تو
مستی هر نگاه تو، به ز شراب و جام می

کی ز سرم برون شود، یک نفس آرزوی تو ...

نتیجه تصویری برای ای که همه نگاه من

نقد ها می شود که ایا

نمیدانم تکیه و تاکید وانتقاد بر فلان هنرپیشه یا شخصیت

یافلان ماجرا

چه ربطی بر زندگی روزمره انسان دارد

ما انسانها در یک فضای تک نفره زندگی نمی کنیم

به خصوص در ایران که فرهنگ تنیده شده است در سیاست

بحث فلان و بهمان نیست

بحث حاکم شدن فضای فکری این انسانها

بر ماست

انچه که فرهنگ عمومی نام دارد

عقلانیت را از دریچه اینها می بینیم

و به حساب خود می نویسیم

عدالت را از دیدگاه فلان 

ازادی را از دیدگاه بهمان

مسئولیت هر فردی است

برای تصمیم های درست و شاد ساحتن خود و دیگران

موضوعات ذهنش را خود بررسی کند

خود وا بکاود انچه را که در جریان است

در این صورت است که

عشق

دوست داشتن

مهر و محبت

رنگ و بوی اصیلی خواهد داشت

چون برخاسته از زحمات انسان است

برای فهم انچه در دردرونش می گذرد

در غیر این صورت

ما عروسک های خیمه شب بازی هستیم

که به بوسه ای عاشق می شویم

و با عتابی و یا استرسی کوچک فارغ

زندگانی کوتاهتر از انست که ما می پنداریم