معشوقه ام
با من
به پشت این کوهها می ایی
تلخی هاعذابم می دهد
ترانه ها گلویم را فشار میدهد
شبی طولانی است
روز نمی اید
روزها گذشت
صبری ندارم برای فرداها
این چندمین روز پر از حسرت و تنهایی است
اکنون باید در کنارم باشی
مرا در سختی های این عشق رها کردی
نازنینم
بیا
اگر نیاز نداشتم
این چنین صدایت نمی زدم
بیا نفسم
همه هستی من
چشمهایم اشک بار است
و هرچه قدر گریه می کنم
اتش از چشمانم بیرون می زند
سوختم ندانستی
در درد این عشق نابود شدم
ندانستی
مرا مشهور مردمان کردی در این عشق
اشگهایم را چون سیل جاری کردی
ادمی دعا میکند
برای یک زندگی شاد
تو که هستی
همه چیزا رام است
برگرد نازنینم
برگرد
دستهایم به سوی خدا
بارها دعا کردم
نگذار چشمهامی در راه بماند
منتظر بماند
برگرد
خدای من
هوش و حواسم را از دست داده ام
انچه که میبینم درست است؟
معشوقه ام دیگر نیست
عشق کی به وقتش می اید؟؟؟؟
هیچ وقت
قلب ادمی
معشوقه چون کوه را نمیخواهد
نازنینم
چون برف اب شو
در اغوش من
خست ام از صلابت نشان دادن
نابود شده ام
خسته شده ام
و تمامی جذابیت عشق در همین است
عزیزم
در این عمر کوتاهم
چه ماجراها دیدم
تو تنها خاطره من هستی
روزها تو هستی
ماها تو هستی
سالها تو هستی
چکونه از تو جدا شوم
اگر عمر نوح داشته باشم
از تو سیراب نمی شوم
پرده ها را باز کن
به تاریکی
ترانه عشقمان را بگو
نه مجنون
نه فرهاد
نتوانسته اند
برای درد جدایی رامرهمی پیدا گنند
تسلی دادن به خود چه فایده ای دارد
ولی من میدانم
روزی خواهی آمد
همانند خورشید به زندگی ام خواهی تابید
و خواهی دید
بدون تو چه اشفته ام
اشکهایم را پاک خواهی کرد
و با اغوشت
ارامشی همیشگی به من خواهی بخشید
مریم نازنینم
انچنان دوستت دارم
که جرات آنرا دارم به خودم و دیگران
به هر رهگذری
اعتراف کنم
دلتنگم
درتمام پیاده روهای این شهر
انقلاب
ازادی
به هرکس که دیدم
بگویم
نازنینم را ندیده اید
چادر بزنم در پارک لاله
یا میدان فردوسی
یا روبروی فرهنگسرا
شاید گذرت افتاد و دیدمت
معشوقه جاودانه ام
خوشبختی من برای همه زندگی
زندکی من حاصل جمعش صفر است
وقتی که تو نباشی
گرمای حضورت نباشد
انگار ساکن قطب جنوبم
یخزده و بی حاصل
انجا هم که باشم
از ساکنان قطب بازهم جویای تو خواهم بود
نازنینم
این عشق
این امید برای با تو بودن
تنها حقیقت یا و اقعیت فلسفی زندگی من است
همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خود را به عالم و ادم نشان میدهد
عمرم
نفسم
می خواهم سرخوش از عشق
این شعر مشیری را برای همه عمر
در گوش تو زمزمه کنم :
بگذار٬ که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه٬ به صد شوق٬ چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور٬ از آن قله پربرف
آغوش کند باز٬ همه مهر٬ همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده٬ دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که٬ سراپای تو٬ در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلور است
آنجا که سحر٬ گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید٬ چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشای و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید٬ دلم زنده به عشق است
راه دل خود را٬ نتوانم که نپویم
هر صبح٬ در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم٬ او همه من٬ من همه اویم95
او٬ روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه من نیز٬ دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو٬ در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب٬ پا به فراریم
ما هر دو٬ در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان٬ محو تماشای بهاریم
ما٬ آتش افتاده به نیزار ملایلیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزل خوان٬ من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم............................. ( م.ص..بهار 95)
نازنینم
شب های پر از حرارت عاشقی
فراموش میشود؟
دردها به یکباره فراموش می شود
حرت بیابان به قطره ای اب به راحتی از بین میرود؟
معشوقه ام مراقب خودت باش
و نگران من نباش
دنیای من
زندگی من
با تمام وجودم من وابسته تو هستم
این درد من را باورمن
من بدون تو نمی توانم زندگی کنم
بگو به من
کدام روز
تمامی گلها شکوفه میدهند
همان روز برگرد نازنیم
بس است
برگرد
خسته ام
می خواهی یکساعت باشد
یا یک عمر
می خواهی زمین از چزخش باز ایستد
می خواهی با تمام سرعت بچرخد
بگرد نازنینم
دنیای من
ترانه های قدیمی فقط تورا به یاد من می اندازد
و فقط یک تسلی بخش دورغین است
برگرد معشوقه ام
برگرد
بازهم
حق با عشق است
حق با دوست داشتن است
هر تلخی را در کنار هم گذراندیم
وای بر من
اه بر من
که دوست داشتن تو حرام شده است بر من
کدامین جاده های دوردست
یا کوها می تواند علاج این درد من باشد
من نه یار تو هستم
نه همراه تو
من شاید اصلا در یاد تو نیستم
ولی تو
نفس من هستی
تمام دنیای من هستی
معشوقه ام
تمامی گلهایی که در باغچه این عاشقی
شکوفه داده بود
از هنگامی که رفتی
یک به یک
ریختند
برگرد
به خاطر آنها برگرد
( م.ص بهار 95)
معشوقه ام
می توان از باران پرسید
می توان از ماه پرسید
می توان از چشمان منتظر همه عاشقان دنیا پرسید
ایا از عشق بالاتر هم هست
معشوقه ام
از ابرها
از ستارگان
از برگی که در خزان بر زمین می افتد
از موهای آشفته ات
از نفسهایت
بپرس
از عشق فراتر هست؟
این ترانه ای که من هر روز و شب میخوانم
نامش :(( فراتر از عشق است))
تمام وجود من متعلق به توست
و باور کن چشمانم هیچکسی را جز تو نمیبیند
هر کسی در این دنیا حکایتی دارد
هر کسی عاشقانی یا دشمنانی دارد
از روزی که تورا دیدم
فهمیدم
حکایت زندگی من در کنار تو نوشته شده است
و بدون تو من هیچ داستان و حکایتی برای گفتن ندارم
معشوقه ام دوست داشتن تو در دستان خودم نیست
هنگامی که اینچنین محتاج تو هستم
در دستان خودم نیست
هنوز هم در تمامی احساسات من جاری هستی
هنوز هم تمام امید من هستی
هنوز هم در تمامی روزهای تلخ و شیرین من هستی
فراموش کردن ان دنیای زیبا راحت نیست نازنینم
در این شبهای طولانی
انگاری عقربه های ساعت هم کند تر از همیشه حرکت میکنند
ای وای من
چه می توانم کنم تا از این درد ویرانگر رها شوم
جه کنم تا به خود امیدی دهم
خودم را نیز فراموش کردم
وای تورا نمیتوانم فراموش کنم
حتی اگر سالی یکبار تورا ببینم
برایم کافیست نازنینم
بازهم محتاج تو هستم
چطور این چنین مرا تنها گذاشتی
و به این همه احساسات پاک و صادق من
بی تفاو
ت شدی
می خواهم حساب اینها را از تو بپرسم
.
.
.
حساب و کتاب جه فایده ای دارد
من تورا نیاز دارم
اکنون همه چیز برایم بی معناست
اخرین حرفم اینست
من این زندگی را بدون تو نمیخواهم
بازهم محتاج تو هستم
همانند گیاهی تشنه به اب در بیابان
همانند نیاز فرزند به آغوش گرم مادرش
انچنان تو را دوست دارم
که نام جنون بیشتر شایسته این عاشقی من است
اری حساب و کتاب هیچ فایده ای ندارد
من به تو نیاز دارم
و دیوانه وار دوستت دارم
گل من
در اینجا زمان نمی گذرد
اگر بخواهم هم نمی توانم بدون صدایت ندگی کنم
و بدون یاد اغوشت بخوابم
تو روی خندان من هستی
توبزرگترین حرف من هستی
عمر من برای توست
اگر لحظه ای میدانستم
.
.
التماس می کنم برای بازگشتنت
میلیون ها شاخه گل در مسیرت بازگشتت پهن می کنم
تو خورشیدی تابان در آسمان من هستی
معشوقه ام
تو برای من فراتر از ستاره ها هستی
میدانی که دوستت دارم و اینرا میبینی
تو امید من هستی
روزها وشبها
می خواهم
یک عمر با تو باشم
من تورا دوست دارم
تو نور امید من هستی
تو تمام توان من هستی
دوستت دارم
دوستم نداشته باشی هم
من تورا دوست دارم
من از این عشق کنار نخواهم کشید
( م.ص)
به تو گفته بودم
روزی می آید
که مرا فراموش می کنی
دردی که اکنون در قلبت هست را ارام می کنی
ولی من
هیچگاه تورا فراموش نمی کنم
. این درد را ساکن نمی کنم
فراموش نمی کنم
نازنینم
این قلب به سکون نخواهد رسید
معشوقه ام
این را از من نخواه
این عشق
این شکوه
این مقامی که تو برایم به ارمغان اوردی
از من نخواه فراموشت کنم
درد این دوری را تحمل می کنم
به امید آنکه
میدانم روزی خواهی آمد
وشاید این اشک هارا از گوشه چشمانم پاک کنی
نازنینم
پلک هایت تیری است
و ابروهایت کمان
عشقم
رویت را از من بر نگردان
زیبا از من روی بر نگردان
با حسرت تو در هر زمانی
چشمهایم در راه ماند
ای معشوقه با چشمانی فریبنده و درشت
.
.
.
نه فراموشت نمی کنم
نمی توانم...
( م.ص..بهار 95)
معشوقه ام
قصد جانم ر کرده ای انگار
فدای چشمانت شوم
مرا سر مست کرده ای
تو ساز من هستی
بهار و پاییز من هستی
ای کاش ارزویم در فلبم دفن نشود
شب ها با هزاران خیال در این هیاهوی تاریک اندیشان
بدون تو تنها میمانم
عطر حضورت در اتاقم پراکنده است
تو ساز من هستی
بهار و پاییز من هستی
در تمامی مسیر ها
ایستگاهای مترو این شهر
تنها به جستجوی تو هستم
معشوقه شیرین زبانم
نیامدی
دو چشمانم
نیامدی
بهار هم امد
پرندگان از مهاجرت بازگشتند
ولی خبری از تو نشد...............................( م .ص....بهار5 139)
ترجمه بابک شاکر
.........................
می توانم اقرار کنم که حالم خوب نیست
وتنها نداشتن تو خانه ام را خراب کرده است
به نداشتن تو فکر کرده ام
با تمام فلسفه های جهان
اما چیزی برای آرام شدنم نیافتم
جای من درون جهان اضافه بود
امروز
درست همین جا اقرار می کنم
وقتی عاشق تو بودم
حواست به روبرو نبود
نشسته بودی ستاره های نورانی را رصد می کردی
......................................................
صبح جمعه ات به خیر
هر کجا هستی، به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام،
سفرها کرده ام،
از جنگل، از دریا،
از آغوش تو شـــعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پر خاطره
از تو گفته ام، تو را خواسته ام
آه ای رویای گمشده!
هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...
روزی بارانیست
رو به یکوچه های خالی
چشمهایم خیره به پنجره
تا صبح منتظر ماندم
معشوقه ام تو بگو
انتهای این عاشقی کجاست
در روزی پاییزی تورا دیدم
انگاری رگباری از زیباترین احساسات دنیا آسمان را فرا گرفت
خوبه یادم هست ان شب
مانند لامپهای زرد رنگ تیرهای چوبی برق بودم
هی روشن و خاموش می شدم
مانند دعای باران
التماس گر مهربانیت هستم
قطره ای از آن را بر من بباران
مرا از باران عشق سیراب کن معشوقه ام.. .... (م.ص)
هر آنگاه نام تو را می طلبم
و درباره ی تو مینویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل میشود...هر آنگاه نام تو را مینویسم
کاغدهایم در زیر دستانم غافلگیرم میکنند
و آب دریا در آنها جاری میشود
و مرغان سپید نوروزی
بر فراز آن به پرواز در می آیند
هر آنگاه که درباره ی تو مینویسم
آتش در مداد پاک کن شعله ور میشود
و از بساط نوشتنم
باران سیل آسا فرود می آید
و شکوفه های بهاری
در سبد کاغذ پاره ها میشکفند
و در میان آنها، پروانه های رنگارنگ و گنجشک ها
و هنگامی که نوشته هایم را پاره میکنم
تکه پاره ها
چون شکسته های آینه ی نقره میشوند
چنانکه گویی ماه
بر بساط نوشتن من شکسته است...مرا بیاموز !چگونه درباره ات بنویسم !یا چگونه از یادت ببرم !...
"غاده السمان"
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاور!
دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت...
................
شبی بود که به یادت بودم
تمامی شب را نخوابیدم و تمامی چرا غهارا روشن نگه داشتم
شاید به اتاقم بیایی
و بازهم صبح شد
خبری از تو نشد
و بازهم سپیددم و افتاب مرا شکست داد
آری
آدمی هزاران بار میمیردتا یکبار با تمام وجود عاشق شود
و من روزی که تورا ندیده بودم
تمامی روزهایم و شب های یکسان بود
هرچه بگویی حق با توست
ماههاست که همدیگررا ندیدهایم
و در گوشه ی از کافه های این شهر نوشیدنیهایمان را نخوردیم
وای بر من که قدر آن روزها را ندانستم
هر زمان که بیایی تاج سرم خواهی بود
تو معنی زندگی ام هستی
هر چیزی مرا به یاد تو می اندازد
حتی اگر گلی خشکیده باشد
تو بارانی هستی که با عشق میبارد
و تو مصرعی هستی که شاعری دیوانه
فارغ از غزل یا مثنوی یا رباعی یا ...
بارها و بارها تکرارش میکند...(م.ص)
بازهم امروز به غیر از دوست داشتن تو کار دیگری انجام ندادم
نه روزنامه خواندم
نه اخبار گوش کردم
درد و غم را امروز ممنوع کردم
باور نمی کنی
ولی حساب و کتاب هایم از عشقم به تو
کل وقتم را گرفت
من می توانم بزرترین عاشق تاریخ باشم
من در اغوش تو صدها سال و شاید هزاران سال می توانم زندگی کنم
من لیلی و مجنون و فرهاد را نمیدانم
ولی شهر عشق را با چشمان بسته میتوانم پیدا کنم
اری حساب و کتابهایم میگویند
من میتوان بزرگترین عاشق تاریخ باشم
(م .ص )
احساس
سنگ خارا نیست
که همین طور بماند و
بماند و بماند
احساس
مثل شاپرک
مثل عطر ، می پرد
درست توی همان
روزهایی که دوستت دارم
دوستم داشته باش
.......................
نازنین
زیر باران سرانگشتانت
بذر کوچک حروف
سطرهایی از گل های آفتابگردانند
که می رقصند با آفتاب نگاهت
نازنین
به همین خاطر
برایت مشتی واژه
از قحط سال شعر آوردم
تا زیر بارش سرانگشتانت
و شعاع چشمانت
قد بکشند و
گل های سرخی باشند بر میز کارت
شیرکو بی کس
..............
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنه لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
میخواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
سعدی
شعرهایم
این واژه های دیوانه
صورتم را
با حقیقتی دیگر
خیس می کنند
آنجا که تو
دست در دست خیالم می روی
و من پشت سرت
دست های خالی ام را
به هم می فشارم
.......................................
یاد تو
دل عشق آرام می گیرد
پروانه ها سر راحت
بر بالین گل ها می گذارند
تا بیداری گنجشک ها
خواب تو را می بینند
و اینگونه دلتنگی ام برای تو
واژه می شود
واژه هایی
شبیه نامه ای به کودکی
که خواندن نمی تواند
.......................................
درون من زمستان ست
واژه هایم نشسته اند
با صورتی رو به باد
می لرزند
بی تو عشق یتیم ست
و اندوه هزاران پدر دارد
...........................
صفای قدم چشمانت
که هر شب کلبه ام
فراخوان رؤیاها ست
و می اندیشم
نبودی اگر
گل ها
چگونه نفس می کشیدند
پنجره ها بلا تکلیف
و باران
چه خاکی بر سرش می کرد ؟!
.....................................
وقتی می نویسم «تو»
دیگر
چیز بیشتری برای گفتن
نمی ماند !
..........................
تنها
پشت پنجره
سفر می کنم به عشق
تو می رسی
میان بارانُ نگاه خیره ی من
و اسمت را
با حروف آب می نویسی
شفٌافُ نرم
و من تو را در آن می بینم
با چشمانی
پر از انگشتان آرام یک لالایی
که در نگاهم
لبخندهای کوچک می کشد
درهای اقاقی را می گشایی
و من در سرسرای عطر تو
تا قصر آفتاب
به دنبالت روانه می شوم
........................
من می نویسم «تو»
پرنده های خیالم
به هوا می خیزند
از عاشقانه های دنیا می گذرند
با بال های پر از باران
و دهان های پر از مریم
بر شاخسار دلم فرود می آیند
و تو را
نزدیک مثل یک گل به خدا
در من لانه می کنند
شاعری ممکن نمی شد
اگر برایت نمی مردم
و اشک دست هایم
گونه های شعرم را
خیس نمی کرد
..........................
از چشمانت
رد شب را بیرون کن
امروز صبح دیگری ست
به لبهایت گلهای سرخ بزن
گردنبندی از مرواریدهای دریا
ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن
امروز صبح دیگری ست
مطمئن باش
من عاشق تو خواهم ماند
تا باز شب بیاید و
کهکشان راه شیری درون وجودت حلول کند
نزار قبانی
...................
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست
حسین منزوی
....................
نقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شادتر می خواهم
با من یا بی من
بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
فقط کمی
ناشادم
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد
خواستن تو تنها یک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط یک مرز دیگر
و آن آزادی توست
تو را آزاد مى خواهم
پابلو نرودا
سلام مریم
پس از مدتها امشب با یک حالت خوب می خوام برات کلی شعر عاشقانه که میدیدم و نمیذاشتم و خودم می خوندم و اه می کشیدم رو بزارم برات
مرسی که حالمو خوب کردی گلم :
یا خدا از کجا شروع کنم ؟؟؟!!!!!
در خواب من
تاریخ و زمان
عقل شان به ساعت ما می چرخید
در خواب من
شب ها ماهم بودی
روزها خورشیدم
در خواب من گفتی
هر کس به دیوار نگاه کند
جای نگاهش می ماند مثل اثر انگشت
هزاران چشم روی این دیوارها بود
هزاران گوش
هزاران قلب که روزی می تپیده
همه را پاک می کنم
با رنگ سفید همه را پاک می کنم
عشق من
می شود جوری نگاهم کنی که با هیچ رنگی پاک نشود ؟
می شود ؟
عباس معروفی
....................
قدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را
که دوست داشته از یاد ببرد ؟
چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
========
عطرها
بیرحم ترین عناصر زمینند
بی آنکه بخواهی
می بَرندَت
تا قعر خاطراتی که
برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی
آنا گاوالدا
...................
عشق
احساس غیر ممکنی ست
که در پوست هیچ واژه ای
نمی گنجد
گردبادی ست
که تو را با خودت می برد
چگونه از جاذبه ات بگریزم
وقتی تو نمی توانی
چنین جذّاب نباشی ؟
در زمستان های تنهائی
تمام شومینه های دنیا هم
به اندازه تو
دنیای مرا گرم نمی کنند
بوسیدنت دل را تازه می کند
و سال ها را از تنم می روبد
بگذار هر چه می خواهد ببارد
در گرمای لبخندت
من آفتاب می گیرم
بگذار ماه سهم برکه ها باشد
موسیقی چشمانت
رؤیاهای خفته را احضار می کند
بگذار مرگ ما را بمیراند
جان هایمان هر جا که می روند
با تو همسفرم
عشق هرگز نمی میرد
پرویز صادقی
......................
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش
مرا بپذیر آنچنان که هستم
غاده السمان
......................
مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازه های صبح
تا
دروازه های شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم
پل الوار
.....................
ا
چقدر صدایت را دوست داشتم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی
داشتی ؟
و می گفتم
دارم
جانا
من ستاره های آسمان کویر را
با تو کشف کردم
من عشق را
با تو کشف کردم
و همین پریروزهای نه چندان دور اگر بود
می پرسیدی بیداری ؟
و می گفتم همیشه
می پرسیدی چه میکنی ؟
می گفتم می شمارم
تا خواب
جانا
دلتنگی هایم برای تو
فعل های حال من
ماضی نمی شوند
دارم ها ، داشتم نمیشوند
جانا
من هنوز از تو بیدارم
حتی وقتی رفته ای
حتی وقتی نمیپرسی بیداری ؟
حتی وقتی دوستم نداری
تمام فعل های حال
تمام حالم
برای تو
مهدیه لطیفی
.....................
نگاهت
چه رنج عظیمی است
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام
آنتوان دوسنت اگزوپرى
......................
تو
لیوان آبت را با خیال راحت می نوشی
من
حسودی می کنم به لبه ی لیوان
که لب های تو به آن می خورد
لیوان
به چشم های من، که به تو خیره شده
و گلدانِ روی میز، به من و لیوان!تو
لیوان آبت را با خیال راحت می خوری
و همه چیز از تو آب می خورد!
"محسن حسینخانی"
از کتاب: زمین گرفتگی
..........................
صدایت را جرعه-جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود
□
تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم!
□
می ترسم در حسرت تو بمیرم!
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند...
"عمران صلاحی"
گزیده ای از شعر بلند "غزل های فراق یوسف"
از کتاب: پشت دریچه جهان
مثل کوه
که گذر می کند از ابر و مه انبوه
مثل آب
که گذر می کند از صخره و سنگ خزه پوش
مثل گل
که گذر می کند از پردهی خاک
مثل چیزی که نمی دانم
من دلم می خواهد
بگذرم از تو
من تو را کشف کنم
سرزمین تو، مرا کشف کند!
"عمران صلاحی"
(تهران، اسفند 63)
.........................
سلام علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
میدانی!
دوستت دارم.
به هزار هزار و هزاران هزار دلیل
دوستت دارم چون دوست داشتنَت حال میدهد
خوب است، کیف میدهد
چون موهایَت ناز بر شانهات میافتد
میرقصد! در باد وِل میشود وُ میرقصم!
چون خندههایِ تو جان است
تو میخندی،
من تازه میشوم، روز نو میشود وُ
جهان تازه آغاز میشود
دوستت دارم، چون دوست داشتنَت مرا بزرگ میکند
بزرگ میشوم بزرگ دیده میشوم
دردهام خوب میشود وُ دلتنگیهام
انتظار،
انتظارِ اینکه دوباره بیایی
دوباره بگویی سلام
دوباره دوستت دارم مُدام
سلام،
میآیی برویم بهار بیاوریم،
آخر امسال دیر کرده است
میترسم!
با این زمستانِ بی برف وُ هوایِ دم کردهیِ محبوس
میترسم راه را خطا روَد وُ
به خانهیِ ما نیاید
چهقدر تو مهربانی!
چه خوب است که اینهمه دوستت دارم.
...
"افشین صالحی"
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را!بهشان خرده نگیرید این آدمها فهمیده اند
دوستت دارم حرمت دارد، مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را میفهمی میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی، تا تو شاد باشی آزارت نمیدهد، دلت را نمی شکند من این دوست داشتن را می ستایم.
.....................
ماجراهای احساسی
خطرناک تر از جنگ هستند
در نبرد
آدم یک بار بیش تر کشته نمی شود
ولى در عشق
چندین بار
اریک امانویل اشمیت
.................
و اگر فکر میکنی
برایِ عشق حدی نیست
اشتباه کرده ای
که عشق را
مرزها میسازند و
مرزها را عشق
هنوز ندیدهام
عاشقی را آزاد و
آزادی را عاشق
..................
گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم ؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
وَ کمی هم بنویسی
گاهی وقت ها
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد
افشین صالحی