دلم گرفت مریم مهربان
سری زدم به اشعار منزوی
شعری امد که روحم را نوازش داد
گفتم تنها برایم مریم دوست دارم این شعر را زمزمه کنم
:
ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر
هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر
حسین منزوی
........................
بیتو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو
من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی
جاذبهی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو
همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو
حسین منزوی
سلام نازنینم
بهترینم
ناگهان خوابم نبرد
از دلتنگی
بهترینم
می خواهم اکنون دست روی تنهایی ام بکشی
و بگویی واقعا عاشق خودت هستم
در این زمانه که بهترین دوست میشود دشمن ادم
مریم نازنینم
می خواهم با یکدیگر دل به ابی اسمان بدهیم
و به همه عشق را نشان بدهیم
دلتنگ هستم
نیستی
چاره ای نیست
به خیالم پناه می برم
خودم هستی و خودت
کافه ای در انقلاب
که در از پنجره های تیره ان ازادی دیده میشود
تیره دیده میشود
اما دیده میشود
زل میزنم به چشمانت
دستان کشیده ات را در دست می گیرم
نوازش می کنم
نمی خواهم ازادی را از شیشه های تیره کافه های روشنفکری انقلاب ببنیم
من ازادی را می خواهم
در چشمان تو ببینم
من رهایی را در گره خوردن به تو می بینم
در اعوش گرمت می بینم
قهوه ام را می خورم
شیکت را به من تعارف می کنی
و نگران از خوردن همه ان و بالا کشیدنش از سوی من میشوی
من فدای
این حس و حال معصومانه ات بشوم
صحبت که میکنیم
می کویی ارامتر
من دورت بگردم
بهترینم
یک اعتراف
من انواع مرض های روانشاختی را دارم برای شنیدن غر زدن هایت
پا میشویم برویم
عاشق دیدن خودم در کنارت در اینه کافه رومنس هستم
قدم میزنیم
به سمت انقلاب یا چهار راه ولیعصر
دیوانه راه رفتن با اقتدارت هستم
من اصلا
رسما دیوانه توهستم دیگر
چاره ای هم نیست
مریم
فقط با امید و عشق است
که حال بدی هایمان خوب میشود
مدام می خواهم این را به تو بگویم
نازنینم
جان جانانم
یک شعر از مشیری برایت
:
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!
در دل مردم عالم – به خدا –
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
چشمانت از سرزمینی دلخواه باز آمده اند
جایی که هرگز کسی در آن ندانست یک نگاه چیست
و نه زیبایی چشم ها را شناخت، نه زیبایی سنگ ها
همچنان که زیبایی قطره های آب را، این مروارید های نهان.
سنگ های عریان و بی پیکر، ای تندیس من
آفتابی که کور می کند تو را به جای آیینه می گزیند.
آرزوی ناجنبای من آخرین پشتیبان توست
و من بر تو پیروز می شوم بی پیکاری، ای تصویر من
گسیخته از ناتوانی ام و گرفتار در بند تو. *
"پابلو نرودا"
ترجمه: جواد فرید
..............................
در بیداری خواب دیدم
آمده ای
می خندی
مهربانی ات نور می پاشد
به دل تاریک و خسته ی من ...
تو را که آسمان
استعاره ای از پشت پلک های توست
چه نیازی ست
به کبوتر بال و پر شکسته ای چون من ...
مریم بهترینم
ناخود اگاه یاد شعری افتادم که دوست داری
یادم نیست
ولی محتوایش به دخترکی اشاره می کرد که بر بالش خود چیزهایی می بافت
مریم
می خواهم بگویم
مریم مینیاتوری من
مریم ظریف من
حساس من
مریم عزیزتر از جانم
جان جانانم
بسیار دوستت دارم
نازنیم
مهمانت می کنم به یکی از زییاترین سروده های حسین منزوی :
جز همین دربدر دشت و صحاری بودن
ما به جایی نرسیدیم ز جاری بودن
چالشت چیست که تقدیر تو هم زین دو یکی ست
از کبوتر شدن و باز شکاری بودن
دوستخواهی ست به تعبیر تو یا خودخواهی
در قفس عاشق اواز قناری بودن
چه نشانی ست به جز داغ خیانت به جبین
این یهودا صفتان را ز حواری بودن
مرهمی زندگی ام زخمی اگر مرگم باش
که به هر کار خوشا یکسره کاری بودن
گر خزان اینهمه رنگین و اگر مرگ این است
دل کند گل به تمامی ز بهاری بودن
عشق را دیده و نشناخت ترنج از دستش
انکه میخواست ز هر وسوسه عاری بودن
باز "بودن و نبودن؟"اگر این است سوال
همچنان "بودن"اگر با توام اری "بودن!"
دل من !دشت پر از آهوکان شد تا چند
تو و در قلعه ی یک یاد حصاری بودن؟
اتش عشقی از امروز بتابان تا کی
زیر خاکستر پیراری و پاری بودن؟
بعد سراغِ موهایت رفتم
موهایِ تو ناز بود وُ
باز بود
آنقدر که گفتم،
مبادا که سفت بگیرد این دستهایِ چِغِرَم
بعد تو دردت بیاید وُ
خواب ازسرت بپرد
بعد
سراغِ لبهایت
لبهای تو داغ بود
خیلی داغ!
آنقدر که نمیشد، نبویید،
نبوسید
گفتم مبادا که سردیِ تنم
لبانِ گرمِ تو را یخ کند
مبادا که بوسهام
لبِ لطیفِ تو را زخم کند
مبادا که وقتِ بوسه خیالِ خوشِ تو را
خَش کند
مبادا، مبادا که
اصلن خودَت بگو
میخواهی کجایِ خیالِ تو بمیرم؟!
افشین صالحی
...................................
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
بگذشت مه روزه ، عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد، عذرای تو وامق شد
معشوق توعاشق شد، شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد، شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت
هرچند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل مانده به دام تو
جان نیز چو واقف شد، او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته برسنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمی زد دم
بر بوی بهار تو، ازغیب رسید آمد
مولوی