با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه
باز در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی برداشته ام.
\..........................................
آیا این شب است
که باعث می شود من به تو فکر کنم ؟
یا من هستم
که برای فکر کردن به تو
انتظار شب را می کشم ؟
ازدمیر آصف
مترجم. : سیامک تقی زاده
........................
مسیح نیستم
اما
تنها که می شوم
خاطره های زیادی را
زنده می کنم...
"محمد مصدق"
........................
میگویند که نگاهت مهآلود است
چشمان رازآلودت (آبیاند، خاکستری یا سبز؟(به سلسله مهرانگیزند، خوابآلود، بیدادگر،
انعکاس رخوت و رنگپریدگی آسمان در آنهاست.این روزهای سفید، گرم و مستور را به یاد میآوری
که دلهای فریفته را به اشک میگدازند
آنگاه که سوء تفاهمها به زانوشان میافکنند
اعصاب هشیار، خاطر خوابآلوده را ریشخند میکنند.تو گاه به این افقهای زیبا شباهت میبری
که خورشیدهای فصلهای مهزده را روشن میکند...تو که میدرخشی، چشمانداز، رطوبت میگیرد
از درخشش پرتوهایی که از آسمان ابری میبارد!آه زن خطرناک، آه فضای دلکش!من حتی عاشق برفھا و شبنمهای یخزدهی توام؟
و عیشی فراتر از یخ و آتش را
از زمستان کینه توزت آیا باز خواهم یافت؟
"شارل بودلر"