این روز ها التهاب می بافم و هراس می پوشم. تنم را از شب بر می دارم و به شب وصله می زنم. هوا را تنفس که نه، می بلعم! اما دریغ از آبی که روی آتش ریخته شود. این اسفند رسالتش سوختن است، تا آخرین دانه اش را فدای مشکی چشم هایت نکند دست نمی کشد از آتش... می سوزم و شبیه غم تکثیر می شوم در هوای نبودنت. بیا بوسه هایت را در پاکتی ابریشمین بپیچان از این همه دور حواله ی چشم های من کن که می گویند بوسه ی عاشق شبیه پروانه بر زخم می نشیند، بخیه می زند روح سوگوار و تنهای معشوق را...بردار همه ی قانون ها را، به این لوح محفوظ بلند بالا تبصره ی عاشقانه اَی اضافه کن. شبیه »دوستت دارم، بی احساس تملکت» شبیه «می خواهمت پرنده ی آزاد» شبیه «بی هراس بغلم کن».
کسی چه می داند، این تبصره ها روزی قد می کشند و قانون می شوند... بیا تا دیر نشده بیا... کسی نیست تا بوسه را جریمه کند و برای آغوش حکم حبس بنویسد... بیا... تا عشق چیزی نمانده!
.................................
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: "از لب بدهم کام عراقی روزی"
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی.
"عراقی"