بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتی
همی رفتی و دیدهها در پی اش
دل دوستان کرده جان بر خیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری به تندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پی ام
ندانی که من مرغ دامت نی ام؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچه او کند
وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت
که زندهست سعدی که عشقش بکشت
سعدی
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویشبیرون کشید باید از این ورطه رخت خویشاز بس که دست میگزم و آه میکشمآتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویشدوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرودگل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویشکای دل تو شاد باش که آن یار تندخوبسیار تندروی نشیند ز بخت خویشخواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذردبگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویشوقت است کز فراق تو وز سوز اندرونآتش درافکنم به همه رخت و پخت خویشای حافظ ار مراد میسر شدی مدامجمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش...............................زندگانیم و زمین زندان ماست....
زندگانیم و زمین زندان ماست
زندگانی درد بی درمان ماست
راندگانیم از بهشت جاودان
وین زمین زندان جاویدان ماست
گندم آدم چه با ما کرده است
کآسیای چرخ سرگردان ماست
جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر
باز لفظ زندگان عنوان ماست
جمع آب و آتشیم و خاک و باد
این بنای خانه ی ویران ماست
مور را مانیم ، کاندر لانه ها
روز باران هر نَمی طوفان ماست
احتیاج این کاسه دریوزگی
کوزه آب و تغار و نان ماست
آبروی مابه صد در ریخته است
لقمه نانی که در انبان ماست
جز به اشک توبه نتوان پاک کرد
لکه ننگی که بر دامان ماست
عمر میآید به پایان، باز گرد
کین علاج رنج بیپایان ماست
میزبان را نیز با خود می برد
مهلت عمری که خود مهمان ماست
یکی از معضلات موج روشنفکری و همه چیز دانی در جامعه ما این است که مدتیست مد شده است که : قضاوت نکنید..
برای رویارویی صادقانه با این پدیده رفتاری و ذهنی کافیست تنها یک روز و یا نصف روز بخواهید که در مورد هیچ چیز و هیچ کس قضاوت نکنید.امتحانش مجانیست.
اما واقعیت امر اینست که انسان ناگزیر از قضاوت است.
انسان بدون قضاوت نمی تواند از قوه تحلیل ، تشخیص، فرضیه سازی و نتیجه گیری ،انتخاب و تصمیم گیری بهره ببرد.
اما نکته اینجاست که ما وقتی در مورد چیزی داریم قضاوت می کنیم بر پایه و اصول و مبنای چه چیزی قضاوت می کنیم؟.
حدس و گمان و حس ششم ؟
عصبانیت و خشم ؟
تصورات ذهنی که نامش را می گذاریم تیزی ؟
و یا نه ما بر مبنای علم ،واقعیت و استدلال منطقی بدون احساسات و هیجانات قضاوت می کنیم؟
انسان در ارتباطات و تمام زمینه های زندگی نیاز به قضاوت دارد اما این قضاوت نباید از ذهنی بیمار ، خرافی ، غیر واقع بین ، هیجانی ، پارانوئید ، مانیا و یا خودشیفته بیرون تراود.
شما وقتی که دارای نارحتی ریوی هستید پیش متخصص ریه می روید او با کنار هم قرار دادن علائم ناراحتی و شرح حال شما دست به تشخیص می زند.این تشخیص دقیقا همان قضاوت است اما بر اساس علم و واقعیت.
قضاوت سالم باید برمبنای ترازوی دقیق واقعیت ، علم و معصومیت باشد در غیر اینصورت محلی از اعراب ندارد و یک پدیده رفتاری مخرب و بسیار مضر اجتماعی و روانی است
همه چیزش
از صبح شروع می شود
روز و من،
از تو،
با صدایت،
که می گویی صبح است،
بلند شو، تا ببوسمت...
"عرفان یزدانی"
.......................
آوازهای تو جهان را پاکیزه می کنند
آواز تو
گنجشک های زیادی را محلی کرده است
آوازهای تو در دستگاهیست
که خون را به گردش می برد
-آوازهایت
در خون آدمی رسوب می کنند
در هسته ی سلولها رسوخ می کنند-
خونم را به هر که اهدا کرده ام
شنیده ام
دلتنگ آوازهایی غریب شده است!
...
"حسن آذری"
...................
آنکه میگوید دوستت می دارم
خُنیاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه میگوید دوستت می دارم
دل اندُهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود.
"احمد شاملو"
31 تیر 58
.....................
می خواهم
تمام شهر را باخبر کنم
که بدانند
صبح بخیرهایت
با من چه می کند
عجب آشوبی می شود دلم...!
"لیلا صابری منش"
..................
به تو نزدیک می شوم
لب روی تن ات می گذارم
اما هیچکس نمی فهمد
خودم را بوسیدم
یا تو را!
گفته بودم قبلا:
که به برکه ها شبیهی.
"حسن آذری"
.................
انگشتانم
از کار افتاده اند
آنقدر که آمدنت را مشق کرده اند!
چشمانم
تار می بینند
آنقدر که انتظارت را
خیره مانده اند!
پاهایم
ناتوان شده اند
آنقدر که
عشقت را ایستاده اند!
قلبم
اما
هنوز تند می تپد
تا وقتی که هستی
و عطر نگاهت را به آفاق می پاشی
دوست داشتنت
هم چنان در رگ هایم جاریست...
"سارا قبادی"
مترجم : سیامک بهرام پور
..........................
آه بانو
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست
اما تو
عجیب شبیه کاشی های نقش جهانی
عجیب تاریخ را برایم
زنده نگه می داری
وقتی برگ برگ تقویم عشق را
به درخت زندگی ام پیوند می زنی
وقتی رنگین کمان چهره ات
به روزهای بی رنگم
رنگ می پاشد
وقتی می فهمم
آن وقت ها هم
که خیال می کردم نبودی
بودی
حالا که نگاهت می کنم
فواره های چشم هایم
از شادی
به راه می افتند
و کالسکه های قلبم
به سویت تند تند می دوند
و هزاران هزار پروانه
از گوشه گوشه چشمم
به سمتت روانه می شوند
تا تو را ببوسند
آه بانو
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست
اما تو
به جهانم نقش دادی
بگذار با تو
دوباره متولد شوم
محسن حسینخانی
..............
میخواهی
من را
به بیخبری از خودت
عادت بدهی ؟
من
به بیخبری از تو
عادت نمیکنم
به نبودنت
عادت نمیکنم
به بودنت
عادت نمیکنم
من
فقط میتوانم
عاشق بشوم
که شدهام
افشین یداللهی
.......................
لعنتی
چه چیز فوق العادهایست
دوست داشتن تو
تو عشق من ، دختر من
دوست من وُ مادر کوچک من هستی
جانم ، دردانهام
قبل از دوست داشتنت
گویی نمیدانستم چگونه باید دنیا را دوست داشت
این شهر اگر زیباست
از روی توست
این سیب اگر خوشمزه است
از روی توست
این انسان اگر عاقل است
از روی توست
ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی
........
دستم نه
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزدیغما گلرویی
............
در موهای تو
پرندهای پنهان است
پرندهای که رنگِ آسمان است
تو که نیستی
روی پایم مینشیند
جوری نگاه میکند که نمیداند
جوری نگاه میکنم که نمیدانم
میگذارمش روی تخت
و از پلّهها پایین میروم
کسی در خیابان نیست
و درختها سوختهاند
کجایی؟
یانیس ریتسوس
مترجم : محسن عمادی
چشمانم را که باز کردم
دشت یاسمن، بوی آغوش تو بود که
تمامی احساسم را درخود جای داد
حسی غریب در من پرسه می زند
انگار سالهاست
بذر وجودم در این سرزمین مأوا دارد
عطر تنت آشناست
لطافت سبزه زار دلدادگی ات
طراوت دستانت
و زلالی احساست...
ریشه های جانمان در هم گره خورده
تا اعماق باوری دور...
بگدار صادقانه بگویم
با نور چشمان توست که گل وجودم بارور می شود
در دستان پینه بسته ی توست که قد علم می کند
تا به رستاخیز...
"تو"
باغبان همیشه مهربان بیشه ی عشقی
چشمه ساران محبتت جاری
دل پاکت حاصلخیز
و تلالو دیدگانت، اهورایی...
اعجازت را همیشه بباران.
ﺑﻮﺳﻪﻫﺎ
ﺁﻭﺍﺭﻩﺗﺮﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻧﺪ
ﺑﺮ ﺑﺎﺩ
ﺑﺮ ﺩﺭ
ﺑﺮ ﺧﻮﺩ
ﺑﺮ ﺣﺴﺮﺕ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ
ﻛﺴﻲ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻲﻛﻨﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﺴﺖ
ﭘﻠﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﻛﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ
ﭘﻴﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﺪ ...
"ﺍﺣﻤﺪﺭﺿﺎ ﺍﺣﻤﺪﯼ"
......................
خداحافظ ای نگاه ها
ای تلالو پرتقال ها
و سلام ای تاریکی
با توام ای دوست شبانگاهی من
عشق من خوش آمدی
نمی دانم
نمی دانم چه کسی زندگی می کند
چه کسی می میرد
چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار
تنها می دانم که قلب توست
تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را
در سینه ام تعمیم می دهد
پابلو نرودا
..................
تو را می خواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم
تو را می خواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم
تو را می خواهم
برای تنهایی
تو را می خواهم
وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
و وقتی سرما بیداد می کند
تو را می خواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را می خواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه ی عمر
نادر ابراهیمی