من اندوه دلم را با شادی مردم هرگز عوض نمی کنم.
و نمی خواهم اشکهایی که غم ها را از چشم هایم سرازیر می کنند به خنده درآیند.
آرزومندم زندگی به شکل اشکی و لبخندی باقی بماند.
اشکی که قلبم را تطهیر می کند و اسرار پنهان زندگی را به من می فهماند.
"جبران خلیل جبران "
برگرفته از کتاب: اشک و لبخند
...........................
صدفی به صدف مجاورش گفت:در درونم درد بزرگی احساس میکنم،
دردی سنگین که سخت مرا میرنجاند.صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایهات در درونش احساس میکند
مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
"مروارید از کتاب سرگشته ، جبران خلیل جبران"
...........................
ارُتای بانی" ماجرای زندگانی و مرگ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـیرحمی مردمان و غفلت خود به ورطه فساد میافتد و بیمار میشود و میمیرد. پدر و مادر او، زمانی کـه وی کـودکی بیش نیست میمیرند و همسایهای عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده میگیرد. او ناچار است هر روز در پی گـاوهای شـیرده به صحرا برود و غروب آنها را به ده بازگرداند و تکه نانی بخورد و بـر بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمیورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه، مغموم، آشفته و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده سالگی میرسد و دختر زیبایی از آب درمیآید. وجودش مانند آیـنهای اسـت که زیبایی دشت را بازمیتاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمهای نشسته است میآید و بـا حـرفهای فریبنده او را میفریبد و به همراه خود میبرد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.
مارتا مدتی در قصر مرد میگذراند درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست. سپس مـرد او را از خـانهاش بیرون میکند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابانها میشود. زمانی که نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت بـازمیگردد پسـرکی ژندهپوش مـیبیند کـه گـلهای پلاسیده میفروشد. نویسنده از کس و کار او مـیپرسد و کـاشف به عمل میآید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش در خرابهای در بستر بیماری افـتاده اسـت. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها میرود زن بیمار گمان میبرد که راوی داستان برای کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما مرد میگوید
:
«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـامهای حیوانی در لباس انسان پایـمال شـدهای. گامهای او، بیرحمانه ترا لگدکوب کرده اما رایحه ترا که با نالههای بیوهزنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهیدستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامیرود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـدهای نه گام پایمالکننده.»
مارتا در میان گریه و هقوهقهای بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو میکند. او احساس مـیکند اجـلش فرارسیده و معشوقهاش مرگ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری گـرم و نرم رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا میخواهد و میمیرد. صبح فردا پیکر او را در تابوتی چوبین میبرند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان اجازه ندادهاند بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها دو نفر پیکر بیجان او را تشییع میکنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبتهای روزگار، او را دلسوزی آموخته است.
منبع: کیهان فرهنگی / 1385