با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

معشوقه ام 

با من

به پشت این کوهها می ایی

تلخی هاعذابم می دهد

ترانه ها گلویم را فشار میدهد

شبی طولانی است

روز نمی اید

روزها گذشت

صبری ندارم برای فرداها

این چندمین روز پر از حسرت و تنهایی است

اکنون باید در کنارم باشی

مرا در سختی های این عشق رها کردی

نازنینم

بیا

اگر نیاز نداشتم

این چنین صدایت نمی زدم

بیا نفسم

همه هستی من

چشمهایم اشک بار است

و هرچه قدر گریه می کنم

اتش از چشمانم بیرون می زند

سوختم ندانستی

در درد این عشق نابود شدم

ندانستی

مرا مشهور مردمان کردی در این عشق

اشگهایم را چون سیل جاری کردی


ادمی دعا میکند

برای یک زندگی شاد

تو که هستی

همه چیزا رام است

برگرد نازنینم

برگرد

دستهایم به سوی خدا

بارها دعا کردم

نگذار چشمهامی در راه بماند

منتظر بماند

برگرد


خدای من

هوش و حواسم را از دست داده ام

انچه که میبینم درست است؟

معشوقه ام دیگر نیست

عشق کی به وقتش می اید؟؟؟؟

هیچ وقت

قلب ادمی

معشوقه چون کوه را نمیخواهد

نازنینم

چون برف اب شو

در اغوش من

خست ام از صلابت نشان دادن

نابود شده ام

خسته شده ام

و تمامی جذابیت عشق در همین است

عزیزم

در این عمر کوتاهم

چه ماجراها دیدم

تو تنها خاطره من هستی

روزها تو هستی

ماها تو هستی

سالها تو هستی

چکونه از تو جدا شوم

اگر عمر نوح داشته باشم

از تو سیراب نمی شوم

پرده ها را باز کن


 به تاریکی

ترانه عشقمان را بگو

نه مجنون 

نه فرهاد

نتوانسته اند

 برای درد جدایی رامرهمی پیدا گنند

تسلی دادن به خود چه فایده ای دارد

ولی من میدانم

روزی خواهی آمد

همانند خورشید به زندگی ام خواهی تابید

و خواهی دید

بدون تو چه اشفته ام

اشکهایم را پاک خواهی کرد

و با اغوشت

ارامشی همیشگی به من خواهی بخشید






مریم نازنینم

انچنان دوستت دارم

که جرات آنرا دارم به خودم و دیگران

به هر رهگذری

اعتراف کنم

دلتنگم

درتمام پیاده روهای این شهر

انقلاب

ازادی

به هرکس که دیدم

بگویم

نازنینم را ندیده اید

چادر بزنم در پارک لاله

یا میدان فردوسی

یا روبروی فرهنگسرا

شاید گذرت افتاد و دیدمت

معشوقه جاودانه ام

خوشبختی من برای همه زندگی

زندکی من حاصل جمعش صفر است

وقتی که تو نباشی

گرمای حضورت نباشد

انگار ساکن قطب جنوبم

یخزده و بی حاصل

انجا هم که باشم

از ساکنان قطب بازهم جویای تو خواهم بود

نازنینم

این عشق

این امید برای با تو بودن

تنها حقیقت یا و اقعیت فلسفی زندگی من است

همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خود را به عالم و ادم نشان میدهد

عمرم

نفسم

می خواهم سرخوش از عشق

این شعر مشیری را برای همه عمر

در گوش تو زمزمه کنم :

بگذار٬ که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه٬ به صد شوق٬ چو مرغان سبکبال

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور٬ از آن قله پربرف

آغوش کند باز٬ همه مهر٬ همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من

از لانه برون آمده٬ دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

آنجا که٬ سراپای تو٬ در روشنی صبح

رؤیای شرابی است که در جام بلور است

آنجا که سحر٬ گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید٬ چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد

چشمم به تماشای و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید٬ دلم زنده به عشق است

راه دل خود را٬ نتوانم که نپویم

هر صبح٬ در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم٬ او همه من٬ من همه اویم95

او٬ روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز٬ دلی گرم تر از اوست

او یک سر آسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هر دو٬ در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب٬ پا به فراریم

ما هر دو٬ در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان٬ محو تماشای بهاریم

ما٬ آتش افتاده به نیزار ملایلیم

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزل خوان٬ من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم............................. ( م.ص..بهار 95)



نازنینم

شب های پر از حرارت عاشقی

فراموش میشود؟

دردها به یکباره فراموش می شود

حرت بیابان به قطره ای اب به راحتی از بین میرود؟

معشوقه ام مراقب خودت باش

و نگران من نباش

دنیای من

زندگی من

با تمام وجودم من وابسته تو هستم

این درد من را باورمن

من بدون تو نمی توانم زندگی کنم

بگو به من

کدام روز

تمامی گلها شکوفه میدهند

همان روز برگرد نازنیم

بس است

برگرد

خسته ام

می خواهی یکساعت باشد

یا یک عمر

می خواهی زمین از چزخش باز ایستد

می خواهی با تمام سرعت بچرخد

بگرد نازنینم

دنیای من

ترانه های قدیمی فقط تورا به یاد من می اندازد

و فقط یک تسلی بخش دورغین است

برگرد معشوقه ام

برگرد

 بازهم

حق با عشق است

حق با دوست داشتن است

هر تلخی را در کنار هم گذراندیم

وای بر من

اه بر من

که دوست داشتن تو حرام شده است بر من

کدامین جاده های دوردست

یا کوها می تواند علاج این درد من باشد

من نه یار تو هستم

نه همراه  تو

من شاید اصلا در یاد تو نیستم

ولی تو

نفس  من هستی

تمام دنیای من هستی

معشوقه ام

تمامی گلهایی که در باغچه این عاشقی

شکوفه داده بود

از هنگامی که رفتی

یک به یک

ریختند

برگرد

به خاطر آنها برگرد

( م.ص بهار 95)




معشوقه ام

می توان از باران پرسید

می توان از ماه پرسید

می توان از چشمان منتظر همه عاشقان دنیا پرسید

ایا از عشق بالاتر هم هست

معشوقه ام

از ابرها

از ستارگان

از برگی که در خزان بر زمین می افتد

از موهای آشفته ات

از نفسهایت

بپرس

از عشق فراتر هست؟

این ترانه ای که من هر روز و شب میخوانم

نامش :(( فراتر از عشق است))

تمام وجود من متعلق به توست

و باور کن چشمانم هیچکسی را جز تو نمیبیند

هر کسی در این دنیا حکایتی دارد

هر کسی عاشقانی یا دشمنانی دارد

از روزی که تورا دیدم

فهمیدم

حکایت زندگی من در کنار تو نوشته شده است

و بدون تو من هیچ داستان و حکایتی برای گفتن ندارم









معشوقه ام دوست داشتن تو در دستان خودم نیست

هنگامی که اینچنین محتاج تو هستم

در دستان خودم نیست

هنوز هم در تمامی احساسات من جاری هستی

هنوز هم تمام امید من هستی

هنوز هم  در تمامی روزهای تلخ و شیرین من هستی

فراموش کردن ان دنیای زیبا راحت نیست نازنینم

در این شبهای طولانی

انگاری عقربه های ساعت هم کند تر از همیشه حرکت میکنند

ای وای من

چه می توانم کنم تا از این درد ویرانگر رها شوم

جه کنم تا به خود امیدی دهم

خودم را نیز فراموش کردم

وای تورا نمیتوانم فراموش کنم

حتی اگر سالی یکبار تورا ببینم

برایم کافیست نازنینم

بازهم محتاج تو هستم

چطور این چنین مرا تنها گذاشتی

و به این همه احساسات پاک و صادق من

بی تفاو

ت شدی

می خواهم حساب اینها را از تو بپرسم

.

.

.

حساب و کتاب جه فایده ای دارد

من تورا نیاز دارم

اکنون همه چیز برایم بی معناست

اخرین حرفم اینست

من این زندگی را بدون تو نمیخواهم

بازهم محتاج تو هستم

همانند گیاهی تشنه به اب در بیابان

همانند نیاز فرزند  به آغوش گرم مادرش

انچنان تو  را دوست دارم

که نام جنون بیشتر شایسته این عاشقی من است

اری حساب و کتاب هیچ فایده ای ندارد

من به تو نیاز دارم

و دیوانه وار دوستت دارم













گل من

در اینجا زمان نمی گذرد

اگر بخواهم هم نمی توانم بدون صدایت ندگی  کنم

و بدون یاد اغوشت بخوابم

تو روی خندان من هستی

توبزرگترین حرف من هستی

عمر من برای توست

اگر لحظه ای میدانستم

.

.


التماس  می کنم برای بازگشتنت

میلیون ها شاخه گل در مسیرت بازگشتت پهن می کنم


تو خورشیدی تابان در آسمان من هستی

معشوقه ام

تو برای من فراتر از ستاره ها هستی

میدانی که دوستت دارم و اینرا میبینی

تو امید من هستی

روزها وشبها

می خواهم

یک عمر با تو باشم

من تورا دوست دارم

تو نور امید من هستی

تو تمام توان من هستی

دوستت دارم

دوستم نداشته باشی هم

من تورا دوست دارم

من از این عشق کنار نخواهم کشید

( م.ص)



 به تو گفته بودم

روزی می آید

که مرا فراموش می کنی


دردی که اکنون در قلبت هست را ارام می کنی

ولی من

هیچگاه تورا فراموش نمی کنم

. این درد را ساکن نمی کنم

فراموش نمی کنم

 نازنینم

این قلب به سکون نخواهد رسید

معشوقه ام

این را از من نخواه

این عشق

این شکوه

این مقامی که تو برایم به ارمغان اوردی

از من نخواه فراموشت کنم

درد این دوری را تحمل می کنم

به امید آنکه

میدانم روزی خواهی آمد

 وشاید این اشک هارا از گوشه چشمانم پاک کنی

نازنینم

پلک هایت تیری است

و ابروهایت کمان

عشقم

رویت را از من بر نگردان

زیبا از من روی بر نگردان

با حسرت تو در هر زمانی

چشمهایم در راه ماند

ای معشوقه با چشمانی فریبنده و درشت


.

.

.

نه فراموشت نمی کنم

نمی توانم...

( م.ص..بهار 95)





 معشوقه ام

قصد جانم ر کرده ای انگار

فدای چشمانت شوم

مرا سر مست کرده ای


تو ساز من هستی

بهار و پاییز من هستی

ای کاش ارزویم در فلبم دفن نشود

شب ها با هزاران خیال در این هیاهوی تاریک اندیشان

 بدون تو تنها میمانم

عطر حضورت در اتاقم پراکنده است

تو ساز من هستی

بهار و پاییز من هستی

در تمامی مسیر ها

ایستگاهای مترو این شهر

تنها به جستجوی تو هستم

معشوقه شیرین زبانم

نیامدی

دو چشمانم

نیامدی

بهار هم امد

پرندگان از مهاجرت بازگشتند

ولی خبری از تو نشد...............................( م .ص....بهار5 139)





اولین بارکه مرادیدی بی جان بودم
روحی درونم دمیده نبود
چشمانم کسوف بود 
ولبانم سرگردان صحرای حجاز  
اولین بار که دیدمت  
ستاره ای روی دوش تو بود 
ازکهکشان های عاشق  
از خلقت خدایی دیگر که در این هستی نمی گنجید 
روح درونم دمیدی  
لبانم را سیراب اقیانوس آرامت کردی 
جشمانم را سرشار از حرارت خورشید کردی 
آنگاه  
مرا رها کردی 
با سنگی روی سینه ام 
آخرین باری که مرا دیدی  
چشم داشتم  
لب داشتم  
روح داشتم  
اما تو را نداشتم  
به ستاره ات بازگشته بودی  
پیش خدایت 

نزارقبانی 

ترجمه بابک شاکر

.........................

می توانم اقرار کنم که حالم خوب نیست
وتنها نداشتن تو خانه ام را خراب کرده است
به نداشتن تو فکر کرده ام 
با تمام فلسفه های جهان
اما چیزی برای آرام شدنم نیافتم
جای من درون جهان  اضافه بود
امروز 
درست همین جا اقرار می کنم 
وقتی عاشق تو بودم
حواست به روبرو نبود 
نشسته بودی ستاره های نورانی را رصد می کردی

......................................................

صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

روزی بارانیست

 رو به یکوچه های خالی

چشمهایم خیره به پنجره

تا صبح منتظر ماندم


معشوقه ام  تو بگو

انتهای این عاشقی کجاست

در روزی پاییزی تورا دیدم

انگاری رگباری از زیباترین احساسات دنیا آسمان را فرا گرفت

خوبه  یادم هست  ان شب

مانند  لامپهای زرد رنگ تیرهای چوبی برق  بودم

هی روشن و خاموش می شدم

مانند دعای باران 

التماس گر مهربانیت هستم 

قطره ای از آن را بر من بباران

مرا از باران عشق سیراب کن معشوقه ام.. .... (م.ص)




هر آنگاه نام تو را می طلبم
و درباره ی تو می‌نویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل می‌شود...هر آنگاه نام تو را می‌نویسم
کاغدهایم در زیر دستانم غافلگیرم می‌کنند
و آب دریا در آنها جاری می‌شود
و مرغان سپید نوروزی
بر فراز آن به پرواز در می آیند
هر آنگاه که درباره ی تو می‌نویسم
آتش در مداد پاک کن شعله ور می‌شود 
و از بساط نوشتنم 
باران سیل آسا فرود می آید 
و شکوفه های بهاری
در سبد کاغذ پاره ها می‌شکفند
و در میان آنها، پروانه های رنگارنگ و گنجشک ها
و هنگامی که نوشته هایم را پاره می‌کنم
تکه پاره ها
چون شکسته های آینه ی نقره می‌شوند
چنانکه گویی ماه
بر بساط نوشتن من شکسته است...مرا بیاموز !چگونه درباره ات بنویسم !یا چگونه از یادت ببرم !...

 

"غاده السمان"

............................

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاور!

دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت...

................

شبی با خیال تو هم خونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو
غمت سرد و وحشی به ویرونه می زد
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد

نه مرد قلندر نه آتش پرستم
فقط با خیالت شبا مست مستم
الهی سحر پشت کوها بمیره 
خدا این شبا رو از عاشق نگیره

نه یک شب که هر شب دلم بی قراره
می خواد مثل بارون بباره بباره
شب مرد تنها پر از یاد یاره
پر از گریه تلخ بی اختیاره
شب مرد تنها شب بی تو مردن
شب غربت و دل به مستی سپردن

شبای جوونی چه بی اعتباره
همش بی قراری همش انتظاره.

آدمی هزاران بار میمیردتا یکبار با تمام وجود عاشق شود

شبی بود که به یادت بودم

تمامی شب را نخوابیدم و تمامی چرا غهارا روشن نگه داشتم

شاید به اتاقم بیایی

و بازهم صبح شد 

خبری از تو نشد

و بازهم سپیددم و افتاب مرا شکست داد

آری

آدمی هزاران بار میمیردتا یکبار با تمام وجود عاشق شود

و من  روزی که تورا ندیده بودم

تمامی روزهایم و شب های یکسان بود

هرچه بگویی حق با توست

ماههاست که همدیگررا ندیدهایم

و در گوشه ی از کافه های این شهر نوشیدنیهایمان را نخوردیم

وای بر من که قدر آن روزها را ندانستم

هر زمان که بیایی تاج سرم خواهی بود

تو معنی زندگی ام هستی

هر چیزی مرا به یاد تو می اندازد

حتی اگر گلی خشکیده باشد

تو بارانی هستی که با عشق میبارد

و تو مصرعی هستی که شاعری دیوانه

فارغ از  غزل یا مثنوی یا رباعی یا ...

بارها و بارها تکرارش میکند...(م.ص)






بازهم امروز به غیر از دوست داشتن تو کار دیگری انجام ندادم

نه روزنامه خواندم

نه اخبار گوش کردم

درد و غم را امروز ممنوع کردم

باور نمی کنی

ولی حساب و کتاب هایم از عشقم به تو

کل وقتم را گرفت

 من می توانم بزرترین عاشق تاریخ باشم

من در اغوش تو صدها سال و شاید هزاران سال می توانم زندگی کنم

من لیلی و مجنون و فرهاد را نمیدانم


ولی شهر عشق را با چشمان بسته میتوانم پیدا کنم

اری حساب و کتابهایم میگویند

من میتوان بزرگترین عاشق تاریخ باشم

(م .ص )


احساس
سنگ خارا نیست
که همین طور بماند و
بماند و بماند 

احساس
مثل شاپرک
مثل عطر ، می پرد 
 
درست توی همان
روزهایی که دوستت دارم
دوستم داشته باش 

.......................

نازنین
زیر باران سرانگشتانت
بذر کوچک حروف
سطرهایی از گل های آفتابگردانند
که می رقصند با آفتاب نگاهت
نازنین
به همین خاطر
برایت مشتی واژه
از قحط سال شعر آوردم
تا زیر بارش سرانگشتانت
و شعاع چشمانت
قد بکشند و
گل های سرخی باشند بر میز کارت

شیرکو بی کس

..............

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم


روزی به درآیم من از این پرده ناموس

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم


المنه لله که دلم صید غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم


آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

بشکستی و من بر سر پیمان درستم


تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست

از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم


می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم


چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم


سعدی

شعرهایم

               این واژه های دیوانه

               صورتم را

               با حقیقتی دیگر

               خیس می کنند

               آنجا که تو

               دست در دست خیالم می روی

               و من پشت سرت

               دست های خالی ام را

               به هم می فشارم

.......................................

 یاد تو

               دل عشق آرام می گیرد

               پروانه ها سر راحت

               بر بالین گل ها می گذارند

                تا بیداری گنجشک ها

                خواب تو را می بینند

                 و اینگونه دلتنگی ام برای تو

                 واژه می شود

                 واژه هایی

                  شبیه نامه ای به کودکی

                  که خواندن نمی تواند

 .......................................

 درون من زمستان ست

               واژه هایم نشسته اند

               با صورتی رو به باد

               می لرزند

               بی تو عشق یتیم ست

               و اندوه هزاران پدر دارد

      ...........................

صفای قدم چشمانت

               که هر شب کلبه ام

               فراخوان رؤیاها ست

              و می اندیشم

              نبودی اگر

              گل ها

              چگونه نفس می کشیدند 

              پنجره ها بلا تکلیف

              و باران

              چه خاکی بر سرش می کرد ؟!

.....................................

     وقتی می نویسم  «تو» 

               دیگر

               چیز بیشتری برای گفتن

                نمی ماند !

..........................

 تنها

              پشت پنجره

              سفر می کنم به عشق 

              تو می رسی

              میان بارانُ نگاه خیره ی من

              و اسمت را

              با حروف آب می نویسی

             شفٌافُ نرم

             و من تو را در آن می بینم

             با چشمانی

             پر از انگشتان آرام یک لالایی

             که در نگاهم

             لبخندهای کوچک می کشد

             درهای اقاقی را می گشایی

             و من در سرسرای عطر تو 

             تا قصر آفتاب

             به دنبالت روانه می شوم

........................

من می نویسم «تو»

               پرنده های خیالم

               به هوا می خیزند

               از عاشقانه های دنیا می گذرند

               با بال های پر از باران

               و دهان های پر از مریم

               بر شاخسار دلم فرود می آیند

               و تو را

               نزدیک مثل یک گل به خدا

               در من لانه می کنند

               شاعری ممکن نمی شد

               اگر برایت نمی مردم

               و اشک دست هایم

               گونه های شعرم را

               خیس نمی کرد

 

 ..........................

از چشمانت 
رد شب را بیرون کن
امروز صبح دیگری ست
به لبهایت گلهای سرخ بزن
گردنبندی از مرواریدهای دریا
ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن
امروز صبح دیگری ست
مطمئن باش
من عاشق تو خواهم ماند
تا باز شب بیاید و
کهکشان راه شیری درون وجودت حلول کند

نزار قبانی

...................

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست

حسین منزوی

....................

نقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شادتر می خواهم 
با من یا بی من

بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
فقط کمی 
ناشادم

و این همان عشق است 
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط یک مرز دیگر
و آن آزادی توست
تو را آزاد مى خواهم 

پابلو نرودا

سلام مریم

پس از مدتها  امشب با یک حالت خوب می خوام برات کلی شعر عاشقانه که میدیدم و نمیذاشتم و خودم می خوندم و اه می کشیدم رو بزارم برات

مرسی که حالمو خوب کردی  گلم :

یا خدا از کجا شروع کنم ؟؟؟!!!!!


در خواب من
تاریخ و زمان
عقل شان به ساعت ما می چرخید
در خواب من
شب ها ماهم بودی
روزها خورشیدم
در خواب من گفتی
هر کس به دیوار نگاه کند
جای نگاهش می ماند مثل اثر انگشت
هزاران چشم روی این دیوارها بود
هزاران گوش
هزاران قلب که روزی می تپیده
همه را پاک می کنم
با رنگ سفید همه را پاک می کنم
عشق من
می شود جوری نگاهم کنی که با هیچ رنگی پاک نشود ؟
می شود ؟

عباس معروفی

....................

قدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را 
که دوست داشته از یاد ببرد ؟
چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
======== 
عطرها
بیرحم ترین عناصر زمینند
بی آنکه بخواهی
می بَرندَت
تا قعر خاطراتی که
برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی

آنا گاوالدا

...................

عشق
احساس غیر ممکنی ست
که در پوست هیچ واژه ای
نمی گنجد
گردبادی ست
که تو را با خودت می برد
چگونه از جاذبه ات بگریزم
وقتی تو نمی توانی
چنین جذّاب نباشی ؟
در زمستان های تنهائی
تمام شومینه های دنیا هم
به اندازه تو
دنیای مرا گرم نمی کنند
بوسیدنت دل را تازه می کند
و سال ها را از تنم می روبد
بگذار هر چه می خواهد ببارد
در گرمای لبخندت
من آفتاب می گیرم
بگذار ماه سهم برکه ها باشد
موسیقی چشمانت
رؤیاهای خفته را احضار می کند 
بگذار مرگ ما را بمیراند
جان هایمان هر جا که می روند
با تو همسفرم
عشق هرگز نمی میرد 

پرویز صادقی

......................

دوستت دارم
اما نمى‌توانى مرا در بند کنى

همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست

پس‏ مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش‏
مرا بپذیر آنچنان که هستم 

غاده السمان

......................

مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازه های صبح
تا 
دروازه های شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم

پل الوار

.....................

ا
چقدر صدایت را دوست داشتم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی
داشتی ؟
و می گفتم
دارم

جانا
من ستاره های آسمان کویر را
با تو کشف کردم
من عشق را
با تو کشف کردم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی بیداری ؟
و می گفتم همیشه
می پرسیدی چه میکنی ؟
می گفتم می شمارم
تا خواب

جانا
دلتنگی هایم برای تو
فعل های حال من
ماضی نمی شوند
دارم ‌ها ، داشتم نمیشوند

جانا
من هنوز از تو بیدارم
حتی وقتی رفته ای
حتی وقتی نمیپرسی بیداری ؟
حتی وقتی دوستم نداری
تمام فعل های حال
تمام حالم
برای تو

مهدیه لطیفی

.....................

نگاهت 
چه رنج عظیمی ‌است
وقتی به یادم می‌آورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفته‌ام 

آنتوان دوسنت اگزوپرى

......................

تو

لیوان آبت را با خیال راحت می نوشی
من

حسودی می کنم به لبه ی لیوان 
که لب های تو به آن می خورد
لیوان
به چشم های من، که به تو خیره شده
و گلدانِ روی میز، به من و لیوان!تو

لیوان آبت را با خیال راحت می خوری
و همه چیز از تو آب می خورد!

 

"محسن حسینخانی"

 

از کتاب: زمین گرفتگی

..........................

صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم

جوانه ها دهان می گشایند

و نام تو را می خوانند

چه لبان شناوری داری

در آب های صدا

چشمانم را می بندم

و تن به صدایت می سپارم

نام کوچکم

در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای

با هیاهو بریزند

تا صدایم به گوشت نرسد

تمام جنگل ها را واداشته ای

برگ هاشان را به صدا درآورند

تا صدای مرا نشنوی

تمام پرندگان را

به آواز خواندن واداشته ای

تا صدای من گم شود

مدام حرف میزنی

تا من حرفی نزنم!

می ترسم در حسرت تو بمیرم!

و تابوتم بر نیل روان باشد

و امواج نیلگون

مرثیه خوان ناکامی من باشند

نمی خواهم افسانه سرایان

دلشان بسوزد

و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند...

 

"عمران صلاحی"

 

گزیده ای از شعر بلند "غزل های فراق یوسف"

از کتاب: پشت دریچه جهان

...................................

مثل کوه

که گذر می کند از ابر و مه انبوه

مثل آب

که گذر می کند از صخره و سنگ خزه پوش

مثل گل

که گذر می کند از پرده‌ی خاک

مثل چیزی که نمی دانم

من دلم می خواهد

بگذرم از تو

من تو را کشف کنم

سرزمین تو، مرا کشف کند!

 

"عمران صلاحی"

(تهران، اسفند 63)

.........................

سلام علاقه‌یِ خوبم

علاقه جانِ من

می‌دانی!

دوستت دارم.

به هزار هزار و هزاران هزار دلیل

دوستت دارم چون دوست داشتنَ‌ت حال می‌دهد

خوب است، کیف می‌دهد

چون موهایَ‌ت ناز بر شانه‌ات می‌افتد

می‌رقصد! در باد وِل می‌شود وُ می‌رقصم!

چون خنده‌هایِ تو جان است

 

تو می‌خندی،

من تازه می‌شوم، روز نو می‌شود وُ

جهان تازه آغاز می‌شود

دوستت دارم، چون دوست داشتنَ‌ت مرا بزرگ می‌کند

بزرگ می‌شوم بزرگ دیده می‌شوم

دردهام خوب می‌‌شود وُ دلتنگی‌هام

 

انتظار،

انتظارِ این‌که دوباره بیایی

دوباره بگویی سلام

دوباره دوستت دارم مُدام

سلام،

می‌آیی برویم بهار بیاوریم،

آخر امسال دیر کرده است

می‌ترسم!

با این زمستانِ بی برف وُ هوایِ دم کرده‌‌یِ محبوس

می‌ترسم راه را خطا روَد وُ

به خانه‌یِ ما نیاید

 

چه‌قدر تو مهربانی!

چه‌ خوب است که این‌همه دوستت دارم.

...

 

"افشین صالحی"

....................
تو خوبی
که من خوب می نویسم
با تو 
کلمات 
به بهترین شکل جلو می روند
و با تمام وجود
وظیفه شان را انجام می دهند

من
شعر را
از زمین خاکی دل تو 
شروع کردم

محسن حسینخانى
......................
از بندهاى شعر
قیدها را بردار
نمى بینى ؟
دارم عاشق مى شوم
عشق که زمان و مکان سرش نمى شود
من
بى قیدترین عاشقِ جهانم

کامران رسول زاده
........................
بیا با من زندگی کن
تا بنشینیم
روی صخره‌ها
کنار رودخانه‌های کم‌عمق

بیا با من زندگی کن
تا میوه‌ی بلوط بکاریم
در دهان یکدیگر
و این آیین ما شود
برای سلام گفتن به زمین
پیش از آنکه پرت‌مان کند
دوباره به میان برف‌ها
و حفره‌های درون‌مان
لبریز شود از
ناگواری‌ها
 
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه زمستان دست کشد از
تنها بالشتی
که آسمان تا به امروز بر آن سر گذارده
و حفره‌های درون‌مان
لبریز شود از برف
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه بهار
این هوا را ببلعد و
و پرندگان آواز بخوانند

جان یائو 
مترجم : آزاده کامیار
.....................
این روزها
به آرامی دوستت دارم
جوری کنار تو می آیم
مبادا که ناز خوابِ شیرینت بیاشوبد
کابوس شود
و بترسد
طوری سلام می کنم
مبادا که فکر قشنگت
خش گیرد و
او را بد بیند

این روزها
به آرامی دوستت دارم
وقتی نگاهت می کنم
که حوصله‌ ات پیش کسی نباشد
حواست پرت شود
برنجد از
کسی که برایت اوست
 
این روزها
من
به آرامی دوستت دارم

افشین صالحی
....................
همیشه چشمانت
دو چشمه‌اند در خواب‌هایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار می‌شود
می‌بینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نم‌نم گیاه و سبزینه
عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درونم طلوع می‌کنی و می‌بینمت
آن هنگام هم که می‌روی نمی‌بینمت
سایه‌ی تنم می‌شوی و ابر خیالم
پا به پایم راه می‌افتی و
همراهم می‌شوی

شیرکو بیکس
......................
عاشق که می شوی
لالایی خواندن هم یاد بگیر
شب های باقیمانده ی عمرت
به این سادگی ها
صبح نخواهند شد
 
مهدیه لطیفی


متن کامل سخنرانی محسن رنانی در رویداد تدایکس نقش جهان

سلام. اگر اجازه بدهید سخنرانی خود را با یک جوک شروع کنم. یک روز یه ترکه‌ داشت می‌رفت سر کار که ناگهان...، راستی چرا ترکه؟ آیا اینجا در میان حضار، ترک هم داریم؟ خوب، چون این‌جا ترک نداریم، جوک ترکی در غیاب ترک‌ها دور از جوانمردی است پس جوک ترکی نمی‌گویم. اما اجازه بدهید به افتخار وطن دوستی ترک‌ها چند قطره از این رنگ سفید درون آب این آکواریوم بریزم (آکواریومی که روی صحنه است و چند ماهی در آن وجود دارد) تا آب خوش رنگ شود. حالا که این‌جا ترک نداریم و در غیاب ترک‌ها نمی‌توانیم جوک ترکی بگوییم، پس اجازه بدهید تا یک جوک لری برایتان بگویم. راستی آیا اینجا از هموطنان لر کسی حضور دارد؟ نداریم؟ پس اگر هیچ هموطن لری در این همایش حضور ندارد برای لرها هم جوک نمی‌گویم ولی به افتخار غیرت و حمیت لرها در آب این ماهی‌ها چند قطره رنگ قرمز می‌ریزم. خوب، قطعا در اینجا و همایشی در اصفهان، از هموطنان رشتی کسی حضور ندارد، پس جوک رشتی هم نمی‌گویم (از میان جمعیت خانمی می‌گوید من رشتی‌ام). خوب پس یک هموطن رشتی اینجا داریم. راستش اگر ما در غیاب هموطنان ترک و لر، احترام آنان را لازم دانستیم و جوک قومیتی نگفتیم، قطعا در حضور هموطنان رشتی دور از انصاف است که جوک رشتی بگوییم. پس اجازه بدهید به احترام حضور این هموطن رشتی، جوک رشتی هم نگویم و به افتخار رشتی‌ها و سرسبزی زندگی‌شان، چند قطره رنگ سبز در آب این ماهی‌ها می‌ریزم تا آب‌ها رنگی‌تر شود.
 پس چه کسانی می‌مانند؟ کردها؟ شیرازی‌ها؟ مشهدی‌ها؟ اصفهانی‌ها؟ عرب‌ها؟ بلوچ‌ها؟ می‌بینید چه ملت رنگارنگی داریم؟ به افتخار همه کسانی که می‌خواستیم در موردشان جوک بگوییم و نگفتیم، چند قطره از رنگ‌های مختلف در این آکواریوم می‌ریزیم تا رنگین کمانی از رنگ‌ها را داشته باشیم. پس حالا که اکثریت حضار اصفهانی هستند اجازه بدهید که یک جوک اصفهانی از همشهری‌های خودمان بگویم: «به اصفهانیه می‌گن که تا حالا تو عمرت شیرین‌تر از عسل هم خوردی؟ می‌گه: بـــعــله، ترشی مفتی» و یک جوک دیگر: «به بچه اصفهانی می‌گن وقتی میری سر یخچال، اولین چیزی که می‌خوری چیه؟ میگه یه لگد از بابام» 
خب جوک‌های من تمام شد. آیا کسی از میان حضار هست که حاضر باشد تلفن همراهش را بدهد به من تا جوک‌های داخل پیامک‌هایش را بخوانم؟ تکرار می‌کنم: آیا در این جمع کسی حاضر است تلفن همراهش را بدهد تا من جوک‌های داخل پیامک‌هایش را بخوانم؟ پس کسی حاضر نیست، اما من مطمئنم که موبایل‌های شما پر از جوک است، پر از جوک‌های مختلف. ولی می‌دانید چرا حاضر نیستیم موبایل‌هایمان را بدهیم؟ چون موبایل‌هایمان پر از جوک‌هایی است که از جنس «جوک سیاه» است.
بگذارید ببینیم انواع جوک‌ها چیستند. طیف بزرگی از جوک‌ها را داریم که از لطیفه‌ها شروع می‌شوند و تا شایعه و برچسب زنی ادامه دارند. اما در یک تقسیم‌بندی کلی جوک‌ها دو دسته‌اند: یکی جوک‌های سفید و دیگری جوک‌های سیاه. جوک‌های سفید جوک‌هایی هستند که همچون همه زیبایی‌ها، زندگی ما را تلطیف می‌کنند. جوک‌های سفید لطیفه‌هایی هستند که مثل موسیقی، مثل عطر، مثل رایحه، وارد ذهن ما می‌شوند و به ذهن ما یکی از دو حالت‌هارمونی (هماهنگی) یا کنتراست (تضاد) را می‌بخشند و از این طریق به ما احساس لذت می‌دهند. ما در سایر لذات هم از طریق یکی از حالات‌هارمونی یا کنتراست لذت می‌بریم. وقتی در گرمای تابستان باد خنکی می‌وزد با ایجاد کنتراست در حس لامسه ما، به ما لذت می‌دهد. یا وقتی موسیقی‌ را می‌شنویم، با ایجاد ‌هارمونی در ذهن و احساس ما، لذت می‌آفریند. جوک‌ها هم با ایجاد یکی از این حالات در ذهن ما،‌ در ما نشاط ایجاد می‌کنند.  بنابراین جوک‌ها هم همچون همه زیبایی‌های دیگر بخشی از یک زندگی عادی هستند و هیچ اشکالی هم ندارند. اما مانند همه خوراکی‌های لذت‌بخش دیگر که اگر فاسد شوند خطرناک می‌شوند، جوک‌ها هم وقتی به جوک سیاه تبدیل می‌شوند می‌توانند خطرناک شوند.
جوک‌های سیاه چه می‌کنند؟ آن‌ها دو کار می‌کنند؛ یا مثل گلوله شلیک می‌کنند و به چشم برهم زدنی شخصیتی را می‌کشند یا مثل سم آرام آرام در بدنه جامعه رسوب می‌کنند و خون جامعه را فاسد می‌کنند. یک جوک سیاه می‌تواند مثل یک گلوله شلیک شود و کسی را ترور شخصیت کند و در مدت کوتاهی همه هستی او را نابود کند. گاهی هم جوک‌ها مثل سم، آرام آرام هویت جامعه را، ارزش‌هایش را، سرمایه اجتماعی‌اش را، افتخاراتش را، همبستگی‌اش را، جسارتش را و خلاقیت‌هایش را تخریب می‌کنند. یکی از روایت‌ها در مورد مرگ ناپلئون این است که برای یک مدتی هر روز به مقدار سر سوزنی سم آرسنیک داخل غذایش می‌ریخته‌اند. بعد از مدتی معده ناپلئون سرطانی شد و ظرف مدت کوتاهی فوت کرد. 
جوک‌ سیاه؛ عاملی برای تخریب اعتماد به نفس 
جوک‌های سیاه چه هستند؟ جوک‌های قومیتی، جوک‌های مذهبی، جوک‌های جنسیتی و جوک‌های سیاسی مخرب. البته برخی از جوک‌های سیاسی که می‌تواند نقش رسانه‌ غیررسمی را بازی کند و نوعی ابزار پیام‌رسانی غیرمستقیم جامعه به سوی مقامات است، مفید هستند. اما اگر تولید جوک سیاسی معطوف به تخریب شخصیت‌های سیاسی یک جامعه شود،‌ به یک ابزار آسیبناک تبدیل شده است. همچنین جوک‌های جنسیتی جوک‌هایی هستندکه ما به سوی شخصیت و هویت زنانمان نشانه می‌رویم و اعتماد به‌نفس آنها را تخریب می‌کنیم.
همه ابزارهایی که انسان می‌سازد دوگونه کارکرد دارد. مثلا یکی از بهترین و مهم‌ترین وسیله‌ها چاقو است. اگر ما در طول زندگی و در طول روز چاقو نداشته باشیم، بخش زیادی از زندگی‌مان مختل است اما همین چاقو می‌تواند ابزار خشونت هم باشد و اگر درگیری گروهی بشود، می‌شود آلت قتل. پس از همه چیزهای خوب می‌توان در شرایطی، استفاده بد کرد و آن را به ابزار تخریب و آسیب تبدیل کرد. کارد این‌گونه است، هنر این گونه است،‌ دین هم این‌گونه است. جوک هم که علی‌الاصول باید کارکردهای مثبت فرهنگی داشته باشند همین گونه‌ است؛ مثلا باید نقش اطلاع‌رسانی، نقش انتقاد غیرمستقیم به سیاست‌مدارها، نقش تخلیه روانی جامعه و نظایر اینها راداشته باشد، اما همین جوک‌ها می‌توانند به یک ابزار مخرب تبدیل بشوند. جوک‌های سیاه یا به قلب توسعه، که وجود مدیرانی با اعتماد به‌نفس و خلاق و ریسک‌پذیر است، شلیک می‌کنند یا بستر توسعه را که وجود سرمایه اجتماعی بالا همراه با همبستگی ملی است، آرام آرام تخریب می‌کنند. 
جوک‌های سیاه کاری می‌کنند که ما دیگر نتوانیم با هم جمع شویم، همکاری کنیم و کشور را به سمت توسعه ببریم. 
ارتباط جوک و توسعه 
توسعه چه می‌خواهد؟ توسعه چند ویژگی می‌خواهد. این چند ویژگی که می‌گویم حاصل چندین دهه مطالعه اقتصاددانان و جامعه‌شناسان بر روی تجربه توسعه کشورهای مختلف است. ما برای توسعه، شهروندان و به‌ویژه مدیرانی می‌خواهیم که دارای اعتماد به‌نفس،‌ ریسک‌پذیر و خلاق باشند. اعتماد به‌نفس داشته باشند برای اینکه به عرصه بیایند، سرمایه‌گذاری کنند، فعالیت کنند، ایده بیاورند، حرف بزنند، انتقاد کنند، مقاله بنویسند، نظر بدهند و خلاصه نقشی موثر بازی کنند. ریسک‌پذیر و نیز خلاق باشند زیرا هیچ جامعه‌ای بدون وجود انبوهی از کارآفرینان توسعه نمی‌یابد و کارآفرین‌ها مدیرانی هستند که هم ریسک‌پذیر باشند و هم نوآور و خلاق. ما برای توسعه نیازمند کارآفرین‌هایی هستیم که سرمایه‌گذاری‌های پرمخاطره انجام دهند،‌ سرمایه‌گذاری‌هایی که دیربازده هستند اما وقتی به نتیجه برسند تحول ایجاد می‌کنند. این سرمایه‌گذاری‌ها معمولا پرخطرند و نیازمند نوآوری و خلاقیت هستند اما وقتی به نتیجه می‌رسند فرصت‌های اقتصادی زیادی ایجاد می‌کنند. اما سرمایه‌گذاری‌های بزرگ و کارآفرینانه معمولا نیازمند همکاری تعداد زیادی سرمایه‌گذار یا مدیر خلاق است که علاوه بر نوآوری و ریسک‌پذیری بتوانند دوره بلندی و گاهی چند ده سال در یک پروژه یا یک موسسه یا یک کارخانه با هم همکاری کنند. ما یکی از کشورهایی هستیم که نرخ کارآفرینی در ما بسیار پایین است و طول عمر شرکت‌ها و بنگاه‌هایمان بسیار کوتاه است. متاسفانه جوک‌های سیاه، آرام آرام ریسک‌پذیری و اعتماد به‌نفس و خلاقیت را در جامعه تضعیف می‌کنند. هر مدیر یا سرمایه‌گذار یا فرد نوآوری از ترس اینکه زیر ذره بین شایعه‌ها و جوک‌های همگنان و دوستان و همشهریانش قرار نگیرد و از ترس اینکه اگر موفق نشود آماج تمسخرها و جوک‌ها قرار می‌گیرد، اعتماد به‌نفس و جسارت خود را از دست می‌دهد.
مرگ اعتماد عمومی با جوک‌های سیاه 
به همین ترتیب توسعه، نیازمندگسترش اعتماد در جامعه و میان مردم و دولت است. اگر ما بخواهیم وقتی دولتمردان، سیاستی را اعلام می‌کنند، سیاست‌های دولت موفق شود، مردم باید به آنها اعتماد کنند. اگر مردم به سیاست‌های دولت اعتماد نکنند ضریب شکست آن سیاست‌ها بالا می‌رود. در کشورهای اسکاندیناوی وقتی سیاست‌مداران می‌گوید سال آینده تورم پنج درصد خواهد بود، چون مردم به گفته‌ آنها اعتماد می‌کنند تورم همان پنج درصد می‌شود. در کشور ما وقتی سیاستمداری می‌گوید تورم مثلا 15 درصد خواهد شد، همه می‌گویند بی‌خود می‌گوید و حتما 30 درصد است. همین گفت‌و‌گوی ما انتظارات تورمی را بالا می‌برد و اگر قرار بود تورم واقعا ۱۵ درصد باشد در عمل بیش از ۱۵ درصد می‌شود. جوک‌های سیاه، اعتماد عمومی به خودمان به هموطنانمان و به سیاستمداران‌مان را تخریب می‌کند و زمینه شکست فعالیت‌ها و سیاست‌های مفید را فراهم می‌آورد.
 پس جامعه‌ای می‌تواند توسعه پیدا کند که آدم‌های با اعتماد به‌نفس، مدیران کارآفرین، ریسک‌پذیر و خلاق، سرمایه‌گذاران دارای اعتماد و روحیه مشارکت، مردم دارای اعتماد متقابل میان خودشان و اعتماد به دولت، داشته باشد. یکی از کارهایی که جوک سیاه می‌کند این است که این ویژگی‌ها را تخریب می‌کنند. 
جوک‌های سیاه چه‌کار می‌کنند؟ شخصیت‌ها را ترور می‌کنند. ما یک زمانی با جوک‌های سیاه شروع کردیم به تخریب یکی از اسطوره‌های تاریخ فوتبال‌مان، یعنی علی دایی. اما انگلیسی‌ها چنین نکردند. انگلیسی‌ها دیوید بکام را تعظیم و تکریم کردند و او را برای انگلستان به یک سرمایه نمادین تبدیل کردند، حالا بکام یکی از منابع درآمد ارزی -توریستی برای انگلیسی‌هاست چون تخریبش نکردند. روشن است که بکام توانایی‌های حرفه‌ای‌اش ده‌ها یا صدها برابر علی دایی نیست ولی درآمد اقتصادی‌‌اش صدها برابر علی دایی است. درآمد ارزی که بکام به تنهایی برای انگلستان ایجاد می‌کند از درآمد ارزی مستقیم آثارباستانی ما بیشتر است. بنابراین جوک‌های سیاه با تخریب سرمایه‌های نمادین کشور ما، فرصت‌ها و منافع زیادی را از دست ما می‌گیرند. سرمایه‌های نمادین در هر کشوری، عامل اصلی جذب دیگر انواع سرمایه‌های اقتصادی و انسانی هستند. ما با تولید هر جوک سیاه، سرمایه‌های بالقوه‌ نمادین را تخریب می‌کنیم.
انزوای زنان و جوک‌های سیاه
جوک‌های جنسیتی یکی از انواع مخرب جوک‌ها است. توسعه نیازمند افرادی است که هوش اجتماعی بالایی داشته باشند. توسعه، محصول جامعه‌ای است که افراد آن هوش اجتماعی بالایی داشته باشند یعنی دارای توانایی‌ تعامل اجتماعی و ایده‌پردازی و ارتباط و نوآوری و خطرپذیری و روحیه مشارکت‌جویی و همکاری و نقدپذیری باشند. نطفه تمام این ویژگی‌ها باید در کودکی و در خانه شکل بگیرد. کودکان امروز ما که فعالان و مدیران فردا هستند اگر امروز این ویژگی‌ها را کسب کردند و در آنها نهادینه شد، فردا می‌توانند در محیط کار و زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی خود آنها را به‌کار گیرند و این ویژگی‌ها وقتی در کودکان ما نهادینه می‌شود که مادرانشان دارای این ویژگی‌ها باشند. مادرانی که فاقد توانایی‌های مربوط به هوش اجتماعی هستند، کودکانی که تربیت خواهند کرد نیز فاقد این ویژگی‌ها خواهند بود. چرا زنان و دخترانمان جرأت نمی‌کنند در جمع، در خیابان یا در نشست‌های عمومی اظهارنظر کنند، نقد کنند یا کاندیدای مسوولیت‌های اجتماعی شوند؟ چون می‌ترسند در معرض آماج شایعات و جوک‌ها قرار بگیرند. زنان ما در جمع‌های عمومی کمتر حرف می‌زنند، انتقاد نمی‌کنند و در عرصه‌های اجتماعی کمتر جرأت می‌کنند که نقش بازی کنند، چون می‌دانند همه، آنان را زیر ذره‌بین قرار می‌دهند و با کوچک‌ترین و با اولین خطا به شخصیت آنها حمله می‌کنند و این‌گونه می‌شود که ما با تولید جوک سیاه، زیرساخت‌های روانی، فکری و رفتاری لازم برای توسعه را تخریب می‌کنیم.
جوک‌های قومیتی؛ یک بیماری همه‌گیر
به همین ترتیب جوک‌های قومیتی، همبستگی و هم‌افزایی ملی را تخریب می‌کنند. وقتی جوک‌های قومیتی به یک اپیدمی یا بیماری همه‌گیر تبدیل شود همه قومیت‌ها شروع می‌کنند علیه یکدیگر جوک بسازند. فارس‌ها علیه ترک‌ها، ترک‌ها علیه فارس‌ها، کردها علیه لرها، لرها علیه عرب‌ها و این زنجیره همچنان تکثیر می‌شود. اینها باعث می‌شود اعتماد اقوام ایرانی به هم زایل شود. شما بگردید در اصفهان و یک کارخانه پیدا کنید که یک ترک تاسیس کرده باشد؛ من سراغ ندارم. بگردید در تبریز یک کارخانه پیدا کنید که یک اصفهانی تاسیس کرده باشد؛ من سراغ ندارم. بگردید در کل کشور یک کارخانه پیدا کنید که با همکاری و سرمایه‌گذاری مشترک یک ترک، یک لر، یک عرب، یک بلوچ و یک فارس تاسیس شده باشد، من سراغ ندارم. ما در کشورمان بنگاه‌ها و کارخانه‌هایی که سرمایه‌گذاران بزرگ از سراسر کشور دور هم جمع بشوند و با هم کار بکنند نداریم. به همین خاطر مقیاس بنگاه‌هایمان کوچک و طول عمر شرکت‌هایمان کوتاه مدت است. کدام کارخانه خصوصی را سراغ داریم که در تمامی استان‌های کشور شعبه داشته باشد؟ چرا چنین است؟ چون اعتماد و همکاری ملی بین اقوام شکل نگرفته است. بسیاری از مراکز استان‌های ما به یکدیگر خط هوایی ندارند. این به این معنی است که تعاملی میان استان‌های ما وجود ندارد. اگر هم مردم با اتوبوس از شهری در این استان به استان دیگر می‌روند برای تحصیل یا دیدن اقوام است. تعامل اقتصادی عمیق میان استان‌های ما نیست و بخشی از آن ناشی از این است که اعتماد و همکاری و مشارکت اقوام ایرانی نسبت به یکدیگر شکل نگرفته یا تخریب شده است و بخشی از این تخریب ناشی از رفتار مذموم تاریخی ما در تولید جوک‌های قومیتی بوده است. حتی به گمانم در بلندمدت سرعت تکامل ژن‌های ایرانی از سایر ملل توسعه‌یابنده، عقب بماند. چون تکامل ژن‌ها از طریق اختلاط اقوام تسریع می‌شود و ما به علت همین مرزبندی‌های قومی، ازدواج‌های میان قومیتی کمی داریم.
جوک سیاه ممنوع، لطفا!
جوک‌های سیاه از هر جنسی که باشند قومیتی، مذهبی، سیاسی و جنسیتی، یا چهره‌هایی را که برای آینده ما می‌توانند مفید باشند را نشانه می‌روند و نابود می‌کنند یا اعتماد به نفس را، مشارکت بین اقوام را، دوستی و محبت بین مذاهب را و همبستگی ملی را نشانه می‌روند. بنابراین با چنین روندی کسی در جامعه ما کار ملی و فراگیر نخواهد کرد. وقتی جامعه‌ای در تولید انبوه جوک‌های سیاه متخصص می‌شود، نشانه بدی است یعنی جامعه دارد به دست خودش مبانی توسعه‌اش را تخریب می‌کند و برای این باید فکری کرد. البته می‌دانم این روحیه در سال‌های اخیر به علت فروخفتگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در جامعه ما تشدید شده است. یعنی مردم به علت اینکه در حوزه‌های دیگر دستشان بسته است و قدرتشان پایین است با این روش نوعی تخلیه روانی یا اعتراض مدنی را به نمایش می‌گذارند ولی متاسفانه، روش مخربی است. برای اصلاح این روند، هم باید دولتمردان دست به کار شوند و هم نهادهای مدنی و گروه‌های مردمی و مراجع اجتماعی.
بیایید از همین جا و همین نشست شروع کنیم. بیایید به محض اینکه جوک سیاهی با پیامک وارد تلفن همراهمان شد نخست آن را پاک کنیم و یک پیامک هم برای فرستنده بفرستیم که: «جوک سیاه ممنوع. لطفا دیگر از این جوک‌ها برای من نفرستید.» ای جماعت، جرأتش را دارید؟ اگر دارید این حرکت را شروع کنید. از همین جا باید شروع شود. توسعه از همین جا و از همین لحظه و از عزم من و شما شروع می‌شود. عزم ما برای اینکه خودمان را اصلاح کنیم نقطه شروع توسعه است. تا وقتی نشسته‌ایم که دولت‌ها ما را اصلاح کنند چیزی درست نخواهد شد. پس شروع کنیم، تحول را از پاکیزه کردن تلفن‌های همراهمان شروع کنیم. در شبکه‌های اجتماعی نیز یک نهضت برای «پایان جوک سیاه» به راه بیندازیم و در میهمانی‌هایمان مانع آن شویم که افراد جوک سیاه تعریف کنند. این آزمون مهمی است برای اینکه دریابیم جامعه ما حقیقتا جامعه‌ای توسعه‌خواه است یا آنکه ما هنوز استحقاق توسعه را نداریم.
تهدیدی به نام خطای ترکیب
در پایان بگذارید نکته مهمی را بگویم. بیشتر ما احساس می‌کنیم گفتن یک جوک سیاه، به خودمان و به دیگران احساس نشاط می‌دهد. پس توجیه می‌کنیم و می‌گوییم که حالا گفتن یک جوک که به جایی بر‌نمی‌خورد در عوض شادمان می‌شویم. اما در بلندمدت و در مقیاس ملی چنین نیست. پدیده‌ای داریم به نام «خطای ترکیب.» شما در ورزشگاه نشسته‌اید و احساس می‌کنید که بازی را خوب نمی‌بینید. بعد بلند می‌شوید و ایستاده بازی را تماشا می‌کنید. متوجه می‌شوید که ایستاده خیلی بهتر می‌بینید. آنگاه رو به جمعیت می‌کنید و می‌گویید ‌ای جماعت اگر می‌خواهید بهتر ببینید از جای‌تان بلند شوید. وقتی همه از جای خود بلند شدند، همه بدتر می‌بینند. خطای ترکیب یعنی اینکه یک پدیده ممکن است در سطح فردی خوب یا مفید باشد اما وقتی در سطح کل جامعه گسترش می‌یابد، آثار آن معکوس و خسارت بار می‌شود. جوک‌های سیاه وقتی یک بار گفته شوند خوبند و شنوندگان لذت می‌برند، اما وقتی تکرار شد و در همه جامعه گسترش یافت مخرب می‌شود و مثل یک بهمن روی سر فرهنگ اخلاق و اعتماد به نفس جامعه‌مان آوار می‌شود.

آدم‌هایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را!بهشان خرده نگیرید این آدم‌ها فهمیده اند

دوستت دارم حرمت دارد، مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را می‌فهمی می‌فهمی که همه کار می‌کند تا تو بخندی، تا تو شاد باشی آزارت نمی‌دهد، دلت را نمی شکند من این دوست داشتن را می ستایم.

.....................

ماجراهای احساسی
خطرناک تر از جنگ هستند 

در نبرد
آدم یک بار بیش تر کشته نمی شود
ولى در عشق
چندین بار 

اریک امانویل اشمیت

.................

و اگر فکر میکنی‌
برایِ عشق حدی نیست 
اشتباه کرده ای 
که عشق را
مرز‌ها می‌‌سازند و
مرز‌ها را عشق  
هنوز ندیده‌ام
عاشقی را آزاد و
آزادی را عاشق 

..................

گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی

گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم ؟

گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
وَ کمی هم بنویسی

گاهی وقت ها
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد

افشین صالحی