با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

معرفی کتاب

بارون روندو قهرمان قصه از سنت‌های کهنه و قیدهای بی چون و چرای اجتماعی می‌گریزد و شیوه‌ای از زیستن را برای خود بر می‌گزیند که کوچک‌ترین همانندی با دیگر مردم ندارد. زمین سفت و آشنای زیر پا را رها می‌کند و به زندگی در راه پیچاپیچ و لرزان بالای درختان می‌رود. یعنی می‌توان گفت که دنیای دیگری را جایگاه خود می‌کند. اما نه این‌که در برج عاج بنشیند. فاصله گرفتنش از زمین برای دوری جستن از مردم نیست. برعکس؛ پنداری درجستجوی میدان دید گسترده‌تری به میان شاخ و برگ درختان می‌رود تا همه چیز را بهتر و بیشتر ببیند، تا بهتر بتواند به آنچه برایش شورش کرده است، عمل کند.

 

ایتالو کالوینو از سرشناس‌ترین چهره‌های ادبیات معاصر ایتالیاست و به خاطر شیوه‌ی خاص خودش، جایگاه ویژه‌ای در میان رمان نویسان اروپایی دارد. شیوه‌ای  که تخیل نیرومند، طنز ظریف و توجه نزدیک به واقعیت و تاریخ را در هم می‌آمیزد. در آثار او که آکنده از تمثیل و استعاره است، نگرش موشکافانه به واقعیت و طنز و افسانه‌پردازی و تخیل شاعرانه همه به یک اندازه جا دارند. بارون درخت نشین، معروفترین اثر و بهترین نمونه کار اوست. 

 

شادروان مهدی سحابی، به شیوایی تمام این اثر ارزشمند و خواندنی را ترجمه کرده است و انتشارات نگاه آن را منتشر نموده است.


قسمت هایی از کتاب :

زندگی اش یکپارچه پیرو فکرها و برداشت های کهنه و متروک بود، و این همان چیزی است که اغلب در دوران های انتقالی دیده می شود.

 

هر آنچه او از آنجا می دید حالتی دگرگونه داشت و این نخستین سرگرمی آن بالا بود.

 

بالای درخت ها برای خودمان ارتشی درست می کنیم و زمین و مردمانش را آدم می کنیم.

 

کشیش آماده بود هر نظریه ای را بپذیرد، به شرطی که بتوان بر اساس آن هر آنچه را که اتفاق می افتد عادی و طبیعی دانست و فکر هر نوع مشکل و مسئولیتی را از ذهن او دور کرد.

 

می کوشیدم بدانم حال کسی که در چند قدمی ام، چیزی جز شب در پیرامون خود ندارد و دستخوش باد و آن آواهاست چگونه است؛ کسی که هیچ یار آشنایی جز تنه ی درختی ندارد که در دهلیزهای بیشمار آن سوی پوست زبرش حشره ها در پیله های خود نهفته اند.

 

گاهی وقت ها، بین بچه های ناز نازی هم اشتباهی کسی به دنیا می آید که سرش به تنش می ارزد.

 

برای هر مادری بسیار سنگین است که فرزندی چنین شگرف داشته باشد، فرزندی که همه احساس های یک زندگی معمولی را یکپارچه به دور اندازد؛ اما مادرمان سرانجام بر آن شد که کوزیمو را همانگونه که بود بپذیرد و این را بسیار زودتر از ما کرد.

 

چنین می نمود که مادرمان، با آنکه بیش از همه ی ما با کوزیمو تفاوت روحیه داشت، تنها کسی است که توانسته است او را همانگونه که هست بپذیرد، شاید به این دلیل که در پی توجیه او نبود.

 

کارهای برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید ناگفته بماند؛ همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود.

 

از زاغه های نزدیک سر و صدای مادرهایشان بلند شد، کودکانی چون آنان را بدین خاطر سرزنش نمی کردند که چرا دیر به خانه می رفتند، بلکه چرا به خانه می رفتند، چرا برای چاشت به خانه بر می گشتند و نتوانسته بودند جای دیگری چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 

هر بار که به چیزی نیاز داشت، چنین می نمود که با من همبسته است؛ اما گاهی دیگر چنان از بالای سرم می گذشت که انگار مرا نمی دید.

 

نمی دانم غصه ای که می خورد تا چه اندازه ناشی از مهر پدری و تا چه اندازه ی دیگر ناشی از نگرانی اش دباره ی عنوان و امتیازهای اشرافی اش بود.

 

یک نجیب زاده، چه بالای درخت و چه روی زمین، در هر حال نجیب زاده است به شرطی که رفتارش درست باشد.

 

شورش را با متر و زرع اندازه نمی گیرند. حتی یک راه چند وجبی هم می تواند راه بدون بازگشت باشد.

 

- منی که این بالا هستم، شاشم خیلی بلندتر از مال دیگران است!

- مواظب باش پسرم، آن بالا کسی هست که می تواند روی همه ی ما بشاشد!

 

کوزیمو، علی رغم فرار شگفت انگیزش، کمابیش مانند گذشته با ما بود. تنها زندگی می کرد، اما از آدم ها نمی گریخت. حتی بر عکس، می توان گفت که نمی توانست دور از مردم سر کند. از آن عادت قدیمی دورانی که با هم بالای درختان می رفتیم و خود را پنهان می کردیم و رهگذران را دست می انداختیم دیگر چیزی در او به جا نمانده بود.

 

کوزیمو زمان درازی را بالای درختی می نشست و کارکردنشان را تماشا می کرد. تا زمانی که روی زمین بود هرگز فرصت چنین کاری را نیافته بود.

 

برای او جهان دگرگون شده بود، جهانی بود پُر از پل های باریک و خمیده ای که میان زمین و آسمان کشیده شده بود، جهان تنه ها و شاخه های پوشیده از پوسته و گره و چین و شیار. دنیای ما زیر زمینِ آن جهان بود. تنها سایه روشن گنگی از آن را می دیدیم و هیچ چیز از آنچه را که او هر شب حس می کرد در نمی یافتیم.

 

با آنکه هم کوزیمو به دیگر انسان ها فرق داشت و هم آن سگ به هیچ سگ دیگری نمی مانست، با هم زندگی خوشی را داشتند.

 

آیا برای اندکی هم که بود، حسرت زندگی ما را می خورد؟ فاصله اش با دنیای ما کوتاه بود و بازگشت به آن برایش کاری نداشت، آیا به این نکته فکر می کرد؟ نمی دانم. نمی دانم به چه می اندیشید و منتظر چه بود.

 

شوالیه، وکیل گوشه گیر، همواره چون الگویی منفی در برابر چشمانش بود و به او نشان می داد آدمی که بخواهد جدا از دیگران و تنها به حساب خودش زندگی کند سرانجام به چه روزی می افتد. بدین گونه با در نظر داشتن این الگو، توانست کاری کند که هرگز شبیه او نشود.

 

کتاب ها را تا اندازه ای همانند پرندگان می دانست و دلش نمی خواست آن ها را بی جنبش و در قفس ببیند. از بس کتاب می خواند چند گاهی گیج و بی خیال شده بود و هر چه کمتر به جهان پیرامون خود علاقه نشان می داد.

 

عشقش به درختان، مانند همه ی عشق های راستین، اغلب با سنگدلی و حتی بی رحمی همراه بود.تن درخت را می برید و  زخمی می کرد تا آن را نیرومندتر و زیباتر کند.

 

آن همه کوشش به دست نسل های آینده ای تباه شد که کور دل بودند، آزمندیشان آنان را از آینده نگری باز می داشت، توانایی دل بستن به هیچ چیز، حتی به منافع راستین خودشان را نیز نداشتند. و چنان شد که دیگر کوزیموی تازه ای نمی توانست بالای درختان گشت و گذار کند.

 

آتش سوزی و نخستین سوء قصدی که به جان کوزیمو شد می توانست او را به این فکر اندازد که خود را از جنگل دور نگه دارد. اما بر عکس، او را به این فکر انداخت که راهی برای جلوگیری از آتش سوزی بیابد.

 

می دانست که همبستگی و سازمانیابی انسان را نیرومند می کند، توانایی و استعداد هر کس را شکوفا می سازد، و شادی و شوری را به وجود می آورد که در زندگی تکروانه به ندرت حس می شود. شادی پی بردن به این نکته که مردمان بسیاری هستند که همه خوب و درستکار و کارآمدند و می توان به آن ها اعتماد کرد. هنگامی که آدمی تنها و تکرو زندگی می کند، فقط یک جنبه ی انسان های دیگر را می بیند، جنبه ای که آدمی را وا می دارد همواره به هوش باشد و حالتی دفاعی به خود بگیرد.

 

اگر من بیشتر از دیگران چیز بدانم، در صورت نیاز آن ها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم. به نظر من، فرماندهی یعنی همین.

 

هر تب و تابی، از نیاز ژرف تری خبر می دهد که برآورده نشده است، نشانه ی کمبودی است. نیاز کوزیمو به داستان گویی نیز نشان می داد که او چیز دیگری را جستجو می کند. هنوز عشق را نمی شناخت. بی شناخت عشق تجربه های دیگر به چه کار می آید؟ بدون شناختن مزه ی زندگی، به خطر انداختن آن چه سودی دارد؟

 

بسیار دیده شده است که مردمانی برای آرمانی نه چندان روشن و مشخص مبارزه می کنند، مجبورند برای جبران گنگی و سستی انگیزه هایشان ظاهری بسیار جدی به خود بدهند.

 

قانون اساسی کشوری آرمانی بر فراز درختان، در این نوشته از جمهوری خیالی درختستان سخن می رفت که تنها آدم های خوب و درستکار در آن زندگی می کردند. نگارنده، پس از بنیان گذاری کشوری آرمانی بر فراز درختان و مطمئن شدن از اینکه همه ی جهانیان در میان شاخه ها جا گرفته اند و خوشبخت زندگی می کنند، خود از درختان پایین می آید و در روی زمین که دیگر هیچکس در آن نمانده است، به زندگی می پردازد.

 

برای بهتر دیدن زمین باید کمی از آن فاصله گرفت.

 

هیچگاه چیزی را که او نتواند بدهد از او نمی خواهد.

 

یکدیگر را شناختند. کوزیمو او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا به راستی پیش از او خود را نشناخته بود. ویولتا او را شناخت و به شناخت خود نیز رسید، زیرا با آن که به خوبی می دانست خود چگونه کسی است، چگونه بودن خود را تا آن زمان به آن خوبی حس نکرده بود.

 

کوزیمو در نمی یافت که از چه چیز دلگیر شده است؛ نمی فهمید، یا شاید بهتر می دانست که نفهمد تا بتواند بیگناهی خود را بهتر نشان دهد.

 

هرگز هیچ تهدیدی نمی کرد، آدمی نبود که با دستاویزهای احساساتی باجگیری کند. هر آنچه را که شهامت انجامش را داشت می کرد. و اگر به زبان می آورد که کاری را خواهد کرد، به این معنی بود که آن را همان زمان آغاز کرده است.

 

- چرا رنجم می دهی؟

- چون دوستت دارم.

- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.

- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم، عشق را، حتی به قیمت رنج.

- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟

- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.

در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلال ها نبود.

- رنج یک چیز منفی است.

- باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.

- هیچ چیز جلودار عشق نیست.

- چیزهایی هست که من هرگز نیم توانم بپذیرم.

 

 

زمانه ای فرا می رسید که آزاد اندیشی بیشتر می شد، و دورویی نیز.

 

به هر آنچه او را به بیرون آمدن از دنیای خودش وا می داشت به همین گونه پشت می کرد.

 

جسورانه ترین کارها را باید با روحیه ی صاف و ساده انجام داد.

 

- فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خودگذشتگی مطلق باشد، یعنی که آدم باید خودش را به حساب نیاورد؟

- عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خودش باشد، با همه ی نیرویش...

 

دیووانگی، چه خوب و چه بد، نوعی نیروی طبیعی است. ولی ابهلی چیزی جز سستی و درماندگی نیست و به کاری نمی آید.

 

هرگز ندانستم که کوزیمو چگونه می توانست شور و دلبستگی اش به زندگی اجتماعی را با گرایش همیشگی اش به گریز از جامعه آشتی بدهد؛ و این یکی از شگرف ترین ویژگی های او بود. هر چه بیشتر به زندگی دور از آدمیان در بالای درختان خو می گرفت، به همان اندازه نیز می کوشید که رابطه های تازه ای با همنوعان خود برپا کند.

 

جوانی در روی زمین زود می گذرد؛ تا چه رسد به روی درختان که هر چیز، چه برگ و چه میوه، از آن بالا افتادنی است... کوزیمو پیر می شد.

 

نیروهای نظامی، با هر فکر تازه ای هم که از راه برسند، چیزی جز خرابی به بار نمی آورند.

 

سال های سال است که من در این کارم، این کار وحشتناک، یعنی جنگ... و تا آنجا که می توانم از خودم مایه می گذارم... همه ی این کار را هم برای آرمانی می کنم که حتی برای خودم نمی توانم توجیهش کنم...

 

کوزیمو لاروس دوروندو، میان درختان زیست، همواره زمین را دوست می داشت، به آسمان می رفت. 

بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو ترجمه ی مهدی سحابی

خبر :

یکشنبه ۲۱ فروردین پسر ۱۷ ساله در ورامین، دختر(ستایش قریشی) همسایه افغانستانی‌شان را که هنوز شش سال بیشتر ندارد به خانه می‌برد و پس از تجاوز به او، با ضربات چاقو وی را به قتل رسانده و در وان حمام بر رویش اسید ریخته تا از بین برود. اما چون جسد به‌طور کامل از بین نرفت، از دوستش یاری می‌طلبد

 

دوست وی با توجه به ابعاد جرم، ماجرا را با پدر خود در میان گذاشته و پدر هم با یکی از معتمدین محل و نهایتاً بدون کمترین تردیدی به پلیس خبر می‌دهند. پلیس هم هنگام مراجعه به خانه، هم باقیمانده جسد را پیدا می‌کند و هم قاتل را دستگیر می‌کند.


خانم هانا ارنت در کتاب انسان در عصر ظلمت به درستی اشاره می کند که بالاترین درجه شرارت بشر حسادت می باشد و انگاری که کل این حرف شرح و بیان همه ما ایرانیان است

به نظر من در میان انواع و اقسام تخصص ها و پیشه ها در دنیای دیروز و امروز شغل و پیشه ای است که قدمتش به اندازه تاریخ بشر است و عمقش در این سرزمن در این روزها از کل تاریخ و جغرافیای بشر بیشتر و ان پیشه جهل و خود فریبی است که همین نیز منشا و خاستگاه اصلی اش حسادت می باشدو نخواستن خوشبختی و ثروت و رفاه برای دیگران

سرزمینی که اینگونه اساتید یاوه گویش بر طبل بی عاری و بی اخلاقی و ناسیونالسم کور می زنند و با تمامی هویت ها مشکل دارند به جر هویت بر باد رفته فارسی و ایرانی بودن

هویتی که در یک سفر به ترکیه یا اروپاو امریکا در عرض چندین ساعت به راحتی در فرهنگ میزبان هضم میشود و با فرافکنی ابلهانه ای انوری ها را متهم به تازه به دوران رسیدگی میکند

در نهایت به این روزگار هم می افتد که دخترکی شش ساله مورد تجاوز واقه بشود و انگاری نه انگار

پیشه جهل و نادانی کم دردسر ترین پیشه این روزهای وطن می باشد و روز به روز بر شاغلان در ان اضافه میشود

این خاک سرزمین رویایی پورنو گراف ها و معتادان و یاوه گویان رویا پرداز می باشد

چون تنها چیزی که مردمان ان نمی توان پیدا کرد

اشتی با واقعیت و تلاش برای رفاه میباشد


 روانت شاد حسین پناهی که زیبا سروده ای  :


سلام

خداحافظ!

چیز تازه ای اگر یافتید،

بر این دو اضافه کنید

تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

 

"حسین پناهی"

........................

می دانی؟

یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی....دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:بگذار منتظر بمانند.


"حسین پناهی"


از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم

از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم

در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم

وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم

بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی

تا سوخته گشتیم ولیکن نپزیدیم

گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج

چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم

چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک

اکنون به تو محویم نه پاک و نه پلیدیم

ما را چو بجویید بر دوست بجویید

کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم

تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم

در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم

چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها

ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم

شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه

زهری که همه خلق چشیدند چشیدیم

آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب

چون ماهی بی‌آب بر این خاک طپیدیم

چون جوی شد این چشم ز بی‌آبی آن جوی

تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم

چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود

خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم

 ................................

من اندوه دلم را با شادی مردم هرگز عوض نمی کنم.

و نمی خواهم اشک‌هایی که غم ها را از چشم هایم سرازیر می کنند به خنده درآیند.

آرزومندم زندگی به شکل اشکی و لبخندی باقی بماند.
اشکی که قلبم را تطهیر می کند و اسرار پنهان زندگی را به من می فهماند.


"جبران خلیل جبران "

برگرفته از کتاب: اشک و لبخند

...........................

صدفی به صدف مجاورش گفت:در درونم درد بزرگی احساس می‌کنم،
دردی سنگین که سخت مرا می‌رنجاند.صدف دیگر با راحتی و تکبر گفتستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.من در درونم هیچ دردی احساس نمی‌کنم.ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه‌ات در درونش احساس می‌کند

مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

"مروارید از کتاب سرگشته ، جبران خلیل جبران"

...........................

ارُتای بانی" ماجرای زندگانی‌ و مرگ‌ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـی‌رحمی مردمان و غفلت خود به ورطه‌ فساد‌ می‌افتد و بیمار می‌شود و می‌میرد. پدر و مادر‌ او‌، زمانی کـه‌ وی کـودکی‌ بیش نیست می‌میرند و همسایه‌ای‌ عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده می‌گیرد. او ناچار است هر روز در پی‌ گـاوهای‌ شـیرده به صحرا برود و غروب آنها‌ را‌ به‌ ده‌ بازگرداند‌ و تکه نانی بخورد‌ و بـر‌ بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمی‌ورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه‌، مغموم‌، آشفته‌ و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده‌ سالگی‌ می‌رسد‌ و دختر‌ زیبایی‌ از‌ آب درمی‌آید. وجودش مانند آیـنه‌ای اسـت که زیبایی دشت را بازمی‌تاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمه‌ای نشسته است می‌آید و بـا حـرف‌های فریبنده‌ او را می‌فریبد و به همراه خود می‌برد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.

مارتا مدتی در قصر مرد می‌گذراند درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست‌. سپس‌ مـرد او را از خـانه‌اش بیرون می‌کند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابان‌ها می‌شود. زمانی که نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت‌ بـازمی‌گردد‌ پسـرکی ژنده‌پوش مـی‌بیند کـه گـل‌های پلاسیده می‌فروشد. نویسنده از کس و کار او مـی‌پرسد و کـاشف به عمل می‌آید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش‌ در‌ خرابه‌ای در بستر بیماری افـتاده‌ اسـت‌. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها می‌رود زن بیمار‌ گمان‌ می‌برد که راوی داستان‌ برای‌ کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما مرد می‌گوید

:

«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـام‌های حیوانی در لباس انسان پایـمال شـده‌ای. گام‌های او، بی‌رحمانه ترا لگدکوب کرده اما‌ رایحه‌ ترا که با ناله‌های بیوه‌زنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهی‌دستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامی‌رود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـده‌ای نه گام پایمال‌کننده‌.»

 

مارتا‌ در میان‌ گریه و هق‌وهق‌های بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو می‌کند. او احساس مـی‌کند اجـلش فرارسیده و معشوقه‌اش مرگ‌ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری‌ گـرم‌ و نرم‌ رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا می‌خواهد و می‌میرد. صبح فردا پیکر او را در ‌‌تابوتی‌ چوبین می‌برند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان‌ اجازه‌ نداده‌اند‌ بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها‌ دو نفر پیکر بی‌جان او را تشییع می‌کنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبت‌های‌ روزگار، او را دلسوزی‌ آموخته‌ است.

 

منبع: کیهان فرهنگی / 1385

ناله و فغان و گلایه از روزگار بخش مهمی از ادبیات مردمان این سرزمین را تشکیل داده است و گاهی  فروپاشی اخلاقی و اجتماعی انچنان پر رنگ می شود

که از این فغان ها راه گریزی نیست

اما با گسترش تکنولوژِی و باز شدن پای انواع شبکه های اجتماعی به زندگی مردم

بسیاری از داستانهایی که این مردمان از خود نشان می دادند سراب گونه بودن خود را نشان داد

و هرکس خود فهمید که تا چه حد تاکنون به خود دروغ می گفته است و سعی در فریب خود داشته است

این روزها دو حکایت از عبید زاکانی و ابو علی سینا به شدت فضای ایران را نشان میدهد:


خواب دیدم قیامت شده است .
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.  
خود را به عبید زاکانی رساندم و
پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان
نگمارده‏اند؟»
گفت:«می‌دانند که به خود چنان
مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»  
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یادهندوستان کند خود بهتر از هرنگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم!
........................
گرفتار قومی شده ایم که می پندارند خدا فقط آنان را هدایت کرده است....!!!!!
(حکیم ابن سینا)


آسمان رعدی میزند
وبرقی شفاف
تمام آسمان شب را
روشن میکند .
باران
تند میبارد
همه جارا آب فرا میگیرد
ولحظاتی بعد
انگار نه انگار
گویی از ابتدا
هیچ خبری اتفاق نیفتاده .
فقط خانه خرابان 
میدانند
باران
با آنها
چه کرده.
خوش به حال پاییز .

............................

در حصار افکار خود

سالها در بند هستم .

بی هیچ تقلایی

ویا امیدی به رهایی .

احساس میکنم

در عصر یخبندان

زندگی میکنم .

...................

اینجا ویران است

صدای دلتنگی .

هم نوا ی عزیز

با سرعت تمام

دوری کنید .

اینروزها

اوضاع

قمر در عقرب است .

وهمه چیز آلوده

و مُسری ست .

حتی دلتنگی .

حواستان باشد

بیمار نشوید .

................

خوشا به غیرت این ملت!!!!!!!!!!

درود بر های و هوی کورش پرستان و مدعیان فرهنگ و اصالت !!!!!!!!!!!!

جای سوال بزرگی است گه مردمان این سرزمین دقیقن از کدامین خدا خواسته های خود را با عجزو لابه می خواهند در حالی که این خبر را می شنوند و خم به ابرو نمی اورند

و یا حداکثر شاکر می شوند برای سلامتی خودشان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


به گزارش«شفاف»، سه فرزند خانواده ریسانی به علت جهش ژنتیکی حاصل از شیمیایی شدن پدر باعث شده است که آنها نیاز به داروهای خاص برای زنده ماندن داشته باشند. اگر این افراد داروی ویژه را استفاده نکنند جانشان را از دست می دهند. سه فرزند خانواده تنها برای یک هفته داروی خاص را دارند و دیگر توانی برای خرید دارو ندارند. 





ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

مولانا

.......................................

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

مولوی

فهمیدن فعالیتی پایان نا پذیر است که طی ان در عین ت تنوع و تغییر مدام یا واقعیت کنار می اییم

و اشتی  می کنیم و به عبارت دیگر در جهان احساس اشنایی و اسودگی می کنیم و بنابر این هیچ نتیجه نهایی نمی تواند تولید کند

فهمیدن زنده بودن به شکل وِیژه ادمی است .... هانا ارنت...کتاب انسان در عصر ظلمت


همیشه برای سوال مهم این بود که علت این همه پیچیدگی در روابط ایرانیان یا در مردمان مشرق زمین چیست

چرا همه چیز ما گاهی دقیقا بر عکس بقیه مردما دنیاست

هانا ارنت به خوبی این را بیان کرده است

سعی نا چیز ما در فهمیدن ریشه همه نا دانی و نا توانی های ماست


پا نوشت ++++++

 من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم
 
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
 
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
 
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
 
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این
می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
 
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
 
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
 
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم.
 
"حافط"

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بت ها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم

تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

در خانه آب و گل بی توست خراب این دل

یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

هیچ سرزمینی اباد نشده است  مگر زمانی که انسانها در جایگاه درست خود قرار گیرند و بدون ذهن خوانی در ارتهباط با یکدیگر باشند

خوشحالم در سرزمین من هنوز بخشی از اجتماع یعنی مادران ایرانی هر روز تنها به وظایف خود فکر می کنند و با اگاهی بی نظیر ذهنشان مشغول وظایف خود است نه داستانهایی که این روزها به زرو تبلیغات به خورد مردم می خواهند بدهند

در هنگامه سقوط اخلاق و رواج نا جوانمردی هنوز هم زنان ایرانی نجیب ترین و مرد ترین مردان هستند 

مادران ایرانی در غیاب بسیاری از مردان این سرزمین در تلاشی عظیم هستند برای نجات دادن این کشتی به گل نشسته از نا مردانگی ها

شعر زیبای مشیری تقدیم همه مادران و زنان ایرانی :

تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ، ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماهِ رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه مادر داشتن !

فریدون مشیری


انتها و نهایت سرزمین و دنیای خیالی که ارمانگرایان در تاریخ ساخته اند  :


با کمی‌ سرچ در اینترنت میتوانید به مواردی بر بخورید که حتی اروپا ای‌ها از به قتل رسیدن کسان خود که به عنوان توریست به کره شمالی رفته بودند ،کامنت هایی نوشته اند.

صنعت توریسم اگر در همه کشور‌های دنیا به عنوان منبع درامدی محسوب میشود که با سرمایه گذاری شرایط فوق‌العاده بهتری در اخیتار توریست‌ها قرار میدهند ، در قلعه حیوانات کیم جونگ اول ، از توریست‌ها استفاده ابزاری جهت تثبیت نظام  استفاده میشود تا به مردم کره شمالی بقبولانند که همه مردم دنیا عاشق رهبر فرزانه کره شمالی هستند و قلعه حیوانات اعتبار زیادی در دنیا بین مردم دارد ،توریست‌ها به این شکل در خدمت ایدئولژی کمونیستی قرار میگیرند و با نمایش آنان در تلویزیون‌ها وانمود میکنند که دنیا در برابر بزرگی‌  به احترام تعظیم می‌کند.

تنها خطر بیداری ساکنین قلعه حیوانات به دلیل ندانستن زبان بیگانه ،از طریق دوستان و فامیل هایی هست که در چین و کره جنوبی وجپن و .. زندگی‌ میکنند و آنان را مورد حمایت مالی خود قرار میدهند و یا آن دسته از افرادی که موفق به فرار از قلعه حیوانات شده و به طروق مختف با نظام حاکم در قلعه مبارزه میکنند، که اعدام ۴،۵ میلیون مبارز هم از نتایج آن بیداری‌ها بوده است.

کره شمالی قلعه حیوانات

ساکنین قلعه وظائف از پیش تعیین شده‌ای دارند که تقریبا برای همه مردم یکسان و قاطع اعمال میشود ،این وظایف روزنه در روز‌های مراسم ملی‌ و تجلیل از رهبر فرزانه نبود ،ساعت ۶ صبح مانند پادگان با صدای شیپور‌های مخصوص از خواب بر خواسته ، شروع به کار میکنند ۸ ساعت کار ، ۸ ساعت مطالعه کتاب‌های کیم ایل سونگ،۸ ساعت خواب،ازدواج با تایید مقامات امنیتی صورت می‌گیرد ،محل سکونت غیر قابل تغییر نیست مگر با دریافت اجازه مخصوص ، به مردم فیلم‌های ۱۰۰ سال پیش اروپا در زمان‌های پس از جنگ و ویران شده را نشان داده و مردم تصور میکنند همه دنیا ویران هست و فقط کره شمالی مرفه‌ترین و پیشرفته‌ترین کشور دنیا با عزت هسته‌ای .

بزرگترین زندان دنیا ،امنیتی‌ترین نظام دنیا با رکورد دار اعدام در تاریخ ،بیش از ۴،۵ تا ۵ میلیون نفر که در راه رهبر فرزانه قربانی شدند ،کشوری که حتی یک تلفن زدن یا سفر به شهر دیگر در داخل کشور ! میتواند ، حکم اعدام به همراه داشته باشد.

کشوری که در آن به جز اطاعت کورکورانه و پرستش رهبر همه چیز ممنوع هست

کشوری که دچار قحطی مزمن و سؤ تغذیه است و مردم علف های خود رو را برای زنده ماندن میخورند.

زمانی‌که در سال‌های اواخر ۹۰ ،در اروپا جنون گاوی موجب کشتار گاو‌های بیمار و مظنون شد ،رهبرانخردمند کره شمالی التماس میکردند که آن گوشت‌ها را نابود نکنید به مردم ما که در حال مرگ از گرسنگی هستند هدیه کنید که حداقل مرگشان به تاخیر بیفتد .

در اوایل سال‌های ۲۰۰۰ ،خانم خبر نگار آمریکای اجازه یافت تا تحت نظر نیرو‌های امنیتی و به شکلی‌ کاملا کنترل شده دست آورد های درخشان و عزت هسته‌ای و انقلابی کره شمالی تحت رهبری کیم ایل جونگ را با تهیه گزارش مثبتی به جهانیان ارائه کند.

خانم گزارشگر با شگفتی گزارش میداد که در خیابان و معابر با هیچ بیمار و سالمندی بر خورد نکرده است،و اینطور توجیه شده بود یا گمان کرده بود که سالمندان در خانه سالمندان در خارج از شهر قرار دارند ،کدام خانه سالمندان، کجا هستند ؟و بدینترتیب یکی‌ از چندش آورین‌ترین و مشمز کننده‌ترین حقایق تلخ جامعه فلک زده  کره شمالی برای مدتی‌ پنهان می‌ماند .

همراه با رویداد شوم انقلاب کمونیستی در کره شمالی شرایط اسفبار  و نابود شدن سیستم تولیدی کشاورزی ، کشور دچار قحطی مزمن شد و مردم برای سیر کردن خود به آدم خواری روی آوردند و پس از آن کانیبالیسموس از سنت‌های پسندیده و رایج کره شمالی ،همچون کشور‌های کمونیستی دیگر مانند چین و شوروی سابق شد.

در کره شمالی نه تنها ربودن کودکان در خیابان ها ، بلکه حتی سرقت جنین یا کودکی از زنان زندانی که با تجاوز آبستن شده است تا فرزندش توسط ماموران خورده شود هم رایج هست.

اما فجایع به همین جا ختم نمیشود و افتخارات درخشانتری نیز وجود دارند.

از سنت‌های پسندیده دیگر خوردن سالمندان و یا بیماران توسط اعضای دیگر خانواده است، به همین دلیل بود که خانم گزارشگر پیر ندیده بود ، حتی در تیزر های تبلیغاتی کره شمالی هم پیر و سالمند دیده نمیشود ،تنها پیران جامعه رهبران فرزانه و هیٔت حاکمه و وباستگسنشان و عده‌ای بسیار معدود که وابستگانی در چین ، کره جنوبی یا ژاپن دارند که آنان را مورد حمایت مالی قرار میدهند ،تنها این افراد میتواند یک زندگی‌ حداقل انسانی‌ داشته باشند و این افراد چناچه مرده خود را اخلاقی‌ و سالم به خاک سپارند در گورستان همیشه افراد گرسنه در کمین هستند که همان شب نبش قبر کرده گوشت تازه میل کنند.

وحشتناک تر از همه آن است که چناچه فردی ،دوستان خود و یا فامیل خود را به مهمانی صرف غذا دعوت کند ،همه می‌دانند که یکی‌ از آنان کشته خواهد شد تا دیگران بخورند ،اما با پذیرفتن این ریسک به مهمانی میروند .

در بیمارستان‌ها وضع خورد و خوراک از همه جا بهتر است و بساط سور و سات کارکنان و دکتر‌ها همیشه به برکت بیمارانی که از زیر عمل جان سالم به در نمیبرند یا به دلایل دیگر میمیرند ، فراهم هست.

اگر رفقای چریک‌های فدائی که آفتاب عمر‌شان دیگر لب بوم است و ، علاقه زیادی به کره شمالی و نقلاب کبیرشان دارند میتوانند با فداکاری خودشان را به کره شمالی رسانده و با اینکه گوشتشان تلخ که بود حالا پیر هم شده ، خود رابه صورت طعمه در اختیار خلق قهرمان قرار دهند

در کلّ کره شمالی یک سیستم مخوف برده داری جسمی‌ ، روحی و فکری است . کشوری که در آنجا حتی جرات اندیشیدن در خلوت خود را ندارند و کسانی‌ که آن از سوئ مرز‌ها خبری بیاورند و سیستم و افتخارات آنرا به هر شکلی‌ زیر سوال ببرند فورا اعدام انقلابی خواهد شد ،اختناق در آن کشور چنان سنگینی‌ می‌کند که حتی نفس کشیدن هم باید با اجازه سیستم باشد.

همه مردم، همه جا تحت نظر هستند. در آن کشور حتی خوردن بیش از جیره تعین شده یا تقاضای غذای بیشتر جرم سنگینی‌ هست ، همه چیز را رئیس بزرگ تعین می‌کند ،میزان و نوع غذا ،پوشاک ،فرزند ، حتی رفتن و مسافرت های کوتاه در داخل کشور باید با اجازه پلیس انجام پذیرد.

این مقررات حتی شامل حال توریست‌ها هم میشود ، معدود جهانگردان ماجراجو که به هر دلیلی‌ قصد سفر به کره شمالی را دارند باید مو به مو دقیقا مطابق برنامه از پیش تعین شده حکومت  که برای آژانس‌های مسافرتی تدوین شده رفتار کنند .بردن هر گونه موبیل ، لپ‌تاپ ، هر گونه وسایل ارتباطی‌ یا الکترونیکی‌ ، دوربین تا حداکثر لنز ۱۵۰ میلیمتر آن هم فقط در محدوده مکان‌های تعین شده و تحت نظر ماموران امنیتی ،ارتباط با مردم کره شمالی ممنوع ، هر چند که طوری طور برنامه ریزی میشود که به هیچ وجه امکان آن نیست ،ادا احترام و تعظیم به مجسمه رهبر در حالیکه رفتار مو به مو زیر نظر هست ،کوچکترین خنده ، پرسش ،و یا حرکت غیر برنامه ریزی شده ، که نشان از حتی کم احترامی به رهبر کبیر داشته باشد جرم سنگینی‌ تلقی‌ میشود ، این جزئیات به همین شکل در راهنمایی مسافرتی آژانس های مسافرتی است که بنا دارند توریست‌ها را به بهشت کره شمالی انقلابی ببرند ،در حقیقت این توریست‌ها هم برای همان مدت کوتاه به اسارت سیستم در آمده و باید همان گونه برده وار رفتار کنند که مردم آنجا ! و دنیا یک قلعه هیونانت هست.

تمام این ملاحظات از آن جهت صورت می‌گیرد که مردم آنجا با نحوه زندگی‌ انسانی‌ آشنا نشوند ،و تلقینات هیٔت حاکمه را بپذیرند که زندگی‌ یعنی‌ بردگی به حکومت ،و از توریست‌ها هم به این شکل برای اثبات آن سنت‌های پلید و حیوانی انقلابی سؤ استفاده میکنند ،تا مردم به چشم خود ببینیند که دنیا برده این حکومت هست .! حتی غربی‌ها !

آن دسته از افرادی که از موفق به فرار از جهنم کره شمالی شده و به کره جنوبی میرسند ،باید تحت نظر پزشک و روانپزشکان و مدد کاران اجتماعی سال‌ها تحت دارمان قرار گیرند تا زخم های روح و روان خرد شده آنان التیام یابد و نحوه زندگی‌ انسانی‌ را بیاموزند و تلقیات و مغز شویی سیستم رهبر فرزانه را فراموش کنند.

شیون ،گریه و بی‌تابی افراد به سبب مرگ رهبر کره شمالی یک وظیفه ملی‌ است که اگر کسی‌ شیون نکرد به اردوگاه‌های باز آموزی فرستاده میشود بلکه بیشتر نشان از استیصال روحی و روانی‌ و وحشت آنان از زندگی‌ بدون "بردار بزرگ "حکایت دارد ، هر چند که تمام کسانی‌ که به عنوان " مردم " کره شمالی‌ در رسانه‌‌ها میبینیم وابستگان حکومته هستند و تا به حال هیچ عکس و گزارشی از زندگی‌ عادی مردم و مردم آنجا به شکل رسمی‌ منتشر نشده تعداد اندک کلیپ‌های ویدئویی که توریست‌ها از مردم فقیر در این طرف و آن طرف گرفته اند گویای فاجعه بزرگ انسانی‌ درون قلعه حیوانات است ،جایی‌ که حتی سفرای و کارکنان خارجی‌ پس از مدتی‌ سکونت در آن کشور به بیماری‌های روحی و روانی‌ دچار میشوند.

یک مقایسه بین کشور‌های کره جنوبی و شمالی نتایج فاجعهرا به خوبی‌ نشان میدهد ، کره شمالی با در آمد ناخالص ملی‌ ۲۶ میلیارد دلار ، کره جنوبی ۱۶۰۰ میلیارد دلار!

تنها روزانه امید برای نجات، کیم جون اون رهبر کم سنّ و سال کره شمالی است که رفتاری متفاوت با پدر خود دارد، آیا او ناجی ملت در بند خواهد شد؟ هر چند که او بی‌تجربه است و قدرت دست هیٔت حاکمه است ،سال‌ها بعد بتواند با حذف تدریجی‌ اعضای هیٔت حاکمه سیستم را تغییر دهد اما این احتمال هم هست که جانش را در این راه از دست دهد .

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه نویدم
نه سلامم نه علیکم
نه سیاهم نه سپیدم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمایم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده ی پیرم
نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم نه چنین است سرنوشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم
نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است ونه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتوی خود هیچ نبینی
و
گل وصل بچینی…

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 


من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا میبوسند

در ذهن خود طناب دار ترا میبافند

 

  انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندانهایش

چگونه وقت جویدن سرود میخوانند

و چشمهایش

چگونه وقت خیره شدن میدرند

و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :

صبور ،

سنگین ،

سرگردان . . .

 سلام ای غرابت تنهایی

اتاق را به تو تسلیم میکنیم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.

 

 

 

 ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی .

نگاه کن که چه برفی میبارد....