با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

شب شد
ماه را بوسیده‌ام
خیال پریشانم را شانه زده‌ام
گلدان‌های شمعدانی را به نوازشی آرام
خوابانده‌ام
منتظرت می‌مانم
تا...
چون هر شب با صدای
" شبت بخیر ماه من. "
رویای تو را به آغوش بگیرم..

عقیم دشت بی حاصل دلم وای

نسیم دره باطل دلم وای

خراب خسته از پا نشسته

دلم وا دل، دلم وا دل، دلم وای

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

گریبان غمت را می زند چنگ

صبوری کو که چون دیوانه مردم

بکوبم چون سبویش بر سر سنگ

دلم خون و دلم خون و دلم خون

از این دنیای دون دنیای وارون

کمک کن تا زنیم از مکمن عشق

به اردوی غم عالم شبیخون


حسین منزوی

راه ها به اندازه مسافران شان مقصد دارند/ 

اما آدم ها را ایمان شان به هم می رساند/ 

درخت ها هم ایستاده سفر می کنند/

برای همین دریا به خاطرشان پرواز می کند.

حرف های بزرگ را بگذاریم دیگران بزند/ 

ما با همین کلمات کوچک هم به مقصد می رسیم/ 

کلمات کوچک کلمات بزرگی هستند/ 

خیلی از زندگی ها با یک سلام آغاز شده اند.

شهر از هجوم خاطره هایت به من پُر است

بعد از تو شهر از منِ دیوانه دلخور است

از من که بین بود و عدم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

از من که بین بود و عدم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم


تو بودی و تمام غزل ها ترانه ها

من بودم و تمام ستم ها بهانه ها

من بودم و مجال شگفتی برای عشق

تو بودی و تحمل سخت بهای عشق

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است

میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است

میسوزد از کسی که تو را سرد کرده است

از عشق رد شدی که من از ترس رد شوم

دیگر نمیتوانم از این درس رد شوم

این بار آخر است برای خودم نه تو

من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو

گرداب را درون خودت غرق میکنی

تو با تمام حادثه ها فرق میکنی

گرداب را درون خودت غرق میکنی

تو با تمام حادثه ها فرق میکنی

شهر از هجوم خاطره هایت به من پُر است

بعد از تو شهر از منِ دیوانه دلخور است

از من که بین بود و عدم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

از من که بین بود و عدم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

تو بودی و کنار خودم پرسه میزدم

 

 

 

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

 

نمی دانم چرا دیگر من از دنیا نمی ترسم
گمانم رو شده دستش از این زیبا نمی ترسم

حقیقت می برد آیا و یا غرق مجازم من
که از افکار هول انگیزِ بی پروا نمی ترسم

در اینجا بس که رنجیدم فرو رفتم به تنهایی
نه از نوکر ، نه از کلفت ، نه از آقا نمی ترسم

از اینجا کشتی بی بادبانم می برد من را
نه دیگر هرگز از درجا زدن یک جا نمی ترسم

سیاهی می رود من هم امیدی بر سحر دارم
دوباره مدعی هستم من از فردا نمی ترسم

ز بس زخمم زده خنجر و یا چشمان ویرانگر
نه از دشنه نه از ویرانگر شهلا نمی ترسم

بیا در فرصتی دیگر کمی با من مدارا کن
که اینجا فرصتی آمد شدم بینا نمی ترسم

"وصالت" را طلب کردم جوابم را چنان دادی
که دیگر هرگز از پنهانی و پیدا نمی ترسم

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت.

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند.

 

آه مگذار، که دستان من

آن اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم، آه!

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی‌ها ست.

به هوای تو من تو خیاله خودم بی تو پرسه زدم منو برد به همان شبی که به چشای تو زل میزدم
من به دنیای تو با این احساس ناب عادت کردم بعد از آن شب سرد هر نگاه تو را عبادت کردم

آه که نبودت به من آتشه جان زد سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد
من شدم آن کس که روم پی مستی قلبه مرا تو شکستی

دل به تو دادم که غمم برهانی نشوی تو هم آن کس که به درد بکشانی
کاش که شود که باز که یه روز تو بیایی و بمانی

حال که دگر که مرا تو نخواهی تو بگو چه کنم که هوایت برهد ز سرم
تو ندانی که خود که تمامه منی تو همانی که من نتوانم از یاد ببرم

بعد از آن همه زخم که به جان من افتاد تو به تسکینه دله یار دگر بودی
من به جان بخریدم که بمیرمو اما برسی به کسی که به آن دل داده بودی , دلداده بودی

آه که نبودت به من آتشه جان زد سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد
من شدم آن کس که روم پی مستی قلبه مرا تو شکستی

دل به تو دادم که غمم برهانی نشوی تو هم آن کس که به درد بکشانی
کاش که شود که باز که یه روز تو بیایی و بمانی

**

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می‌درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می‌کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی از آن سوی یقین شاید کمی هم پیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

کسی خواهد آمد
به این بیندیش

هیچ پیامی آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر.

کسی مانده است که خواهد آمد
باور کن
کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد.

و این جهان 

پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که 

همچنانکه ترا می بوسند

در ذهن خود

طناب دار ترا میبافند .

مرا ببین عزیز دلنشین من پناه آخرین من تو ای تمام زیبایی مرا ببر به آسمان ببر به بزم عاشقان از این سکوت و تنهایی تویی تویی نفس‌نفس هوای من همیشه آشنای من به خلوتم یک دم بازآ در این جهان بی‌وفا کمی کنار من بیا بیا و مشکن قلبم را نمی‌رود خیال تو نمی‌روی ز یاد من نشسته‌ام در انتظار برای این یکی شدن کنون که پناهی جز عشق تو ندارم چرا و چگونه به تو دل نسپارم نمی‌رود خیال تو نمی‌روی ز یاد من نشسته‌ام در انتظار برای این یکی شدن

بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم

نکن مرا به غریبی رها که می میرم


توان کشمکشم نیست بی تو با ایام

برونم آور از این ماجرا که می میرم


نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی؟

قرار خویش منه زیر پا که می میرم


به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن

زچشم های من این توتیا که می میرم


مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من،

به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم


اگر هنوز من آواز آخرین توام

بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم


برای من که چنینم تو جان متصلی

مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم


ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم

به مهربانی آن چشم ها که می میرم