با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

تو مرا به عصر حجر برمی گردانی

زمانی که آدم

چای را

با خنده حوا شیرین می کرد.

 .............................

آخرین بار
که داشتی تنت را
به من شیرفهم می‌کردی
فهمیدم پرواز
دست‌نیافتنی نیست
پرنده‌ام را بغل کردم
و در عطر نارنج‌هات
شناور شدم.

"عباس معروفی"

.....................

باید برای هم زیاد حرف بزنیم
آنقدر که چای تو سرد شود
حوصله ی ساعت سر برود
باید زیاد نگاهت کنم
چشم ها الفبای دوست داشتن را 
بهتر می دانند
لبخند تو
همان نسیم بهاری
در یک عصر زمستانی است
اصلا زیاد باید قدم بزنیم
به خیابان های شهر 
ناگفته های بسیاری بدهکاریم
زیاد دوست ات دارم
آنقدر که نباید بدانی
برای همین است که نمی شناسی ام
فهمیدن گاهی زندگی را هم کلیشه ای می کند

.............................................................


 

 

               وقتی از تو می نویسم

               چقدر واژه هایم

               می خواهند زندگی کنند !

 

صدای تو

هرگز نمی توانی 
سن یک زن را از او بپرسی 
چرا که او هم نمی داند 
سنش با شب هایی که 
بغض کرده و گریسته 
چقدر است 

ایلهان برک 

مترجم : سیامک تقی زاده

.......................................

عاشق که می‌شوی
قشنگ می‌شوی
قشگ مثل روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب می‌آید و هوا برایِ دیدن
داغ می‌شود

قشنگ مثل وقتی که‌می‌گویی
گرمم است
بیا بریم طرفِ جایی
کنار چشمه‌ای ، لب دریایی

قشنگ مثل رفتن‌های زیر یک درخت
دراز به دراز شدن و
روبه آسمان
به‌هم نگاه کردن

قشنگ نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ‌ببینم و
بگویم
هوی کجا ؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم

قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و
ابر برگردد
باران شود
و من چترِ تو باشم

عاشق که می‌شوی
تو
خیلی قشنگ می‌شوی

افشین صالحی

...........................

خواب هایم 
بوی تن تو را می دهد
نکند آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری ؟
 
فدریکو گارسیا لورکا

//////////////////

صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم

تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ

صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من 

منوچهر آتشی

.............................


یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را

من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را

جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا

از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را

من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را

گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را

هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را

می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را

از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا
 
سیمین بهبهانی

.....................

سعی‌ کن آنقدر کامل باشی‌

که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران،

گرفتن خودت از آنها باشد.

 

"پائولو کوئلیو"

..............................


 

 

واژه ها

این پابرهنه گانِ چون باران

مثل پرندگان کوچک 

در گوشۀ خیال من آشیانه می کنند

واژه ها

جادّه هائی که سال ها به دنبالت

در آنها سفر کرده ام

این گل های باران که دنیای ساکتم را

نازک تر از خیال ابرها

به هیاهوی عطر تو آغشته می کنند

واژه ها

آئینه های روشنی که هر کدام

تکّه ای از مرا میان ابدیّت چشمانت 

با خود حمل می کنند

و تو را در هزاران خاطره

میان لب های دنیای من جا می گذارند

واژه ها

این رؤیاگران بی پروا

که مرا به تو تبعید کرده اند 

واژه ها

این ماه هایِ کوچکِ افکار عاشقانه ام 

که انگشتی

برای شمردنِ غروب های آفتاب ندارند

 


خدا آن روز 

لبخند را به صورتت نقاشی کرد

و تو را به زمین فرستاد

دست هایت 

کم کم بوی پونه و بابونه گرفت

و نفست 

عطر تمام شعرهای جهان را...

تو از سیاره ای به نام "بهشت" آمدی...

هر بار دلت می گیرد

به قله های بلند می روی

تا کمی با خدا درد دل کنی

سبک که شدی 

پرواز می کنی به سوی شهر

شهر، پر می شود 

از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا...

خدا پیامبرانی دارد

که کتابشان "عشق" است

و من چیزی جز "عشق"

در کلامت ندیده ام.

 

"محسن حسیخانی"

..........................

تو لیلی نیستی 
من اما
مجنون حرف هات می شوم
دیوانه ی دست هات
مبهوت خنده هات
گل قشنگم
شیرین نیستی
ولی من
صخره های شب را
آنقدر می تراشم
تا خورشیدم طلوع کند
و تو
در آغوشم بخندی.

.......................

با یک دست تو را لمس می کنم.
و با دست دیگرم
به تو می اندیشم.
 عزیزم!
در پی تو
دستم آنقدر بزرگ می شود
که از مرز می گذرد...

با یک دست تو را لمس می کنم.
و با دست دیگرم
به تو می اندیشم.
 عزیزم!
در پی تو
دستم آنقدر بزرگ می شود
که از مرز می گذرد...

"زنده یاد غلامرضا بروسان"

..................

پنجره ها را می بندم
مبادا اتاق 
"بوی تنت را به باد بدهد"
و فنجان به دست
به مورچه هایی نگاه می کنم
که دور تا دور پای تو حلقه زده اند
آنها هم مثل من منتظراند
"بخند"
تا شیرین ترین اتفاق دنیا
از گوشه لب هایت بیافتد...

"هانی محمدی"

..........................

تو ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻠﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﺜﻞ ﮐﻮﻩ؛
ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﺮﻑ ِ ﻧﻮﮎ ﻗﻠﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﻫﯿﭻ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺁﺏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﻣﺜﻞ ﺁﺭﺯﻭ؛
ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﻫﯿﭻ ﯾﺎﺳﯽ
ﮐﻤﺮﻧﮕﺸﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﻣﺜﻞ ﺟﺎﺩﻩ؛
ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ تویی
ﻣﺜﻞ ﻣﻮﻫﺎﺕ؛
ﻣﻮﻫﺎﺕ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ می زنی و
ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻠﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.

"ﻣﺤﺴﻦ ﺣﺴﯿﻨﺨﺎﻧﯽ"

........................

بی فایده است،
در انتظار کدام فصل درنگ کنم
تا تو دوباره عاشقم شوی
با پرنده ای در اوجِ لذت!
با بار و بندیلی که نه با باد می آیدو
نه با باران!

بی فایده است، قدم زدن در کوچه و خیابان
دست کشیدن روی سنگریزه های رنگی شب!
فانوس را بر می دارم
پاهایم را می چسبانم به اضطراب رنگ هایی
که به زیر قدمهایت ته نشین می شود.
و دست هایم،
نذر کرانه ای که هر روز
با هیأتی از ابرها،
تو را به خانه بر می گرداند.

بی فایده است، باید بمیرم
تا زنده شوم در پیراهنِ فصلی که شکوفه هایش
دورتر از زمستان امسال
یاد تو را،
بر سر و دوش این خانه
احرام می بندد.

"سلبی ناز رستمی"

.........................

جایی که باد نمی وزد آدم ها دو دسته می شوند:
آنهایی که بادبادکشان را جمع می کنند
و آنهایی که می دوند تا بادبادکشان بالا بماند.
.....................................

به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خواند
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خواند
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :خون آهنگین را 
بنوازی با عشق 
می توانی و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی
فرخ تمیمی

...............

برای خوشبخت شدن با یک مرد

کافی ست او را باور کنی ،

حتی اگر دوستش هم نداشته باشی ..

و برای خوشبخت شدن با یک زن

کافی ست او را دوست داشته باشی ..

حتی اگر باورش نداشته باشی !


"پائولو کوئیلو"

.....................................

آه...
بانو
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست!
اما تو
عجیب شبیه کاشی های نقش جهانی
عجیب تاریخ را برایم
زنده نگه می داری
وقتی برگ برگ تقویم عشق را
به درخت زندگی ام پیوند می زنی
وقتی رنگین کمان چهره ات
به روزهای بی رنگم
رنگ می پاشد
وقتی می فهمم
آن وقت ها هم
که خیال می کردم نبودی
بودی
حالا که نگاهت می کنم
فواره های چشم هایم
از شادی
به راه می افتند
و کالسکه های قلبم
به سویت تند تند می دوند
و هزاران هزار پروانه
از گوشه گوشه چشمم
به سمتت روانه می شوند
تا تو را ببوسند
آه بانو ...
من شاه نیستم
و هیچ میدانی به نامم نیست
اما تو
به جهانم نقش دادی
بگذار با تو
دوباره متولد شوم.

چیزی درون توست 
که زمان را به عقب برمی گرداند
به میوه های نیافتاده از درخت
به قطره های جدا نشده از ابر
به دقیقه های قبل و قبل تر از آن 
که مادر هنوز مقابل آینه ایستاده بود
با گونه هایش... دو مهتاب گم شده در خانه 
و گیسویش 
که تاریکی را جابه جا می کرد
تو زنده ای 
و تمام جهان 
با نگاه ها و صداهایش
درون تو به رقص در آمده ست
تو زنده ای و پشت چهره ات 
خورشید بارها مست می شود
بارها آواز می خواند
وچکه چکه عرق می ریزد
چیزی درون توست
که زمان را جلو می برد
به روز هایی که تنها
تصویر دست هایت  
پرده ها را کنار می کشد
و پنجره های اتاق را  
نیمه باز می گذارد.
..................

مخاطب خاص زندگی من...

 

با تمام وجود میگویم:

 

این روزها عجیب دلتنگ توام...

 

دلتنگ اجابت چشمانت... دلتنگ رنگ نگاهت... دلتنگ بوی عطرت...

 

تو که نیستی... انگار زندگی بودن را کم می آورد !!!!

 

تو که نیستی دلتنگی هایت مرا از پای در می آورد

....................

چگونه بفرستم تپش های قلبم را . . .

 

برای تو . . .  تا باور کنی

 

تو را از یاد بردن . . .

 

کار من نیست !!!!

.......................................

تا تو از در نیایی

از دلم غم کی شود؟

.....................


بخوان به معراج آغوشت مرا 

که سرزمین این کولی

از مرز نفس های تو آغاز می شود

 ...................

همه ی شهرهای دنیا

در نقشه ی جغرافیا

به نظرم نقطه های خیالی اند

مگر یک شهر

شهری که در آن عاشق ات شدم

شهری که بعد از تو وطنم شد..

.....................



بعضی درد دلها گوش نمی خواهد

گوشه ی آغوش می خواهد...



به عاقبت بهشت بدبینم
جایی که قرار نیست عاشق باشی
و هرکس مقدراست خودش نباشد
این جهنم است
جایی که اندامی نباشد
جایی که مردانی بازوی مقدس ندارند
جایی که تورا در آغوش نمی گیرند
مرا یه جهنم ببرید
گرمایش تب عشق می آورد
شاید عاشق شکنجه گر خود شدم 

جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر

......................

اِسراف مى کنى کلمات را
به گفتن عشق
حال که من
از بوسیدنت آنرا مى فهمم

آتیلا ایلهان 
مترجم : سیامک تقی زاده

...............................

چرا دوست دارم تورا ؟ 
زیرا باد 
جوابی از علف نمی خواهد 
وقتی که می گذرد 
تکان خوردنش حتمی ست 
زیرا او می داند 
و تو نمی دانی 
ما نمی دانیم 
واین دانش 
کفایتمان می کند 
نور هر گز نمی پرسد از چشم 
چرا پلک بسته ای 
داناست بخاطر اوست 
که قادر به حرف زدن نیست 
بی هیچ دلیلی 
و بدون هیچ بحثی 
طلوع خورشید 
کاملم می کند 
زیرا او طلوع خورشید است 
من می بینمش
پس از این رو ست 
که دوست دارمت 

امیلی دیکنسون 
مترجم : حسین خلیلی

..........................

تمامی عشقم را
در جامی به فراخی زمین
تمامی عشقم را
با خارها و ستاره‌ها
نثار تو کردم
اما تو با پاهای کوچک ، پاشنه‌هایی چرکین
بر آتش آن گام نهادی
و آن را خاموش کردی

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
در پیکارم از پای ننشستم
در ره سپردن به سوی زندگی
به سوی صلح ، به سوی نان برای همه
لحظه‌ئی درنگ نکردم
اما تو را در بازوانم بلند کردم
و بر بوسه‌هایم دوختم
و چنان در تو نگریستم
که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
تو توان مرا نسنجیدی
توان مردی را که برای تو
خون ، گندم و آب را کنار گذاشت
تو ، او را اشتباه کردی
با پشه خردی که بر دامنت افتاد

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
گمان مبر
که چشمانم در پی تو خواهند بود
آنگاه که در دوردست‌هایم
بمان ، با آنچه برایت جا گذاشتم
بگذر ، با عکس اندوه‌زده من در دستانت
من همچنان پیش خواهم رفت
در دل تاریکی‌ها جاده‌های فراخ خواهم ساخت
زمین را نرم خواهم کرد
و ستاره را نثار گام آن‌هائی خواهم کرد
که از راه میرسند

در جاده بمان
شب برای تو فرا رسیده است
شاید در سپیده دم
همدیگر را باز یابیم
آه عشق سترگ ، معشوق خرد من

پابلو نرودا 
ترجمه : احمد پوری



هایی، عشق و آگاهی نماد خارجی هم دارد!
بعضی ها از همسرشان شکایت می کنند که همسر من ابراز دوست داشتن نمی کند، وقتی هم به او یادآور می شوم می گوید که من دوستت دارم ولی به زبان نمی آورم. 
چرا به زبان نمی توانی بیاوری؟ اگر به زبان بیاوری چه می شود؟ بی اعتنایی از هر جهت که نگاه کنی از من فکری و توهمات من فکری تغذیه می شود. از یک ذهن حسابگر سیاسی تغذیه می شود، اما این ذهن سیاسی محاسبه گر، بسیار سطح نگر و خام است.
مشکل نسل بشر چیست که می خواهد به رهایی برسد؟ چرا می خواهد به رهایی بر
سد؟ از چه چیز ناراضی است که می خواهد به رهایی و آگاهی برسد؟ بالاخره باید موردی که او را اذیت و آزار می دهد را بداند و تجربه کند تا بهانه ای برای آزادی و رهایی داشته باشد یا نه؟ مگر می شود همینطوری انسان بدون اینکه شکایت و نارضایتی داشته باشد بخواهد به رهایی برسد!؟
البته که نسل بشر و یک انسانی که درد و رنج دارد و یا شاهد درد و رنج دیگران است در راه رهایی همنوعان خود "اول" دغدغه های خود و دیگران را باید شناسایی و رو کند، دغدغه شناسی کند، صورت و چهرهء درد و رنج و قفس را بشناسد و سپس به فکر رهایی از آن قفس باشد. 
شناسایی قفس و صورت و چهره نفس، شرط به فکر رهایی افتادن است. مثلا احساس مالکیت، احساس حقارت، رقابت، بی اعتنایی، خشم، حسادت، شخصیت پرستی، احساس تنهایی و بیگانگی، عدم اعتماد، غرور و تکبر، جزم اندیشی، سانسور، تحریف، برتری طلبی و فرومایه ترین پندارهای من فکری را صورت و چهره و عوارض جاهلیت، قفس و جهنم می شود شمرد. 
پس جاهلیت و قفس همیشه نمادهای بیرونی دارد. 
حالا می توان به شکل گیری این قفس و درد و رنج ها پرداخت، که آن همان خودبینی و جاهلیت است، جاهلیت یعنی عدم توجه به ریشه و حرکت و رشد این خصوصیات نفسانی و بیماری زا در درون خود. جاهلیت یعنی پیرو بودن و جسم خود را کوک کردن توسط باورها و سنت ها و ارزش های قراردادی که وجود و روان می تواند با آنها در تضاد و منافات باشد، که اغلب نیز طبیعت، سلامتی و فطرت انسان با قراردادها و ارزش های من فکری متوهم مندار شخصیت پرست در تناقض شدید است.
بنابر این کسی که می خواهد به رهایی برسد، می تواند با مشاهدهء مراقبه گون به خود و توجه بی طرف و معصومانه به خود متوجه آن صورت و چهره ها و نماد شیطان و قفس در خود باشد. می تواند بهبودی و رهایی خود را لحظه به لحظه در کنترل و آزمون خود قرار دهد.
اگر می بینیم که هنوز خوی بی اعتنایی، حسادت، برتری خواهی، انحصارطلبی، توجیه و سانسور، تحریف، عدم صمیمیت و شادی در ما مفقود و یا کمرنگ است، در نتیجه هنوز خیلی افسار من فکری را دست خود نداریم و هنوز من فکری است که افسار ما را در دست خود دارد. تنها چاره تولد از رحم من فکری متوهم شخصیت پرست است. تنها چاره تولد اختیاری از من فکری است و این هم درد دارد، اما هر زایمانی درد دارد و به دردش می ارزد. 
اگر متوجه جریان و مکانیزم من فکری شدیم، همان توجه باید رفتار و ایمان ما را به حرکت و نور درآورد. نماد توجه مراقبه گون و متوجه جریان من فکری شدن هم نماد خارجی دارد. کسی نمی تواند پرخاشگری و خشونت کلامی کند، و همزمان خود را پشت الفاظ این بزرگ و آن بزرگ پنهان کند. 
مجنون برای ابراز عشق و علاقه خود به لیلی لباس گدا می پوشد و مثل چهارپایان شده و من خود را در راه عشق قربانی می کند. 
تنها راه رسیدن به رهایی و استقلال معصومانه فکری، قربانی این "من" است.

امروز صبح 

با اولین لبخند کوه

با چکیدن اولین شبنم صبحگاهی

با طلوع مهربانی تو

دستانم به دستان خورشید رسید

...

من از تبار سیاهی

راهی مسیری شدم از جنس نور

تا بی‌نهایت بودن 

تا رسیدن

تا گام‌های آخر عاشقی

تا کمال

تا عشق 

تا بوسه‌های نرم

تا ترنم امید

تا وصال

تا خورشید

...

و تو

استوار مثل کوه

با قامتی همچو سرو

با لبخندی از جنس نور

با نگاهی مهتابی

انگار خود خورشید بودی که 

دستانم به دستان خورشید رسید

...

حالا

مرا ببخش 

اگر این چنین عاشقانه عاشقت شده‌ام

آشفته‌ی دیدار خورشید شده‌ام 

در این شب‌های بی‌ستاره و ...

..........................

تو 

تمام آنچه هستی 

که من از زندگی می‌خواستم

و جایی به هم رسیدیم 

که دنیایمان رو به سقوط بود...

می‌خواهمت

بی‌آنکه دستانم به دستانت برسد

می‌خوانمت

بی‌آنکه شکوه روحت را درک کنم

...

......................

چشمانم 
تنم
دستانم
موهایم
همه و همه
بی‌خواب شده‌اند
و بی‌تاب
بی‌تاب عطر تن مهربان تو
تو خوب می‌دانی
من در سردترین نقطه‌ی زمین 
با یاد خورشید احساس تو
گرم می‌شوم
تو خوب می‌دانی
من 
در سخت‌ترین سطح زمین
با رویای روح انگیز تو
نرم می‌شوم
و می‌سوزم 
از فراغ تو
در دور دست‌ها
***
ساعت 
به وقت نیمه شبی برهنه 
چند ثانیه مانده به جدایی
همچنان به دنبال عقربه‌های سرنوشت ما
می‌دود
و
نگاه پریشان و بی‌خواب و بی‌تاب من
رد تو را دنبال می‌کند

به آغوشم بکش
رویای شیرینم
.........................
د تو  ابری کوچک است 
که
چشم‌های مرا بارانی می‌کند
و نسیمی است 
که 
از میان گیسوانم می‌گذرد
و من 
چقدر دلم برایت تنگ شده...
برای صدایت
و نگاهت 
که طعم عسل می‌دهد
تو می‌توانی خورشید را روبه‌روی آینه بنشانی
و آسمان را به زانو دربیاوری
تو می‌توانی 
گل‌های سرخ را آشفته‌ی نگاه مهربانت کنی 
و نسترن‌ها را آواره‌ی کوچه‌ی عاشقی
و من
چقدر دلم برایت تنگ شده...
تو پرنده‌ای مهربانی 
که
بی‌پروا کوچ می‌کند و ترانه‌ی رفتن می‌خواند
و زیر باران می‌رقصد و مِهر مهربانش بر دل هر پروانه‌ای می‌نشیند
و من
چقدر دلم برایت تنگ شده...
این روزها 
تمام دلتنگی‌هایم را 
به‌جای تو به آغوش می‌کشم
وقتی که جای تو میان بازوانم خالیست 
و من 
چقدر دلم برایت تنگ شده...
....................

هر شب از چشمان مهربان تو

انگور می‌چینم 

و غرق می‌شوم

در شراب نگاهت

بگذار نگاهت کنم 

...

بگذار مثل دیوانه‌ای رها شده

دربند زنجیر نگاه تو باشم

بگذار گلدان کوچک احساسم را

در باغ دلت رها کنم

بگذار نگاهت کنم

...

دلم گرفته است

دلم به اندازه‌ی تمام ستارگان 

تمام ابرها

باران‌های بهار 

و

تمام دانه‌های برف زمستانی

گرفته است

بگذار نگاهت کنم

...

آرام مهربان من
بگذار نگاهت کنم

نا امید نیستم
دیر یا زود
عاشقانه هایم را باور خواهی کرد
روزی که برای اولین بار تو را ببوسم
و تو برای اولین بار کشف کنی
مردی که زندگی اش را
شعر گرفته است
حتمن عاشق است
که بوسه هایش
عطر بهار نارنج می دهد.
......................

 شعرهایم

               واژه هائی ست

               در پرانتز چشمانت

               توضیح اجزاء زندگی

 

 ...................

      اسم تو

               سیلاب های باران ست

               در گوش گل های سرخ 

 

 .................

    در واژه هایم

               اندوه ابرها 

               و رنگین کمان های خفته ای ست

               که جز به لبخند چشمانت

               بیدار نمی شوند

 

 

 ....................

    چشم هایت

               بازماندگان حادثۀ عشق

               در آوار شب هائی ست

               که از آن

               صدای زخمی شعر می آید

               زیر آسمان بی ستاره ای

               که ماهش سیاه پوشید ست

 .....................

 چشم هایت که نیست

               و من که در سفر

               به ناکجای عشق ام

 .........................

     به تو می اندیشم

               و تو چون خورشید

               به تعداد پنجره های دنیا

               در من می افتی

 

 ....................

  و در پایان همه چیز

               عشق تنها

               بی خوابی بزرگی ست

               که باید

               با چشم باز رؤیا دید

 

 

 

 ......................

باید برای هم زیاد حرف بزنیم
آنقدر که چای تو سرد شود
حوصله ی ساعت سر برود
باید زیاد نگاهت کنم
چشم ها الفبای دوست داشتن را 
بهتر می دانند
لبخند تو
همان نسیم بهاری
در یک عصر زمستانی است
اصلا زیاد باید قدم بزنیم
به خیابان های شهر 
ناگفته های بسیاری بدهکاریم
زیاد دوست ات دارم
آنقدر که نباید بدانی
برای همین است که نمی شناسی ام
فهمیدن گاهی زندگی را هم کلیشه ای می کند

......................


 دلتنگی یعنی
خیابانی شلوغ پر از همه آنها
که شبیه تو اند
مثل ساعتی که سازش کوک نیست
و هیچ منتظری نگاهش نمی کند
چیزی شبیه پیانو های بعد از ظهر
در کافه هایی که میزی در آن تنها نیست
و صدای خنده های تو
تنها صدایی است
که باورش نمی کنم
عشق های کوبیسم از در و دیوار شهر
بالا می روند
و دوست داشتن های مدرن 
تلخ تر از همیشه اند
این جا ثانیه ها وقت کم می آورند
دلتنگی یعنی 
دوست داشتن ات
مثل رویایی میان این خواب ها

انگار دیر تر از هرگز

.......................

یعنی دنیا اینقدر کوچک است
که از هر راهی می روم
انتهایش شهر تو باشد؟
یعنی همه ی خوبی ها
زیر سر چشم های توست؟
گمان نمی کنم
پس آنها که تو را ندارند
چطور من می شوند؟
راستی
دنیا قبل از تو 
چگونه بود؟
شاید مسطح ترین بیابان دنیا
یا که خشک ترین سرما
یا شاید تلخ تر از شب هایی 
که خوابت را نمی بینم
اما می دانی
من گمان می کنم
دنیا قبل از تو
همینطور بود که هست
همینقدر قشنگ شاید
همین اندازه زیاد
اما یک چیز کم داشت
جایی میان این آدم ها
جای یک فرشته
خیلی خالی بود
و تو 
چه به موقع در دنیایی
گاهی خیال می کنم
چگونه بود
اگر هزار سال دیگر می آمدی
و چقدر خوب است که گاهی خیال های آدم
فقط خیال می ماند

..................


سلام مریم عزیزم

نگاه که کردم به بلاگ دیدم خیلی وقت است خودم چیزی ننوشته ام

در قیل و قال الکی برای زیستن و 

تنش و چالش اینکه ایا ماها زندگی می کنیم یا فقط زیست دازیم که این روزها حرف کلیشه ای و تکراری بسیاری از ما ایرانیان و شاید هم مردمان دنیا باشد

و خستگی ذهن از گوش دادن و سعی در نشنیدن بسیاری از حرفهای تکراری 

و خود فریبی های به شوق بی خبری بسیاری از انسانهایی که ادم در طول روز می بیندشان

ادمی باید به قول تو همیشه برای سنجش اصل و نسب خود فراموش نکند که از کجا امده است

و این حرفی است کلیدی

در سایه این حرف است که می توان بسیاری از نا ملایمات روزگار را تحمل کرد

و امید وار بود

امید به فراداهای بهتر

این امید دروغ به خود نیست

خیلی خیلی هم واقعیست مریم

 حرف را طولانی نکنم

مهمانت کنم به چند عاشقانه :

با این شعر تکراری مشیری شروع کنم

نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب...!

 

"فریدون مشیری"

.................................................

راهی نمانده است

مگر راهی

که مرا

به من می‌رساند،

دست در دست خویش

هم‌چون گل سرخی

به گل بودن خود شادمان باش ..

 

شمس لنگرودی

 ......................


امروز شهرمان در آغوش باران آرمیده بود

اشتباه می کند هرکس می گوید ; هوا بارانی است ، هوا عاشقانه است

نمی دانی اینجا چه طوفانی است !

آه های شبانه ام ،

نفس های دَردانه ام چنین کرده اند

بهترین روزهای عمرم را در شوق بودنت تجربه می کنم

خدا می داند اگر باشی چه می شود

می‌خواهم به یادِ من باشی‌

اگر تو به یادِ من باشی‌

عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.

 ....................................................

حالم را نپرس

نگذار دروغ بگویم خوبم

خیالت راحت می شود

و من تنهاتر می شوم

کمی نگران من باش

نگرانی ی تو حال مرا خوب می کند.

 ...............................................................

نه در خیال، که رویاروی می‌بینم

سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.

خاطره‌ام که آبستنِ عشقی سرشار است

کیفِ مادر شدن را


                     در خمیازه‌های انتظاری طولانی


                                                          مکرر می‌کند.
 

 


خانه‌یی آرام و

اشتیاقِ پُرصداقتِ تو

تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ تازه باشی

چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛

چرا که هر ترانه

فرزندی‌ست که از نوازشِ دست‌های گرمِ تو

نطفه بسته است ...

میزی و چراغی،

کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،

و بوسه‌یی

صله‌ی هر سروده‌ی نو.
 
و تو ای جاذبه‌ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می‌کنی،

حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،

با زیبایی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی مرا

از تمامیِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!

در کنارِ تو خود را


                   من

 

کودکانه در جامه‌ی نودوزِ نوروزیِ خویش می‌یابم

در آن سالیانِ گم، که زشت‌اند

چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
 

 
خانه‌یی آرام و

انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده‌ی هر سرودِ نو باشی.

خانه‌یی که در آن

سعادت


          پاداشِ اعتماد است

و چشمه‌ها و نسیم


                        در آن می‌رویند.
 
بامش بوسه و سایه است

و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید

و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.
 


بگذار از ما


            نشانه‌ی زندگی


                               هم زباله‌یی باد که به کوچه می‌افکنیم


تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب‌خوار

ــ که مادربزرگانِ نرینه‌نمای خویش‌اند ــ امانِمان باد.
 
تو را و مرا


           بی‌من و تو


                       بن‌بستِ خلوتی بس!


که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است:

که چون با خونِ خویش پروردمِشان

باری چه کنند


                گر از نوشیدنِ خونِ منِشان


                                                 گزیر نیست؟
 
 


تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو

من و خانه‌مان

میزی و چراغی ...
 
آری

در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار

زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می‌گیرم.

در رؤیاها و

در امیدهایم!

..........................

  تمام من

               پنجره ای ست که از آن

               به دوردستِ تو می نگرم

               چشم هایم 

               این افکارُ احساسات بی پایان

               در خیابان تنها قدم می زنند

               و شعرهایم

               این درختان بی لانه               

               با دهانی پر از شبُ باران

               زیبائی ات را

               درد می کشند !

 

 

خنده‌های تو

خنده‌های
کودکی‌ام را به من می‌بخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی

و دست‌های تو
اعتمادی که به انسان دارم
چقدر از نداشتنت می‌ترسم بانو

عباس معروفی

.........................

در عشق
باید درد دوری کشید
غمِ یار خُورد
ترسِ رقیب داشت
و زیرِ بار این‌ همه لِه شد
خوشه‌ی دست نخورده‌ی انگور زیباست
اما مست نمی‌کند

مژگان عباسلو

......................

تمامی عشقم را
در جامی به فراخی زمین
تمامی عشقم را
با خارها و ستاره‌ها
نثار تو کردم
اما تو با پاهای کوچک ، پاشنه‌هایی چرکین
بر آتش آن گام نهادی
و آن را خاموش کردی

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
در پیکارم از پای ننشستم
در ره سپردن به سوی زندگی
به سوی صلح ، به سوی نان برای همه
لحظه‌ئی درنگ نکردم
اما تو را در بازوانم بلند کردم
و بر بوسه‌هایم دوختم
و چنان در تو نگریستم
که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
تو توان مرا نسنجیدی
توان مردی را که برای تو
خون ، گندم و آب را کنار گذاشت
تو ، او را اشتباه کردی
با پشه خردی که بر دامنت افتاد

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
گمان مبر
که چشمانم در پی تو خواهند بود
آنگاه که در دوردست‌هایم
بمان ، با آنچه برایت جا گذاشتم
بگذر ، با عکس اندوه‌زده من در دستانت
من همچنان پیش خواهم رفت
در دل تاریکی‌ها جاده‌های فراخ خواهم ساخت
زمین را نرم خواهم کرد
و ستاره را نثار گام آن‌هائی خواهم کرد
که از راه میرسند

در جاده بمان
شب برای تو فرا رسیده است
شاید در سپیده دم
همدیگر را باز یابیم
آه عشق سترگ ، معشوق خرد من

پابلو نرودا 
ترجمه : احمد پوری

............................

تو هم شده ای انقلاب زندگی من ،

حالا هر آنچه در زندگی من است

تاریخ دار شده،

قبل از «تو» ؛ بعد از «تو»

 ...................................................

ترجمه ی بوسه های تو

شعرهاییست که ...

دهان به دهان

نسل در نسل

در هزاره ی تاریخ می پیچد...

..........................

احساس

سنگ خارا نیست

که همین طور بماند و

بماند و

بماند ...

احساس مثل شاپرک

مثل عطر

می پرد!

درست توی همان روزهایی که دوستت دارم

دوستم داشته باش!

.......................

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻟﺐ ﻫﺎﺕ

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ

ﺩﻟﺘﻨﮓ "ﺗـــﻮ" ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ

ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ؟

یک‌بار ﺑﺨﻮﺍﺏ،

ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ

ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺁﺭﺍﻣﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ...

 

"ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭﻓﯽ"

.....................

نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب...!

 

"فریدون مشیری"

..................

دست هایت
خوشه های انگورِ گس
شراب می شود 
مست می کند 
پیاله های پی در پی 
ترانه هایی که می ریزد توی رگ هایم
سلول هایم
دست هایت 
میخانه ای قدیمی است
دنج و آرام
پناهم می دهد
دیوانه ام می کند
مست می شوم !‌

 


.........................

   بیدار می شوم

               با چشم هاپی

               که در خواب تو

               جا مانده اند

               عشق خوب می داند

               بی تو دنیا تماشا ندارد

 

 


1

   چشم هایت

              پنجره ای رو به ممکن ها ست

 

 ...................

  چشم هایت

               قوت تنهائی من ست

               راهی که مرا

               به آسمان می رساند

               برای چیدن ماه

 ..........................

   شعرهایم

               دست خطّ سکوتی ست

               شکستنی تر از افق

               جای کوچک پنهانی

               برای خواستن ات

               با قلب بارانُ

               دهان یک قبیله گل سرخ

               خانه ای کوچک

               میان رؤیاهای بی غروب

               که در آن

               من تو را دوست می دارم

               زیر آسمان کوتاه عشق

.........................

     عمر من

               ماهُ فصلُ سال ندارد

               تمام من

               در تصرّف خیال تو ست

 

 .....................

  تمام من

               پنجره ای ست که از آن

               به دوردستِ تو می نگرم

               چشم هایم 

               این افکارُ احساسات بی پایان

               در خیابان تنها قدم می زنند

               و شعرهایم

               این درختان بی لانه               

               با دهانی پر از شبُ باران

               زیبائی ات را

               درد می کشند !

 ...................................

یک نفر باید باشد که
بدون ترسِ ِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی
تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری
از آن حرف هایی که شب ها موقع خواب به بی رحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند
و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند
حرف هایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی!

یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند
یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد...
یک نفر که وقتی برایش تعریف میکنی که کارم دارد به جاهای باریک می کشد،
پوزخند نزند، به شوخی نگیرد
جدی بگیرد، خیلی هم جدی بگیرد،
آنقدر که یک سیلی جانانه مهمانت کند و با تمام قدرت اش بزند زیر گوشت
یک نفر که تجربه ی هیچ چیز را نداشته باشد،
مثل همه ی آنهایی که خود را علامه دهر می دانند نباشد!
وقتی که برایش تعریف میکنی دستپاچه شود، گوش بدهد،
برایت فتوای ابوموسی اشعری صادر نکند،
راه کار ندهد، فقط گوش کند ..
یک نفر که بداند این چیزهایی که تو تعریف میکنی جواب منطقی ندارد،
اصلا منطق در مقابل این حرف ها بیچاره است

خیلی از آدم ها میخواهند حرف بزنند صرفا برای اینکه دردشان آرام بگیرد
بعضی آدم ها درونشان روی کمربند زلزله است،
گاهی حرف می زنند تا ویرانی زلزله درونشان را به تعویق بیاندازند
حرف زدن گاهی مُسکن است،
آدم ها گاهی حرف می زنند نه برای اینکه چیزی بشنوند، نه اینکه کمک بخواهند
حرف می زنند که ویران نشوند
حرف می زنند که آرام بگیرند
مانند کسی که خود می داند چه روزی قرار است بمیرد، آرام می گیرند.

به قول آن رفیقمان که می گفت :حرف هایی در دلم هست که حاضرم فقط به کسی بگویمشان که قرار است فردا بمیرد ...همین.

 


آدم وقتی یه حس تکرار نشدنی رو با یکی تجربه می کنه،دیگه نمی تونه اون حس رو با کس دیگه ای تجربه کنه.
بعضی حس ها خاص و ناب هستند؛

مثل بعضی آدم ها !


ویسلاوا شیمبورسکا"

......................................

این شهر

پر است از حرف من و تو

عینک آفتابی ات را

از روی چشم هایت بردار

تا آفتاب مرداد بگوید

چقدر بخاطرت

سیلی توی گوشم زد

تا آدمم کند..

 

بلند شو

گوش کوچه تان را بگیر

تا بگوید

چقدر با قدم هایم

سرش را درد آوردم..

 

شب که شد

پرده پنجره را کنار بزن

به ماه نگاه کن

تا ببیندت

تا بفهمد

هرچه از تو گفتم راست بود

تا ببینی خودش را

از خجالت پشت ابرها پنهان می کند..


حالا باز هم بگو

دوستم نداری!...

 

"محسن حسینخانی"

...............................

    در باغ های خیالت

               زیر سایۀ یک گلبرگ می نشینم

               در مکثی دلپذیر

               مثل انگشتی

               که خستگی از عرق می گیرد

               جائی که روزها

               قابل سکونت می شوند

               به تو فکر می کنم

               و تو مثل گل های نیلوفر

               از عمق عشق

               در من شناور می شوی

 

 ...........................

    وقتی خیالم

               از تو خالی می شود

               به تئاترِ بعد از نمایش می مانم

               پر از سکوت

               پر از تنهائی !

 .........................


سلام گلم

از کجا شروع کنم برای نوشتن نمی دانم

یعنی می دانم 

شیوه بیانش را نمی دانم


مریم عزیز تر از جانم

 صدها شعر عاشقانه برایت نوشته بودم

و صدها هزاران بار این اشعار را در ذهنم زندگی کرده بودم

بوسیدن را

در اغوش کشیدن را

و هر انچه که در مقام شعر حجب و حیایی ندارد و می توان گفت

اما همیشه برای من یا هر ادمی

نهایت خوشبختی جاییست که ادمی رویاهایش را به عینیت ببیند

مریم جان

سپاس که در کنارمی

و ارامش عمیقی را برایم فراهم کرده ای

ادمی با کیفیت بالای اندیشه و انسانیت همانند تو

خوشبختی

و بهترین های دنیا حقش است

و شرمنده که نمی توانم بهترین ها راب برایت فراهم کنم

با شعری از مشیری حرفم را تمام می کنم

هر چه زیبایی و خوبی 
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو

فریدون مشیری

..............................................

قبولم کن
قبولم کن به گونه ی عاشقی که بجز عشق 
هیچ چیز ندارد
وباورم کن
همچون گیاهی از عشق
روییدنی از عشق
بودنی از عشق 
و پناهم بده ای محبوب
امروز در خیابان خلوتی می رفتم 
که بوی پیچیده ی به را بوئیدم
و به یاد درختان معطر هزار سال پیش افتادم
که در باغ های جنوب باغ تو چون بیشه ای از رنگ زرد بود
و عطر تو ، عطر تن خاکی تو به خاطرم آمد
و بعد از هزار و چهارصد سال فریاد زدم 
من هنوز ، هنوز ، هنوز عاشق تو هستم 

نادر ابراهیمی

..............................

حقیقت ندارد
زمانی که انسان پیر میشود
از رویاهایش دست میکشد 
بلکه انسان زمانی که 
از رویاهایش دست میکشد 
پیر میشود

گابریل گارسیا مارکز

........................

روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و
می آیم و
از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همه فصل ها
من دلم
فقط تو را
می خواهد

..................

برای من
خانه را آماده کن
تا ورای این شور شاعری
به دنبالت بیاییم
برای دیگران حریمت را
لمس کلمه ها
و عشق به نبودِ عشق بگذار
برای من اما
دست هایت را

مایا آنجلو

......................

تمام راه با توام
با تو پرندگان را تماشا می کنم
با تو زیر سایه ی درخت می نشینم
با تو تمام خستگی هایم را از تن بیرون می کنم
حتی بر زانوان تو به خواب می روم
راه که تمام می شود
باز هم دلتنگ توام
دلتنگ تمام آسمان و درخت
دلتنگ تمام پرنده های جهان
دلتنگ بال های خیالی
که تو را به من
که مرا به تو می رساند...

....................

محبوبم !

به من نگاه کن 

عشق

پاسخی ست که دهانی برای گفتن ندارد

فریادش پناهندۀ کوچکی ست در چشمانم 

با من حرف بزن 

از خودت بگو

آنقدر که وقتی دیگر حرفی نماند 

عمر من به آخر رسیده باشد

و بعدِ من

دیگر چیزی از تو نمانده باشد 

برای دوست داشتن 

رؤیای شیرینم !

به من نگاه کن

در نوازش چشمانت ابدیّت کوچکی ست 

که حالِ امروز, دیروز, و فردای مرا خوب می کند

نبودنت ناکجا ست

مکانی که آدم هیچ جا نیست 

اسم تو خانه است

و احساسات من

در گهوارۀ انگشتانت تکان می خورد

و بوی خوش تو نجوای یک لالائی ست

در شبی بی پرسش 

که می خواهم تو را بشناسم

با لبخند دست هایت

روی پوست افکار عاشقانه ام

مهربانم !  

با من حرف بزن

بگذار عشق

پشت لب های ما پیر شود

با من حرف بزن