وقتی پا به شهر من میگذاری
تمام شهر بوی تو را میگیرد
من دلم میخواهد
نه باد بوزد
نه باران ببارد
دلم میخواهد عطر تنت اینجا بماند
به باد گفتم خاموش باش
به باران گفتم نبار
بگذارید تنفس کنم عطر تن خورشید را
خورشید مهمان شهر سرد من است
مهمان ناخواندهی من است
من ردّ پایت را میان سنگفرشهای شهر دنبال میکنم
شاید نیم نگاهت مرا آرام کند
.............................
من با شنیدن صدای مهربان تو
از میان فاصلهها
در سردترین روز پاییز
پشت پنجرهای باران خورده
در ساعت پنج عصر
دوباره زنده میشوم
بگو
حدیث بودن را دوباره در گوشم بخوان
بگو تا دوباره زنده شوم
با مهربانیات
دوباره شکفته شود شکوفههای عاشقی
در باغ باران خوردهی دلم
بگو
بگو که «دوستت دارم»
..........................
دیشب از رویای تو
نردبانی ساختم برای رسیدن به خورشید
در صبح یک چهارشنبهی خاکستری
بیا
بیا و ببین که تنهایی من چقدر بزرگ است
بیا و ببین که دریا در تنهایی من غرق میشود
در صبح یک چهارشنبهی خاکستری
...
من از پنجرهی اتاقم به خورشید خیره میشود
تو از همانجا میآیی
از دورترین نقطه به غرب سرزمین تاریک من
سوار بر بادهای غمگین پائیزی
در صبح یک چهارشنبهی خاکستری
...
حضور تو در دلانگیزترین صبح زندگیام
عروج اطلسیهاست
کوچ پرستویی مهاجر است
برای ساختن آشیانهای امن
در صبح یک چهارشنبهی خاکستری
...
بیا
بیا و ببین که تنهایی من چقدر بزرگ است
بیا و ببین که دریا در تنهایی من غرق میشود
در صبح یک چهارشنبهی خاکستری
در نور شمع
زن تری؛
در آفتاب صبح که چشم باز میکنی
فرشته تر؛
و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه
عاشقانه آونگ شده ام ...!
"عباس معروفی"
.........................
نوازشم کن
من واقعیترین بانویِ افسانههای توام
فرقی نمیکند کجا
آغوش تو
هرجا که باز شود
باشکوهترین قصرِ دنیاست
قصری که تنها آقایش تویی
نیکی فیروزکوهی
.........................
دهانشان بوی شیر می دهد
در جدال با چشمانت
رؤیاها را می گویم
که با شنیدن عطرت
به خواب ها گریخته اند !
.............................
پابلو نرودا
...................
می دانم نمی دانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را
در دست گرفته است
می دانم نمی دانی
چقدر بی آنکه بدانی می توانم دوستت داشته باشم
بی آنکه نگاهت کنم
صدایت کنم
بی آنکه حتی زنده باشم
می دانم نمی دانی
تا بحال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است
حافظ موسوی
........................
من زندانی بند توأم
من افتخارمی کنم به زیستن دراین تن
دراین تن دموکراسی حرام است
آزادی بیان معنایی ندارد
بند و حبس و مرگ موهبت الهی ست
دراین تن
همه قیام کردند
و به تو اقتدا می کنند
این خودکامه گی ضرورت است
جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر
.............................
مرا چون نخست دوست بدار
آنجا که چشم آغاز شد
و بهار پشت آمدنت جوانه زد
مرا مانند عشق دوست بدار
آنجا که پروانه جان داد
و قنوت از دست های نور بالا رفت
مرا دوست بدار
به اندازه ی بیکران
به اندازه ی همه ی امتداد ها
به اندازه ی همه ی آیینه های باران زده
مرا بنواز با ترنم دوستت دارم
مرا جان بخش
بیا زمینی باشیم
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر
یکی مثل تو کنارِ من باشد؛
عشق باشد؛
جراتِ گناه باشد.
بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی می کند که معصوم یا پر گناه باشیم؟
.........................
1)
ماه
هربار کامل می شود
تا خودش را شبیه تو کند
اما نمی تواند!
و این داستان ادامه دارد...
2)
حتما باد
شعرهایی که برایت سروده ام را
به گوش بیدها رسانده
که اینگونه مجنون شده اند!
3)
در من ریشه کرده ای
اسمت که می آید
گونه هایم
گل می اندازند
خنده هایم
شکوفه می دهند.
شنیدن اسم تو
عشق را در من جشن می گیرد
قسم می خورم
در اعماق قلب من
گل سرخی می روید
که صحرا صحرا تو را می بوید
و چیزی جلودارش نیست
آنسان که با آمدن خورشید
چیزی نمی تواند
به گنجشک ها بگوید نخوانند
شنیدن اسم تو
یک رمان عاشقانه است
که چشم ماه را
مثل یک عاشق
نابینا می کند با اشک
شنیدن اسم تو
ماه عسل پروانه هاست
در ژرفای یک رؤیا
آنجا که عشق
دسته گل به آب می دهد
برای تو
و تو مریم مریم آن سوتر
افکار عاشقانه ای را
در اغوش می فشاری
که گل های پیرهن ات را
می گشایند
و در دست هایت
یک مزرعه تابستان می کارند
من به تو می اندیشم
و تو در تبسّم یک قطره اشک
به امتداد شعر من خیره می شوی
..............................................
ﻋﺸﻖ
ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ
ﻧﺘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ.
"علیرضا اسفندیاری "
..................
اگر انسانِ نخستین بودم
برای گفتن از عشق
لب های تو را بر دیوار غار نقاشی می کردم.
برای محبت،
دستانت را
و برای زیبایی،
موهایت را ...
برای جنگ،
برای جنگ حتما چشمانت را می کشیدم.
قرن ها بعد شاید
گوشه ی همین غار
باستان شناسی
اجداد گوش ماهی ها را کشف می کرد
_ جمجمه ی مردی که صدای تو در آن می پیچید _
ولی باور کن هیچوقت نخواهند فهمید
آتش
اختراع مردی ست
که شب ها
برای تصویر تو
بر دیوار غار دلتنگ می شد.
بعضی وقت ها ادمی انقدر خوشحال است
انقدر احساس زیبا دارد
که با خود می گوید
زندگی با همه سختی هایش
واقعا می ارزد
در همچین روزی دلم به شدت لرزید با دیدنت بانو
و در اینچنین روزی حس قوی در من به وجود امد
که زیباترین و بهترین ها در انتظار من است
مریم گلم
ممنون که هستی
اسم تو
تنها شعر عاشقانۀ دنیاست
در ردیفُ قافیۀ گلُ پروانه
این زبان مادریِ فرشته ها
.......................
اسم تو
تنها شعر عاشقانۀ دنیاست
در ردیفُ قافیۀ گلُ پروانه
این زبان مادریِ فرشته ها
...........................................................
آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟
آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟
آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟
آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟
نه اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است
تو ، آری
در بیداری خویش
از من بسیار دور و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند
ویلیام شکسپیر
..........................
ای دختر زیبا
تو نه شاعر هستی و نه نقاش
ولی من هستم
اما چه کسی این را می داند
که این چشمان توست که همه شب
این شعرها را دزدکی به من می دهد
چه کسی می داند
این انگشتان توست
که نقاشی هایم را می کِشد
من از این می ترسم
چشم ها و انگشتانت
این راز را بر ملا سازند و
به خیابان و محله و اهل دنیا بگویند
در واقع این مَرد
نه شاعر ست و نه نقاش
...........................
ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺎ
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻮﺩ.ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ...ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻭ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺖ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ
ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...ﻭ ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ
ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ
ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺯﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻟﻌﻨﺘﯽ!
ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
"علیرضا اسفندیاری"
...............................
با بودنت
خدا هم هست
و زمین میچرخد به دور خورشیدی
که تویی.@
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش نان بخر
باهاش دور بزن در میدان شهر
مثل پلاک بینداز به گردنت
پلاک جنگ؟
جنگ... میدانی چیست؟
هشت سال به گردنت بیاویزم
از من خسته میشوی؟
پلاک جنگ نه
گل میخک
برگ زیتون
گوشهی موهات...دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش ستاره رصد کن
باهاش برام نامه بنویس.@
می آیی همه دنیا را خاموش کنیم؟
و بعد
تو همه اش را روشن کنی؟
اصلاً میآیی خورشید را
برای خدا پس بفرستیم
و تو ببینی که حضورت کافیست؟
@
هرجا باشی
برای دیدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی بیفتم.@
دستهات!دستهات را از من نگیر.وقتی شیفته در رویاهام
دنبال تو میگردم
چیزی ته دلم زیر و زبر میشود
سرم را توی بغلم میگیرم
حیف که نیستی
حیف که برای من
شمع هم نمیتوانی روشن کنی!@
فرقی دارد کجا باشم؟
خندان در آینه
یا منتظرت کنار پنجره...
هر جا که باشی
در آغوش منی
خودت هم این را می دانی.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
....................................
ترکم نکن!
بیا هر آنچه را میتوانیم فراموش کنیم،
همه چیز در حال فراموش شدن است.
فراموش کنیم سوء تفاهمها
و اوقاتی را که برای فهمیدنِ «چگونه»ها هدر دادیم
و لحظههایی را که در آنها
به ضربِ «چرا»ها
شادی قلبمان را کشتیم.
ترکم نکن!
…
من مرواریدهای بارانی را به تو هدیه میکنم
که از سرزمینی بیباران میآیند.
زمین را در لحظهی مرگم حفر خواهم کرد
تا تنت را با نور و طلا بپوشانم.
سرزمینی خواهم ساخت که در آن
عشق پادشاه است،
عشق قانون است
و تو ملکهای!
ترکم نکن!
…
من واژگانی درکناشدنی میآفرینم
که تو
- تنها تو! - درکشان میکنی.
از عشاقی برایت خواهم گفت
که روزی از عشق گریختند
اما دوباره یکدیگر را دیدند و
قلبهاشان گُرگرفت.
از این پادشاه برای تو میگویم
که مُرد
از ندیدنت.
مُردنی نه برای فتحت
که برای یافتن تو...
ترکم نکن!
…
بارها فورانِ گذاره را دیدهایم
از آتشفشانی پیر
که باور داشتیم از پا درآمده است.
گاهی زمینهای سوخته
محصول بیشتری از بهترین فصل گندم میدهند
و در غروبها
رنگهای سرخ و سیاه
هرگز با هم یکی نمیشوند
چرا که آسمان شعله میکشد...
ترکم نکن!
…
دیگر گریه نخواهم کرد.
دیگر حرفی نخواهم زد.
همینجا پنهان میشوم
تا دزدانه تماشایت کنم
وقتی میرقصی
و لبخند میزنی
تا صدایت را بشنوم
وقتی آواز میخوانی
و میخندی...
بگذار سایهی سایهات شوم!
سایه دستت،
......................
گر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،
محو طبیعت می شود،
کمتر سخت می گیرد،
می بخشد،
می خندد،
می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،
او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!
او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.
او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد ...
....................................................................................
زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد
کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد!
تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی ...
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!
بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد
چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد
کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد .
"کاظم بهمنی"
کوچ کن مرد مسافر، بغضهایت مال من
هستی من مال تو، فکر و هوایت مال من
جای تو اینجا نبود ای ماهتاب هر غزل
بگذر از من! گزیه کردن ها برایت مال من
خاطرت میدانم آزردم ، و این تاوانم است
خیره ماندن بر مسیر رد پایت مال من
خاطرت می آید آن شب را که میگفتی به ناز
"چشم مستم مال تو، این شعرهایت مال من"؟
این غزل هم مثل سابق بیت هایش مال تو
آه و تنهایی و شکوه بر خدایت مال من
در فکر تو
آنقدر از زمان دورم
که چیزی برای فراموش کردن
نمی ماند
آنجا که تا خیال کار می کند
چشم های تو پیداست
و من با دست های خالی
شکوه تو را در آعوش می گیرم
میان شب هائی که چون ستارگان
در حجم تنهائی من شناورند
و من سنگین از آرزوها
میان بازوان سوزان عطر تو
احساس می کنم
ریزترین دانه های باران پائیزی را
که خاکستر فاصله ها را
از تنهائی ام می شویند
فکر کردن به تو
بلندترین قصیدۀ گل سرخ ست
که رایحه اش
گوش ماه را کر می کند
فکر کردن به تو
نزدیک ترین راهِ رسیدن به تو ست !
..................
در سرزمین خیال من
جز عطر تو نروید
فصل ها می آیندُ
فصل ها می روند
و تو چون تکّه ای از بهار
همدم روزگار منی
کوچ کن مرد مسافر، بغضهایت مال من
هستی من مال تو، فکر و هوایت مال من
جای تو اینجا نبود ای ماهتاب هر غزل
بگذر از من! گزیه کردن ها برایت مال من
خاطرت میدانم آزردم ، و این تاوانم است
خیره ماندن بر مسیر رد پایت مال من
خاطرت می آید آن شب را که میگفتی به ناز
"چشم مستم مال تو، این شعرهایت مال من"؟
این غزل هم مثل سابق بیت هایش مال تو
آه و تنهایی و شکوه بر خدایت مال من
مگر ممکن است
تو را چگونه بنویسم
که همه بدانند
زمان در حضور تو شروع می شود!
چشمهایت را نبند
پیدا نمی شوم
باور کن.
درد من بزرگتر از ترانه های مدرنیست که گوش می کنی
هر بار که دیوار حوصله ات خراب می شود
روی ثانیه های لنگان آنجا،
دوست دارم بدانی
اینجا دلم شور می زند
و نگاهم آرام ندارد
به خودم اطمینان می دهم
باز پیراهن کرم قهوه ای پوشیده ای
و زمزمه دوست داشتنت را بزرگتر نجوا می کنم.
می دانی
برای فهمیدن مروارید تنت
دریا کافی نیست
نگاهت معنای آب دارد
و چشمانم هر بار در تو می رقصند.
ای کاش می توانستم
تمام لحظات را
در حکومت تو سند بزنم.
چقدر دلتنگ صدایت هستم.
حرف که می زنی
دریا عقب می رود
و دامنش را زیر پایش جمع می کند.
بعد از تو هیچ چیز نیست!
مانده ام تنها روی پاهایم.
هر روز برمی گردم
کلید را می زنم
خانه ام روشن می شود
چند اندوه را می پزم
می نشینم و یک دل سیر
تشنه ی همان لعل آب دار تو می شوم
می مانم!لبت بود دیدم
یا انار بود
که هرچه از خدا می خواستم
در لب های تو بود.
می دانی
وقتی به صورت قشنگت
خیره می شدم
با لمس شراب رفیق میان انگشتانت
درد سالیان دور را
فراموش می کردم
توصیف تغیر من در کنار تو
آسان نیست
به گاه از تو نوشتن
هر بار گم شده ام.وقتی تو را می نویسم
انگار قهوه ی تلخی را می نوشم
تلخ تلخ! آرام می شوم
و حس کردن بهار پیش از آنکه برسد
نمی دانی چه حالی دارد.
برای تنهایی،
نوشتن از تو را برگزیدم
تو عشق من هستی
چگونه پنهانت کنم و نمیرم!موهایت را می بینم
در باد به پرواز درآمده است
کنارت تماشایت می کنم
قرار است
خورشید به روی زمین چکه کند
دریا و کوه آتش بگیرند
اما تو حرف می زنی
و من غرق صحبت توام
با تو همیشه بیدار می مانم
با تو حرف می زنم
چرا بخوابم
می گویند
همه چیز به زودی تمام می شود
اما من در این گیرو دار
پیمانه ای می جویم
تا تو را عیار زندگی کنم
هرگز نمی میرم اگر حتی یک پیمانه تو را زندگی کرده باشم.
............................
کو شادی هایم معشوقه ام
کو تیله هایی که ساعت هاباانها بازی می کردم
پیراهنم که به شاخه درخت گیلاس گیر می کرد و پاره می شد
کودکی ام را دزدیدند معشوقه ام
پنجره هایی که از انها دنیا را روشن میدیدم
یکی یکی از دست دادم
و فقط پنجره دیدن تو در هنگام بافتن موهایت برایم باقی مانده است
بادبادک آرزوهایم به سیم خاردار طولانی بی وفایی ها و جهالت ها گیر کرد
کو جوانی ام معشوقه ام
بدون پنجره ماندم
غباری شهر را گرفته است
که نای نفس کشیدن برایم باقی نگذاشته است
بزرگ که شدم
هر چیزی که درارتباطی عمیق با زیبایی بود
مانند نان وعشق
تقسیم کردم
این چه تضاد بزرگی است
شادی هایم
جوانی ام
کو
گربه ای درحیاط
و گلدانی پر از شمعدانی
که به ان تعصب داشتم
بدون محاکمه کتابم را گرفتند
معشوقه ام
دیوارها نمی توانند صحبت کنند
تا دردهایی که در تنهایی هایم کشیده ام برایت بازگو کنند
و هیچ دری را باز نمی گذارند
به خاطر ترس های لبریز از جهالتشان
معشوقه ام
نازنینم
مریم مهربانم
دست هایت راباز کن و در کنار هم بگذار و بارانی که بارید جمع کن
در آتش این زمانه سوختم نازنینم
یک بار تو شاعر من باش
تو عاشق من باش
مرا دوست داشته باش
که من لذت دوست داشته شدن یادم نرود
و تو
لذت دوست داشتن
افشین صالحی
...........................
در آنسوی میله ها
شش زن زیبا
در اینسوی میله ها
ششصد مرد
از این ششصد مرد
یکی من بودم
از آن شش زن
یکی تو نبودی
ناظم حکمت
....................
من
کمی بیشتر از عشق
تو را می فهمم
راه زیاد است ، مهم نیست
گاهی در این برهوت
سرگردان می شوم ، مهم نیست
باد پسم می زند مدام
سرما می رود توی جانم
مهم نیست
خودم را بغل می کنم
فقط می خواهم بدانم
جاده هر قدر دراز و طولانی باشد
آخرش یک جایی تو ایستاده ای ؟ بین راه
گاهی آدم هایی را می بینم
که آخر جاده شان هیچکس نیست
از این برهوت می افـتند به برهوت دیگر
و همین هراسانم می کند
و همین باعث می شود
تنهایی خودم را دوست بدارم
آخر من که جز تـــو کسی را ندارم
عباس معروفی
.....................
اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را میخواستی
فرا میرسد ، ببین
شهر در تاریکی فرو میرود
برای عدهایی آرامش
برای عدهایی هراس به همراه دارد
آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بیرحم
در مهمانی اسارت ، افسوس میچیند
اندوه من ، دستت را به من بده
دور از آنها به اینجا بیا
نگاه کن که سالهای گذشته
زیر ایوانهای آسمان
با جامهای مندرس خمیده شدهاند
افسوس ، تبسمکنان از قعر آب پدیدار میشود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل میآرامد
بشنو محبوب من
بشنو لطافت شب را که قدم بر میدارد
شارل بودلر
ترجمه : سپیده حشمدار
.............................
تو آمده ای
و من تازه کلاس اولم!
من را
روی نیمکتی از مژه هایت بنشان!
تا ببینی
در یک پلک بهم زدنت
چگونه با سواد می شوم
دستم را بگیر
و روی تخته ی سیاه گیسوانت بچرخان!
و "مرد آمد" را با من تکرار کن
"مرد آمد"
"مرد در باران آمد"
"مرد با اسب آمد..."
آنقدر تکرار کن!
تا مرد بماند!
بماند و با تو
الفبای زندگی را یاد بگیرد.
...............................
واژه ها
این گریه های دست هایم
تا از انگشتانم فرو می چکند
مرا ترک می کنند
و به هیچ کس
جز خودشان تعلّق ندارند
شاید همین ست
که اینقدر
پر از تنهائیند
و من در آئینۀ واژه ها
به خود می نگرم !
وقتی که هر واژه
یک پنجره می شود
رو به غروب های دنیا
و من
به اندوه ماهی می نگرم
که از خورشیدش
چه قدر دور ست !
....................................
ببخش اگر دست شعرم خالی ست
هیچ خیالی
هنوز واژه ای نزائیدست
که حقّ چشم هایت را ادا کند
.........................................
تو آمده ای
و من تازه کلاس اولم!
من را
روی نیمکتی از مژه هایت بنشان!
تا ببینی
در یک پلک بهم زدنت
چگونه با سواد می شوم
دستم را بگیر
و روی تخته ی سیاه گیسوانت بچرخان!
و "مرد آمد" را با من تکرار کن
"مرد آمد"
"مرد در باران آمد"
"مرد با اسب آمد..."
آنقدر تکرار کن!
تا مرد بماند!
بماند و با تو
الفبای زندگی را یاد بگیرد.