با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

بادها درگذرند

باید عاشق شد و خواند 

باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست 
 پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند 
 باید عاشق شد و رفت 
 چه بیابانهایی در پیش است 
 رهگذر خسته به شب می نگرد 
 می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت 
باید از کوچه گریخت 
 پشت این پنجره ها مردانی می میرند 
و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند 
پشت دیوار دریاواری بیدار 
به زنان می نگریست
 چه زنانی که در آرامش رود 
باد را می نوشند 
 و برای تو 
 برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست 
شب و ساعت دیواری و ماه 
به تو اندیشه کنان می گویند 
 باید عاشق شد و ماند 
 باید این پنجره را بست و نشست 
پشت دیوار کسی می گذرد 
 می خواند 
 باید عاشق شد رفت 
بادها در گذرند 
  

امشب از آسمان دیده‌ی تو 
روی شعرم ستاره می‌بارد 
در زمستان دشت کاغذها 
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد 

شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم 
شرمگین از شیار خواهش‌ها 
پیکرش را دوباره می‌سوزد 
عطش جاودان آتش‌ها 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه ناپیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست 

شب پر از قطره‌های الماس است 
از سیاهی چرا هراسیدن 
آنچه از شب به جای می‌ماند 
عطر سکرآور گل یاس است 

آه بگذار گم شوم در تو 
کس نیابد دگر نشانه‌ی من 
روح سوزان و آه مرطوبت 
بوزد بر تن ترانه من 

آه بگذار زین دریچه باز 
خفته بر بال گرم رویاها 
همره روزها سفر گیرم 
بگریزم ز مرز دنیاها 

دانی از زندگی چه می‌خواهم 
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو 
زندگی گر هزار باره بود 
بار دیگر تو.. بار دیگر تو 

آنچه در من نهفته دریایی ست 
کی توان نهفتنم باشد 
با تو زین سهمگین طوفان 
کاش یارای گفتنم باشد 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
بروم در میان صحراها 
سر بسایم به سنگ کوهستان 
تن بکوبم به موج دریاها 

بس که لبریزم از تو می‌خواهم 
چون غباری ز خود فرو ریزم 
زیر پای تو سر نهم آرام 
به سبک سایه به تو آویزم 

آری آغاز دوست داشتن است 
گرچه پایان راه نا پیداست 
من به پایان دگر نیندیشم 
که همین دوست داشتن زیباست 

فروغ فرخزاد