با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم ...

"واهه آرمن"

.................................................

نگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترســــم قـــرار و صبـــرم برخیزد از میانه

 

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بی قراری ، ایــــن بهترین بهانه

 

ترسم بسوزد آخــر، همراه من تو را نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شود از این دست، اندیشه‌ای مدام است

در بـــــرکشیدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

 

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام  نوازش  تــــو، بــــی تیـــــــــغ  و تازیانه

 

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه

 

جانم پر از سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه!

 

                                                                        حسین منزوی

 

مریم نازنینم

تو خود عشق هستی

تو فرشته پیام رسان عشق   هستی

مریم

ای صحبت دیروز و امروز و فردای من

ای جان من

تلاش کنید

جان و تن و روح من تلاش کنید

حرکت کنید

به عشق اعتماد کنید

مریم

تو راه امید هستی

اصلا تو خود امید هستی

تو خواهش و تمنای من از زندگی هستی

عشق همیشه بوده است و خواهد بود

و تو تمام روزهایی هستی

که من تاکنون زنگی نکرده ام

تو فردای من هستی

تو جان من هستی



با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه

باز در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی برداشته ام.
\..........................................

آیا این شب است
که باعث می شود من به تو فکر کنم ؟
یا من هستم
که برای فکر کردن به تو
انتظار شب را می کشم ؟

ازدمیر آصف
مترجم. : سیامک تقی زاده

........................

مسیح نیستم

اما

تنها که می شوم

خاطره های زیادی را

زنده می کنم...

 

"محمد مصدق"

........................

می‌‏گویند که نگاهت مه‏‌آلود است
چشمان رازآلودت (آبی‏‌اند، خاکستری یا سبز؟(به سلسله مهرانگیزند، خواب‏‌آلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگ‏‌پریدگی آسمان در آنهاست.این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد می‏‌آوری
که دل‏های فریفته را به اشک می‏‌گدازند
آنگاه که سوء تفاهم‏‌ها به زانوشان می‏‌افکنند
اعصاب هشیار، خاطر خواب‏‌آلوده را ریشخند می‏‌کنند.تو گاه به این افق‏‌های زیبا شباهت می‏‌بری
که خورشیدهای فصل‏‌های مه‏‌زده را روشن می‏‌کند...تو که می‏‌درخشی، چشم‏‌انداز، رطوبت می‏‌گیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری می‏‌بارد!آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!من حتی عاشق برف‏‌ھا و شبنم‏‌های یخ‏‌زده‏‌ی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه‏ توزت آیا باز خواهم یافت؟

 

"شارل بودلر"

بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم. مثل تشنه ای در آب یک چشمه، تمام چهره ام را در آن فرو برم و مثل یک دستمالِ عطرآگین، تکانش دهم تا تمامِ خاطرات به هوا بریزند.

کاش می دانستی که من در موهایت چه می بینم، چه احساس می کنم و چه می شنوم! روح من با عطر موهای تو سفر می کند، مثل روح دیگرانی که با موسیقی.

موهایت پر از رویاست، پر از بادبان است و دکل و دریاهای پهناور که بادهای موسمی شان مرا به سرزمین های دلفریب می برند. جایی که آسمانش آبی تر و عمیق تر از هرجاست و هوای اطرافش پر از عطر میوه ها و برگ‌ها و پوست آدمی.

در اقیانوس گیسویت، بندرگاهی ست پر از آوازهای غم انگیز. مردهای قوی اندام از تمامیِ اقوام و کشتی هایی با شکل های گوناگون که ساختمانِ پیچیده ی بی نقص شان را بر آسمانی بزرگ کنار هم چیده اند. آسمانی که گرمای جاودان در آن لمیده است.

در نوازش موهایت، کسالت ساعات طولانی ست، روی یک مبل راحتی در اتاقی در یک کشتی زیبا، میان گلدان ها و تُنگ های پر از آبِ خنک. کشتی مثل گهواره تاب می خورَد و از بندر پیدا نیست.

در اجاق سوزانِ گیسویت بوی تنباکوست، آمیخته با افیون و شکر. در شامگاه موهایت درخشش لاجورد حارّه و در ساحل پرزدارش، از بوی قیر آمیخته با مُشک و روغن نارگیل مست می شوم.

بگذار که گیسوی بافته ی سنگین و سیاهت را زمانِ درازی به دندان بگیرم. وقتی که گیسوی نرم و یاغی ات را دندان می زنم، انگار که تمام خاطرات را می بلعم.

 

"شارل بودلر"

.................................
می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ‌هاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست
"شفیعی کدکنی"
.....................

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس های گرم زمستانی ات
که هر چه سردتر می شود
زیباترت می کنند
به خاطر پالتوی کمر تنگی که قدت را
بلندتر نشان می دهد
به خاطر آن پلی ور سفید یقه اسکی
که محشر می کند
و هر بار که می پوشی اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره ات می شکوفد از یقه ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می دهد برای یک میز آفتابگیر و
قهوه ی تلخ با شیر
سال از پی سال از حضور تو
حظ می کنم هر روز
در لباس هایی که فصل را کوتاه
و بی همتا می کند پسند تو را
لباس هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می شود
دستکش های نرمی
که از «های» من نیز گرم ترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطرملایم دست های توست
و آن چکمه های ورنی ساق بلند
که کفرت را گاهی در می آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا می روی در گرمای مبل
و گوش نمی دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته ام با کمال میل حاظرم
ماموریت بی خطر باز کردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز
در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می چسبانی به من
هنوز باورم نمی شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می نشینم
که سال ها
چشم دیدنش را نداشته ام

عباس صفاری
........................
دوستت دارم
جهانی ترین شعری ست که گفته ام
شاعر نیستم اگر
این را
که برای تونوشته ام
دهان به دهان
میان بوسه های عاشقانه نچرخد

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
در تیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشکسالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه‌تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گل‌های مهتاب‌گون اقاقی
در ساکت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
در این شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید باد
"شفیعی کدکنی"

..................................................


               خیال تو

               کلبۀ کوچکی ست

               در دامنۀ باران ها

               که رؤیاهای من آنجا

               خوشبختُ بی غروب

               در آرامش زندگی می کنند

 

 ..........................................................


               کاش دو بازیگر بودیم

               در یک قصّه ی عاشقانه

               همبازی می شدیم

               تو نمی دانستی

               و من تمام عمرم را

               در ملأ عام دنیا

               با تو زندگی می کردم !

 

 

سلام مریم مهربونم

در اینمدتی که بلاگ می نویسم

یک نکته جالب را یاد گرفتم

در ان هنگامی که دنبال عاشقانه می گردم برای بلاگ

روزهایی که حال مردم خو.ب است عاشقانه ها به شدت زیاد میشود

و دست افرادی چون من که کپی می کنیم باز باز میشود

ولی این روزها

حال مردم خوب نیست عشقم

همه در اوار تنفر و خشونت انسانهای کینه توزو حسود و خود خواه

انگاری دارند نفس های اخر را می کشند و شوق و حالی برای عاشقی در کسی نمانده است

ولی من با تو

به شدت حالم خوب اس مریم

اینبار دوست دارم در اینجا شعر زمستان است اخوان ثالث را برایت زمزمه کنم نازنینم :

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

حدیثی گر شنیدی، قصه سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.


پ .ن ++++اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من.

 

"خیام"

سلام مربم مهربانم

امروز روز دفاع بود و اخرین روز در این دوره از دوران تحصیلی

کاری انجام داده بودی که هیچکس با بدبینانه ترین دیدگاه نمی توانست کیفیت انرا انکار کند

و فقط نیرویی برخواسته از جهل و تعصب و لمپنیزم فرهنگی لازم بود تا به انکار ان بپردازذ

مریم

همیشه از کنمالگرا بودن انسانها می ترسیدم

چون بسیار میدیدم کسانی که شعار کمال گرایی و انسانیت و کار با درجه بالایی از کیفیت را میدهند و در عمل نا توانترین انسناها هستند

ولی امروز دیدم که می توان کمال گرا بود

با اصول بود

و این چنین هم توانمند بود

اگر ظرف دانشگاه ما یا جامعه علمی ما کشش و ظرفیت این توانایی های تورا ندارد

خود را مرنجان

شک نکن د جایی بهتر پاداش این موضوع را خواهی گرفت

شک نکن 

همانند عقاب بودن شاید در ظاهر خود را نشان ندهد

چون عقاب در دسترس و در دید انسنهای کوتان بین نیست

ولی به هنگام مناسب

این توانمندی ها خود را نشان خواهد داد

مریم

نازنینم

افتخار می کنم

که با تو بودن

اعتماد به نفس و تلاش و کوشش را در من زنده کرد

خوشحالم

که با کسی روزگار میگزرانم

که مهربانی را در عین اقتدار

به زیباترین شکل نشان میدهد


عهد می بندم

تا پای جان

برای رسیدن تو به اهدافت در کنارت باشم

و سخنم را با عاشقانه ای تمام می کنم

چون وقت نماز، سجده گاهم بغل است

گویند ، که دین و مذهبم مبتذل است

بگذار ، در آغوش تو مومن بشوم

بوسیدن لبهای تو "خیر العمل" است

...........................

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﻡ

ﺗـﺎ ﺑﻬﺎﺭ؟

ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﺁﯾﺎ!؟

ﺑﮕﻮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﭙﻮﺷﻨﺪ

ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎ

ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ.

 .................





شاعری که نشانی ات را نداشت
شعرهایش را
به پیراهن باد سنجاق کرده است
کاش امشب
پنجره ی اتاقت
باز مانده باشد!

"بهرام محمودی"

....................

به تماشای باران که می روی

هواشناسی به اشتباه می افتد!

فقط من می دانم

ماه شبهای بارانی 

چقدر کامل است!

 .......................

زبانم بند آمده است

مثل شاعری که مضمون شعرش

زیبایی چشمهای تو باشد!

 

2

زبانم را غلاف کرده ام

چشمهایم را درویش!

زیبایی تو خلاف قانون عشق

دیوانه ای را عاقل کرده است!

ـ...................

سقوط

زیباترین اتفاق دنیاست

آنجا که تو

در آغوش من می افتی!

.............................

از ماه بگویم؟

پیشترها گفته اند

از گل؟؟

آه...

یا من دیر شاعر شده ام

یا تو بیش از حد زیبایی!

...................

می توانم سکوت کنم

یا مثلن از قطاری حرف بزنم

که نیم ساعت تاخیر داشت

می توانم چشمهایم را ببندم

یا به پرنده ای دور از تو خیره شوم

که روی سیم برق برف‌هایش را می تکاند

اصلن می توانم با هر سیاست نخ نما شده ی دیگری

غرور مردانه ام را حفظ کنم

اما احمقانه است

احمقانه است وقتی 

شعرهایم آنقدر ساده اند

که کودکانه اعتراف می کنند

من تو را دوست دارم!

.......................

تقدیم به مریم مهربانم

از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:

«... های !
بسُرای ای دل شیدا، بسرای 
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای 
بسرای ...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست.

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند 
دو صنوبر در باغ
سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند:

ـ « ... یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش
با شکوفائی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
«دوستت دارم» را.

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است 
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن 
که فشانی بر دوست 
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست 
در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید».

تو هم، ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو: 
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.

"فریدون مشیری"

...................

لبخند که می زنی
توی دلم انگار اناری ترک بر می دارد
با نگاه تو 
ناتمام می مانند تمام شعر های دنیا 
می دانی!همه ی این قصه ها 
از شهرزاد چشم های تو شروع شد
و الا عاشق ها
عقل شان به این چیزها قد نمی دهد
حالا دیگر
تقصیر یلدای موهای توست
اگر این شب ها خوابشان نمی برد
آخر بهار را 
به زمستان گره زده ای
راستی
یک امشب پشت پنجره بایست
بگذار حواس فردا پرت بشود
شاید به اندازه یک دقیقه
بیش تر خواب ببینمت...
"میلاد کاشانی"

.......................
زرد و نیلى و بنفش
سبز و آبى و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام
سال هاى سال
صبح هاى زود.
در کنار چشمه ى سحر
سر نهاده روى شانه هاى یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه هاى شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهاى گرم
مى تراود از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه،بهترین سرود!
مخمل نگاه این بنفشه ها
مى برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو
که رُسته در کنار هم
زرد و نیلى و بنفش
سبز و آبى و کبود.
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود...
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام.
اى غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه هاى هستى من از تو پر شده ست
آه!
در تمام روز،در تمام شب،در تمام هفته،در تمام ماه
در فضاى خانه،کوچه،راه
در هوا،زمین،درخت،سبزه،آب
در خطوطِ درهم ِ کتاب
در دیار ِ نیلگونِ خواب!
اى جدایى تو بهترین بهانه ى گریستن
بى تو من به اوج حسرتى نگفتنى رسیده ام.
اى نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتى نگفتنى گذشته ام.
در بنفشه زار چشم تو
برگ هاى زرد و نیلى و بنفش،عطرهاى سبز و آبى و کبود
نغمه هاى ناشنیده ساز مى کنند
بهتر از تمام نغمه ها و ساز ها!
روى مخمل لطیف گونه هات
غنچه هاى رنگ رنگ ناز
برگ هاى تازه تازه باز مى کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها!
خوبِ خوبِ نازنین من!
نام تو همیشه مرا مست مى کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمام شعرهاى ناب!
نام تو،اگرچه بهترین سرود زندگى ست
من تو را
به خلوت خدایى خیال خود
بهترین ِ بهترین ِ من خطاب میکنم
بهترین ِ بهترین ِ من!

پا نوشت +++++ مریم نویسنده ای زیبا گفته است :
کریستین بوبن : وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند ، تا آخر عمر .

خدا آن روز 
لبخند را به صورتت نقاشی کرد
و تو را به زمین فرستاد
دست هایت 
کم کم بوی پونه و بابونه گرفت
و نفست 
عطر تمام شعرهای جهان را
تو از سیاره ای به نام بهشت آمدی
هر بار دلت می گیرد
به قله های بلند می روی
تا کمی با خدا درد دل کنی
سبک که شدی 
پرواز می کنی به سوی شهر
شهر پر می شود 
از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا
خدا پیامبرانی دارد
که کتابشان عشق است
و من چیزی جز عشق
در کلامت ندیده ام

محسن حسیخانی

.....................

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟

 

"فریدون مشیری"

.....................

زیر بیخوابیِ یک شمع

               به عکس های افکار عاشقانه ام

               خیره می شوم

               سفری در تنهائی              

               این روزهای کوچک سیاهُ سفید

               که هرگز از مُد نمی افتند

               ماه های اندوه عشق من

               همیشه بی تو کامل اند

               از کوچه های دلم

               صدای سکوتُ گریه می آید

               زنی در من گم گشته است !

 

 پرویز صادقی   

....................

اگر ماه از تو زیباتر بود

هرگز دوستت نمی داشتم!

اگر موسیقی

از صدای تو دل انگیزتر بود

هرگز به صدای تو گوش نمی سپاردم

اگر آبشار اندامش از تو

متناسب تر بود

هرگز نگاهت نمی کردم

اگر باغچه از تو

خوشبو تر بود

هرگز تو را نمی بوئیدم

اگر در مورد شعرهم از من بپرسی

بدان

اگر به تو نمی مانست

هرگز نمی سرودمش...!