با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

"مرد در باران آمد"

یک بار تو شاعر من باش
تو عاشق من باش

مرا دوست داشته باش 
که من لذت دوست داشته شدن یادم نرود 
و تو 
لذت دوست داشتن 

افشین صالحی

...........................

در آنسوی میله ها
شش زن زیبا
در اینسوی میله ها
ششصد مرد
از این ششصد مرد
یکی من بودم
از آن شش زن
یکی تو نبودی

ناظم حکمت

....................

من
کمی بیشتر از عشق
تو را می فهمم 
راه زیاد است ، مهم نیست 
گاهی در این برهوت 
سرگردان می شوم ، مهم نیست 
باد پسم می زند مدام 
سرما می رود توی جانم 
مهم نیست 
خودم را بغل می کنم 
فقط می خواهم بدانم
جاده هر قدر دراز و طولانی باشد 
آخرش یک جایی تو ایستاده ای ؟ بین راه
گاهی آدم هایی را می بینم
که آخر جاده شان هیچکس نیست 
از این برهوت می افـتند به برهوت دیگر 
و همین هراسانم می کند 
و همین باعث می شود 
تنهایی خودم را دوست بدارم 
آخر من که جز تـــو کسی را ندارم 

عباس معروفی 

.....................

اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را می‌خواستی 
فرا می‌رسد ، ببین
شهر در تاریکی فرو می‌رود
برای عده‌ایی آرامش
برای عده‌ایی هراس به همراه دارد

آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بی‌رحم
در مهمانی اسارت ، افسوس می‌چیند
اندوه من ، دستت را به من بده
دور از آن‌ها به این‌جا بیا

نگاه کن که سال‌های گذشته
زیر ایوان‌های آسمان
با جامه‌ای مندرس خمیده شده‌اند
افسوس ، تبسم‌کنان از قعر آب پدیدار می‌شود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل می‌آرامد
بشنو محبوب من 
بشنو لطافت شب را که قدم بر می‌دارد

شارل بودلر
ترجمه : سپیده حشمدار

.............................

تو آمده ای
و من تازه کلاس اولم!
من را
روی نیمکتی از مژه هایت بنشان!
تا ببینی
در یک پلک بهم زدنت
چگونه با سواد می شوم
دستم را بگیر
و روی تخته ی سیاه گیسوانت بچرخان!
و "مرد آمد" را با من تکرار کن
"مرد آمد"
"مرد در باران آمد"
"مرد با اسب آمد..."
آنقدر تکرار کن!
تا مرد بماند!
بماند و با تو
الفبای زندگی را یاد بگیرد.

...............................

   واژه ها

               این گریه های دست هایم

            تا از انگشتانم فرو می چکند

               مرا ترک می کنند

            و به هیچ کس

               جز خودشان تعلّق ندارند

            شاید همین ست

               که اینقدر

            پر از تنهائیند

               و من در آئینۀ واژه ها

            به خود می نگرم !

               وقتی که هر واژه

            یک پنجره می شود

               رو به غروب های دنیا

            و من

               به اندوه ماهی می نگرم

            که از خورشیدش

               چه قدر دور ست !

 

 ....................................

  ببخش اگر دست شعرم خالی ست

            هیچ خیالی

               هنوز واژه ای نزائیدست

            که حقّ چشم هایت را ادا کند

.........................................

تو آمده ای
و من تازه کلاس اولم!
من را
روی نیمکتی از مژه هایت بنشان!
تا ببینی
در یک پلک بهم زدنت
چگونه با سواد می شوم
دستم را بگیر
و روی تخته ی سیاه گیسوانت بچرخان!
و "مرد آمد" را با من تکرار کن
"مرد آمد"
"مرد در باران آمد"
"مرد با اسب آمد..."
آنقدر تکرار کن!
تا مرد بماند!
بماند و با تو
الفبای زندگی را یاد بگیرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.