با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

سلام مریم

نمی دانم این ها را بنویسم یا نه

چون هیچگاه دوست ندارم برخی از اشفتگی های فکری خودم را به تو منتقل کنم

با اینکه میدانم صبور بودن را به زیباترین شکل بلدی

ولی ببخش دیگر


دیروز که استادیوم بودم ، انچه که می شنیدم مانند همیشه فحاشی و توهین بود 

انهم از نوع فحش های جنسی یا به قول ما ایرانیها فحش های ناموسی

حال تعریف ناموس چیست برای خود داستانیست در این سرزمین و بسیاری از متخصصان انسان شناسی سردر گم هستند از تعریف آن در ایران

چون بسیاری را دیده ام یقه پاره کرده ی راه نگهبانی از ناموس هستند ولی مهمترین هنرشان شوخی با همسران همدیگر

 و یا حتی مادرانشان می باشد

به نظر من استادیوم ها و مکان های عمومی و یا حتی مهمانی های خانوادگی و دوستانه و اخیرا در این دو سال فهمیدم دانشگاهای ما به شدن حامی و پشتیبان متخصصان روانشناسی هستند که همه چیز را در قالب موضوعات جنسی تعریف می کنند و انکاری که تا قبل از علم اموختگی اینها بشریت در سایه مهاجرت حاجی لک لک از سرزمینهای دوردست صاحب فرزند می شده است

ولی دیروز به عینه میدیم که اعراب بدبخت چه فحاشی ها که نشنیده اند انهم از جانب کسانی که در نوحه پارتی های خود همیشه گریان برای ناموس زهرا بوده اند یه اندکی موی بیرون از روسری مانده زینب


اصل داستان نه عزاب هستند نه دین اسلام نه بسیاری از داستانهایی که این مفت خوران روشنفکر ما بیرون از مرزها به داد و بیداد می خواهند به زور در ذهن این ملت کنند

ماجرا انجایی است که برای بسیاری از ما کدهای اخلاقی تعریف نشده است

عشق و دوست داشتن تعریف نشده است

احترام تعریف نشده است

فقط و فقط خود گوییم و خود خندیم تعریف شده است

فقط خود پسندی و ریا کاری تعریف شده است

همه ی ملت ها در همه تاریخ بد بودند و ما خوب بودیم

همه غرق در گناه و لجن بوده اند و فقط ما سرمان در عرفان و معنویت و این داستانها بوده است

همه وحشی بودند و ما صاحب تمدن

 

بزرگی حرف جالبی زده است که اگر می خواهی بت پرست نباشی کافی نیست بت هارا در هم بشکنی بلکه باید بت های ذهن خود را در هم بشکنی

همیشه اضطراب این را داشته ایم که این بت های ساخته شده از منیت و خود خواهی اجدادمان را چگونه بشکنیم

 

اه مریم

اف مریم اف

حرفهایم را با دو شعر زیبا تمام می کنم گلم :


گرچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد می‌زد 
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند می‌تازد
وین شبِ شب ، رنگ می‌بازد
صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّه‌ی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد 
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت 
زندگی این است

نصرت‌رحمانی

.....................................................

روزی چند بار دوستت دارم

یک بار وقتی که هوا برم می دارد،

                                           قدم می زنیم ...

وقتی که خوابم می آید،

                            تو می آیی!

یک بار وقتی که باران ناز می کند

                               ... دل ناودان می شکند ...

                                                       می بارد.

وقتی که شب شروع می شود

                                ... تمام می شود ...

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقی روز را ...

هنوز را ...

 

افشین صالحی




ﮐﺎﺭ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ،
ﻧﮑﻨﺪ ﺷﻬﺎﺑﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !
"ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺻﺎﻟﺤﯽ"

.........................................

ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ،
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﯼ
ﻭ ﻣﻦ
ﭘَﺮﭘَﺮ ﺯﺩﻡ ..ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻮﺩ.
"ﺳﯿﺪﻣﺤﻤﺪ ﻣﺮﮐﺒﯿﺎﻥ"

............................

         صد باغِ باران مانده تا تو

               من صد هزار نارنج

               می چینم از بهارت

 .................................

   نرم ترین بالش خوابم

               خیال توست

               پر از بال پروانه ها

               که هر شب خواب گل می بینند

 ...................................................

   عشق من به تو

              در دل واژه ها جا نمی شود

              تو زورق عشقی

              که در امواج احساس من

              به هر سو شناوری

              و در ساحل هیچ شعری

              نمی گنجی

 

سلام مریم

امروز حالم به شدت گرفته بود 

چرا  ؟

مادرم تماس گرفته بود و خبری گفت که پسر یک خانواده که میشناسم پسر خانواده دیگری را که انها را هم میشناسم

در یک درگیری کشته است

خبر به شدت مرا به همریخت

دو نوجوان که هردو دارای خانواده مثلن نمونه ای بودند

و در مدرسه تیز هوشان درس می خواندند

شاید بگویم چند ساعتی ذهنم درگیر این ماجرا بود

البته زیاد می دیدم کودکانی که در ظاهر بسیار نمونه بودند

ولی در هنگام باری های کامپیوتری خشونت و هیجان فراوانی داشتند

تنفر و نا ارام بودن و خشونت را به عینه میدیدم

یا کودکانی که در بهترین مدارس درس می خواندند ولی افسردگی را میشد به عینه دید

واقعیت اینست که این ماجرا سابقه طولانی در مملکت ما دارد

پدران و مادرانی که ارزوهای بد باد رفته خود را در فرزندانشان که احساس می کنند جزو مایملکات انهاست جستجو می کنند

زمانی ارزش اسب سوار بودن یا تیر انداز بودن نمونه بود

اکنون باهوش بودن از بقیه کودکان همسایه یا فامیل

ولی داستان همان داستان مضحک همیشگیست

و نسل هایی که مدام شکست می خوردند و سرخورده

و بازهم به دنیال ارزوهای هخود در کودکانشان بودند

و معلوم است که کودکی که اینهمه تحت فشار نمونه بودن

باهموش بودن

قهرمان بودن است

جایی از اضطراب و درد این ماجرا می برد

جایی دیگر تصمیم می گیرد برای خود زندگی کند

و انجاست که افراط و تفریط می بینیم

انجاست که خشونت و مواد مخدر می بینیم

اگر این سیستم کارا بود

اگر فایده ای داشت

که مملکت ما باغ و بوستان بود

همین عقب ماندگی ما دلیلی بر ناکارا بودن این سیستم قهرمان های پوشالی ساختن است

من نمیدانم

ولی اداره ثبت و اسناد خداوند در این قول نامه شش دانگ بهشت به مادران باید تجدید نظر اساسی کند

این چه شیوه پدر و مادریست اخر

این درجه از خیانت در روح وروان کودک

برای خود خواهی ها برای چیست ؟؟

نمیدانم اسم این سیستم را چه بگذارم

همان بهتر است که به هر کودکی عنوان ارزوهای بر ابد رفته پدر و مادرانشان بگذاریم

این ارزوهای دور ودراز و احمقانه این خانواده ها

هیچگاه تعبیر نخواهد شد

هیچگاه

هیچگاه


مریم عزیزهمیشه که برف نمی بارد و به قول مجری هواشناسی توده هوای پر فشار نمی اید تا زمستان شود

گاهی هم دل ادم ها

کاهی هم روح وروان ادم ها

بی خود و بی جهت یا با خود و با جهت زمستانی می شود

انچنان که عین زمستان همه می خواهند به گوشه خانه خود خزیده و امدن بهار را منتظر باشند


شعر زمستان است از اخوان ثالت را بسیار دوست دارم مریم :

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

.

.

زمستان است......


مردمان تو خالی عنوان شعری از شاعر نوگرای امریکایی، تی.اس.الیوت (1965-1888) است که در سال 1925 سروده شده و از شعرهای مهم این شاعر به حساب می آید. این شعر که بیشتر منقدین فضایی هولناک را به آن نسبت داده اند به فضای پس از جنگ اروپا می پردازد و همانند بسیاری و بلکه اغلب کارهای الیوت دارای ویژگی های روایی است که این ویژگی به بسیاری از خصوصیت های شاعرانه غلبه دارد. و باز همانند بسیاری از نوشته های او این شعر هم تکه تکه و منقطع است.


مردمان توخالی

 

I

ما مردمانی توخالی هستیم

با ظاهری موجه

به هم تکیه می کنیم

با مغزهایی پر شده از کاه

دریغا!

زمزمه که می کنیم

صداهای خشکیده مان

آرام و بی معنا

چون نسیم است

روی علف

یا گام های موش ها

روی شیشه های خرد شده

در سرداب های خشک

 

کسانی که

گام نهادند به سرزمین دیگر مرگ

با چشمان خیره

به یاد می آورند ما را

نه در مقام ارواح شریر سرگردان

که در مقام مردمانی تو خالی

با ظاهری موجه

 

II

چشمانی که

در رویاها

روی گردانم از دیدن شان،

در قلمرو رویایی مرگ

به چشم نمی آیند:

آنجا

چشم ها

آفتاب اند

افتاده بر

ستون های شکسته،

آنجا درختی تاب می خورد

و صداها

میان آواز باد

دورتر و موقرتراند

از ستاره ای رو به افول.

 

بگذار نزدیک تر نشوم

به سرزمین رویایی مرگ

بگذار

 جامه مبدل بپوشم

جامه ای از جنس موش های صحرایی

نزدیک تر

 نه

 

آخرین دیدار در قلمرو گرگ و میش

نه

 

III

اینجا سرزمین مرگ است

اینجا سرزمین کاکتوس است

اینجا

تصاویری سنگی برپاست

که التماس های دست مرده ای

به آن ها می رسد

 

 زیر چشمک های ستاره ای رو به افول

 

آیا

در سرزمین دیگر مرگ هم

این گونه است

تنها بیدار شدن

در زمانه ای که ما هستیم

 

لرزشی از روی ترحم

و لب هایی که می بوسند

دعاها را

سنگ های شکسته را

 

IV

چشم ها اینجا نیستند

اینجا هیچ چشمی نیست

در این سرزمین ستاره های رو به مرگ

در این دره ژرف

این آرواره شکسته سرزمین های گم شده

 

در این آخرین سرزمین هایی که می بینیم

دست به عصا راه می رویم

باهم

و گریزان از هر صحبتی

گرد هم می آییم

در ساحل این رود برآمده

 

بدون منظره ای

مگر این که

چشم ها دوباره پیدا شوند

چون ستاره ابدی

که طلوع می کند

از سرزمین گرگ و میش مرگ،

تنها امید مردمان تو خالی.

 

V

اینجا

می گردیم اطراف گلابی خاردار

گلابی خاردار گلابی خاردار

می گردیم اطراف گلابی خاردار

ساعت پنج صبح.

 

میان تفکر

و حقیقت

میان جنبش

و عمل

سایه می افتد

چرا که سرزمین از آن توست

میان نطفه

و خلقت

میان احساس

و پاسخ

سایه می افتد

زندگی بسیار طولانی است

میان آرزو

و تشنج

میان لیاقت

و وجود

میان ذات

و نسب

سایه می افتد

چرا که سرزمین از آن توست

چرا که از آن توست

زندگی

چرا که از آن توست

 

جهان این چنین پایان می گیرد

جهان این چنین پایان می گیرد

جهان این چنین پایان می گیرد

نه با انفجاری مهیب

که با زمزمه ای.

...................................................

روی دفترچه های مدرسه ام

روی میز، روی درخت ها

روی شن، روی برف

نام تو را می نویسم

 

روی همه صفحه های خوانده شده

روی همه صفحه های سپید

روی سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم

 

روی صورت های طلایی

روی سلاح جنگجویان

روی تاج پادشاهان

نام تو را می نویسم

 

روی جنگل و صحرا

روی آشیانه ها

روی انعکاس کودکی ام

نام تو را می نویسم

 

روی  آبی های کهنه

روی برکه های آفتاب خورده

روی دریاچه های مهتاب زده

نام تو را می نویسم

 

روی سرزمین ها، روی افق

روی بال پرنده ها

و روی کنگره سایه ها

نام تو را می نویسم

 

روی حباب ابرها

روی مشقت طوفان ها

روی باران

نام تو را می نویسم

 

روی چراغی که روشن می شود

روی چراغی که خاموش می شود

روی خانه ای که از نو ساخته می شود

نام تو را می نویسم

 

روی میوه ای که دو نیم می شود

روی آینه و روی اتاقم

روی تختخواب و روی قفسه خالی

نام تو را می نویسم

 

روی تخته ی در

روی اشیای آشنا

روی موج آتش مقدس

نام تو را می نویسم

 

روی جسمانیت موزون

روی صورت دوستان

روی دستی که دراز می شود

نام تو را می نویسم

 

روی پنجره ی شگفتی ها

روی لب های محتاط

روی سکوت

نام تو را می نویسم

 

روی سرپناه ویران شده

روی دیوارهای خستگی

نام تو را می نویسم

 

روی غیبت ناخواسته

روی تنهایی عریان

روی گام های مرگ

نام تو را می نویسم

 

روی سلامتی دوباره

روی خطری که محو می شود

روی امیدی که از خاطره رهاست

نام تو را می نویسم

 

و با قدرت واژه ای

دوباره

زندگی ام را از سر می گیرم

زاده شدم

که تو را بشناسم

 

نامت را که صدا کنم می گویم: آزادی!

این خاصیت عجیب و غریب زندگیست در سرزمینهایی که انسانها به راحتی به هم بی احترامی می کنند

که انچه ارزش ندارد فهم و شعور سایر انسانهاست و دیدگاه انها به زندگی

نه اینکه هرکس هر کاری دوست داشت انجام دهد

اما انسانها می توانند فکری ازاد داشته باشند

مهارت اول زندگی

هنر مهم زندگی 

حرمت گذاشتن به انسانهاست

و این میسر نیست

مگر اینکه قضاوت از دیگران را به کناری گذاشته

و قدم اول را با اصلاح خود برداریم


مریم عزیزکم

می دانم گاهی قضاوت کردم

گاهی تورا به شدن رنجاندم به خاط اینکه در تضادهایی بزرگ بودم ر این اشفته بازار از برداشتم از انسانها

اما همیشه این عشق و دوست داشتن بود 

که مرا وادار کرد بیندیشم بر همه انچه که از زبانم جاری شده بود

و میدانم گاهی روح و روان معصوم و پاک تورا به شدت می رنجاند

اینها در دلم انبار شده بود

کفتم برایت بنویسم

تا ببخشی

و با تمام وجود ببخشی

که از فرشته ای مثل تو انتظاری به غیر از این نیست


راستش شعری دیدم بسیار زیبا

و انگیزه ای شد

تا حرف دلم را بگویم

وگرنه بار عذاب وجدان هر لحظه امکان داشت

کمرم را بشکند :

 باخودم گفتم

تو با تمام مردها فرق داری

خودم گفتم

گل های پیراهنت هیچ وقت پژمرده نمی شوند

اما تو هیچ وقت نفهمیدی

عشق برای من چه رنگی‌ست!

روبه رویت بارها از باران های

مانده در گلویم گفتم

از خیال قبل ِ از آمدنت

که این همه شعر را

در پاکت دلم گذاشت.

 

صحبت ِ گلایه نیست عزیزکم!

اما فکر می کردم تنها کسی هستم

که قلبش اندازه ی مشت توست!

بارها این قلب شکست و اندازه اش را نفهمیدی!

امروز چیزی نمانده بود برای همیشه

قهر کند و بایستد!

 

این شعر را ننوشتم که دلت را بسوزانم

دلم کمی هوای گریه ی بی دلیل کرده بود

تو به خودت نگیر!

قلب من انداره ی مشت توست

شکست هم فدای سرت!

 


از دست های تو

کارهای خارق العاده ای بر می آید

همانجا که هستی، بمان

اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند

اجازه بده برایت بخوانم،

تا چه اندازه‌ از بَدوِ دوست داشتنت

پیراهنِ فصل ها

زیباتر شده است.

کنارِ لبانت، کناره می‌گیرم

وَ تمامِ حرف‌های دلم را

از دهان‌ات می‌شنوم

در فاصله‌ی پیشانیِ تو

تا سایه‌ات

جنگلِ سبزی‌ست

که پرنده‌های من

آنجا آرام می‌گیرند.

 

سید محمد مرکبیان

....................................

نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی

نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و

نه برده ی دینم

نه چنان چشمه آبم، نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم

نه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...

بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:

 

حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو

گر به این نقطه رسیدی...

به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم

تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:


آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...

که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی

و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی

همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...

نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی

تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند

گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو

نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی


به خود آ

تا به در خانه ی متروکه‌ی هر عابد و زاهد

به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی

به خود آی ...
"علی حیدری"

از مجموعه "بوی نور" ، انتشارات پژوهه ، 2002

 

ﺑﮕﻮ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ

ﺑﻪ ﺩُﻡِ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻏﻢ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐِ ﯾﮏ ﺩﺭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ!...
"ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ ﺑﺮﻭﺳﺎﻥ"


+ این شعر زنده یاد بروسان رو خیلی دوست داشتم. انگار قصه اینروزهای خیلی از ما آدمهاست!...

......................

قایقت می‌شوم

بادبانم باش.

بگذار هرچه حرف

پشت سرمان می‌زنند مردم،

باد هوا شود

دورترمان کند...

 

"رضا کاظمی

........................

دفتر عشق:

لطفا هی نپرس

دلتنگی چه معنی دارد؟

دلتنگی معنی ندارد ...

درد دارد!

..................

ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ

ﺁﻥﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ
ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ...!

ﮐﺎﺭﻝ ﮔﻮﺳﺘﺎﻭ ﯾﻮﻧﮓ"

سلام مریم


امروز فرصتی شد رفتم پیش دکتر سام ارام

استاد قدیمی جامعه شناسی دانشگاه علامه که از زمان دانشجویی خاله ام 

نامش را که بچه بودم در ان زمانها می شنیدم برایم اهنگی خوش داشت و هر بار می دیدمش برایم الگویی بود

دروغ نگویم که تا قبر اه اه اه چهار انگشت فاصله بیشتر نیست

برای پرسیدن و گرفت رفرنس کار پایان نامه تو و اقوام کوچرو رفته بودم

گفتم تا منتی هم بر سرت بگذارم!!!!!!!!!!!!!!!!!

کاری به انسانها ندارم

هر کسی یک داستانی دارد در زندگی اش

اما مقایسه می کنم این استاد هشتاد ساله را 

با اساتید خودمان که در این مدت دیدم

و انچه که این روزها بر دانشگاهای ایران حاکم است

می فهمم که ادمی باید زیادی حواسش جمع باشد

تا در این اوضاع پیشدستی گرفتن بخری ها که کلاه برداری علمی

دروغ گویی 

انتشار مقاله های بی کیفیت و بی محتوا

و خلاصه همه گونه خیانت به مملکت را زرنگی خود می دانند

جو گیر نشوم

 برای پیشرفت راهای بهتری هم می شود گشت و پیدا کرد

و خوشحالم و شاکر

که تو هستی و این را به من همیشه یاد اوری می کنی با ادب و متانت خود که قافیه را به راحتی نبازم

و این برای من نهایت دوست داشتن

نهایت معرفت

نهایت عشق

یک انسان در حق خودم هست




حال می گویی جایزه ام چیست ؟؟

جایزه ات یک عدد ادامس رفرش یا تریدنت به انتخاب خودت با طعم پرتغال در مترو خط دو تهران بزرگ


 سلام مریم 

در بین اهنگ هایی که به من داده بودی اهنگی بود که بسیار بسیار مرا بر سر شوق آورد

در این وادی از بین رفتن هویت انسانها

. احترام انسانها

و فراموش شدن اینکه دوست داشتن زیباترین حس دنیاست

این ترانه حال دیگری به من داد


یک دنیا ممنون

متن ترانه اینست :

به سوی تو، به شوق روی تو

، به طرف کوی توسپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی

نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم

ببین چه بی پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم، 

نظرمبه غیر نامت کی نام دگر ببرماگر تو را جویم،

 حدیث دل گویم، بگو کجاییبه دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهیفتاده‌ام از پا، 

بگو که از جانم، دگر چه خواهییک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال من

دگر چه پرسی ز حال من

یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال مندگر چه پرسی زحال منتا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی تواماگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجاییبه دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهیفتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی

........................................

اولین مجموعه ی شعر آقای مصطفی زاهدی با عنوان " دست هایش بوی نرگس می داد " از انتشارات بوتیمار منتشر شد 

عرصه ی اولیه این کتاب در نمایشگاه کتاب تهران خواهد بود 
آدرس : نمایشگاه کتاب - سالن شبستان - راهرو 28 - غرفه ی 34-انتشارات بوتیمار 

موهایت را
هر کسی می تواند ببافد
اما
روزی خواهی فهمید
دیگر
هیچکس مثل من
با موهایت
شعر نخواهد بافت

مصطفی زاهدی
انتشارات بوتیمار

از مجموعه «دست هایش بوی نرگس می داد

.......................................................

عاشقان جهان متحد شوید
ولشکری عظیم سوی این تاریکی بفرستید
من تنها مانده ام
کسی نمانده کنارم
دارم تا آخرین قطره خونم شکنجه می شوم
نه ماه می تابد
نه ستاره ای می گذرد
زمان تازیانه می زند
همه جمع شوید
می خواهیم در این تاریکی بزرگ
چراغی روشن کنیم
مستانه به آسمان برویم
همه بیایید
جهان جای عاشقان نیست

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

...............................

می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی

شمس لنگرودی

...............................

زمان آدم ها رو دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه می دارد  
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد 
میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست
 
مارسل پروست 
از کتاب : در جستجوی زمان از دست رفته

......................

گرچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد می‌زد 
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند می‌تازد
وین شبِ شب ، رنگ می‌بازد
صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّه‌ی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد 
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت 
زندگی این است

نصرت‌رحمانی

باران که می بارد

کلی خاطره از یاد ادمی می گذرد

کلی خوبی ها یادم می اید

داشته هایم در دنیا یادم می افتد

چیزهایی که داریم و کمتر شاکرشان هستیم


امروز دوستی زنگ زده بود و می گفت مجتبی

مقصر ما نیستیم

بد بختی ما اینست که در دوران گذار از سنت به مدرنیته افتادیم

گفتم پسر خوب

خود خواهی انسانها چه ربطی به سنت یا مدرنیته دارد

مگر ژاپنی ها این دوران را رد نکرده اند

این حجم از مواد مخدر یا نمی دانم بی معرفتی ها

یا هزاران داستان دیگری که این روزها در هر خانواده ایرانی می توان دید

مربوط به سنت یا مدرنیته نیست

ارتباط مستقیم دارد با اینکه ماها به راحتی اصولمان را زیر پا می گذاریم


یاد یک شعر زیبا افتادم :


گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد


جز گپ ریز ریز با مادرم


هی من حرف بزنم


هی او چای تازه دم بریزد...


هی چای ام سرد بشود


هی دلم گرم...


آنجا که چای ات سرد می شود


و دلت گرم


"خانه مادر است"


رود گنگ با آفتاب منعکسش

از موهایت می گذرد!

رودی که از آن می نوشم

در آن غسل می کنم،

می میرم.

 

دو بلدرچین در چشمانت داری

که دستان سرد مرا پناه می دهند

در عبور از زمستان های زندگی،

صدای تو شالی ست

که دور شانه های من می پیچد!

و لب هایت

مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.

 

اما تمام این ها

توصیف کامل تو نیست!

تو چیزی فراتری

از آن چشم ها،

موها،

لب ها.

 

تو تپانچه ای هستی در دست من

که با آن مرگ را از پا در می آورم!

 

"یغما گلرویی"

................................


در هوای چشمانت 

قنوت عشق بستم 

به بلندای خیال ... 

 

دریا دریا فاصله ، 

ورق ورق دلتنگی  ، 

شهاب باران بلا ، 

تو را از ذهن تب دارم ، نخواهد گرفت ... 

                                          ای همه خوبی !.

..............................................

اینجا

میان این کلمه ها 

خودم را به هزاران کلمه تقسیم کرده ام 

تو شده ای خارج قسمت ام

خارج از قسمت ام 

قسمت ام از زندگی ...

باقیمانده هیچ ،

از من ...

 * فرشید فرهادی

.........................................


هیچ گاه دوست داشتنهای پر دلیل را دوست نداشته ام

مثلا اینها که میگویند عاشق چشمانش شدم

یا دیگری میگوید :

عاشق شانه هایش

یا چه میدانم ، هرچه !!!

اصلا معنی ندارد

وقتی کسی میپرسد چرا دوستش داری

باید نگاهش کنی

لبخند بزنی

وبگویی

چون

دوستش

دارم ...

........................


می دانی بانو جان... ا 

گر روزی
عاشقت شوم !

ترجیح می دهم
عشق و دوست داشتنم را

در قلبم

پنهان کنم

تا پاییز برسد !

اولین برف که ببارد

دستت را می گیرم

و با خود بدون چتر

زیر برف می برم

انقدر پیچ و خم شهر را طی می کنیم

تا به کوچه ای خلوت و تاریک و برفی برسیم..

پیچ کوچه را که رد کردیم

دستم را دور کمرت می اندازم

و در آغوش می گیرمت

و بی خبر لبانت را می بوسم

آهسته که باد هم نتواند بشنود

در گوشت زمزمه می کنم

" عزیزم دوستت دارم "

حالا برف...

بیشتر و بیشتر می بارد

و من و تو

بدون چتر

دو

آدم برفی می شویم ... 

..............

   بی تو چنان محالم

               که امواج بخواهند

               راهشان را به ساحل گم کنند

               و باران نداند

               که اهل کجا ست

 

 ...............................................

    عطر تو

               فاتح امپراتوری گل هاست

               و تو با تاجی از پروانه بر سر

               بر جهانم پادشاهی می کنی

 

 ........................................

    و بی فانوس چشمانت

               شب

               چه بزرگ ست

               برای ترس هایم

               و چه کوچک

               برای تنهائی من !

 

 ..........................................

 دنیا 

               آنقدر هم که فکر می کردم

               واقعا بزرگ نیست

               نمی دانستم

               در لمس کوچک دست هایت

               جا می شود

 ...................................

   خیال معصومت

             دست نوازشگر باران ست

             که مقیاسُ شمارش

             هرگز نمی داند

 .........................................................

پای تو که در میان باشد
فصلها به هم میریزند
پاییز
آتشکده ای می شود 
که به هزار رنگ تو می رقصد
برگها 
در تعادل درخت و جاذبه ات 
گیر می کنند
ومن
نشئه دار موهات 
که باد و عود را

در برگریزان پیاده روهای این شهر
  به هم می بافی...

...............................

مِهر تو فصلی نیست ؛

که گاهی " گُل " کند

گاهی نه....!

مِهرت جاودانه است در قلبم..

....................................

  من همیشه در خواب

               تو را می بینم

               گاهی تو هم

               سری به بیداری ام بزن

 

 

این تصویر ذهن بیمار ماست. این تصویر یک شخص نیست؛ این استریوتایپ ذهن ایرانی است. ذهنی که حتی با داشتن پیشرفته ترین تحصیلات، هنوز نتوانسته است «انسان» را فرای همه طبقه بندی هایش درک کند. هنوز نتوانسته است بفهمد که «عرب» هم به لحاظ فیزیولوژیک و هم به لحاظ بیولوژیک «انسان» طبقه بندی می شود. این دکتر متخصص هنوز نتوانسته است از مفهوم اغراق آمیز «ناسیونالیسم» و «وطن پرستی» فاصله بگیرد.
متخصصی که هنوز نمی فهمد همه 7 میلیارد نفر «انسان» روی کره زمین، همگی متعلق به یک نژادند. همگی آن ها از نظر علم تخصصی که احتمالا ایشان چیزی بیش از 140 واحد آن را در دانشگاه پاس کرده اند؛ دستگاه گوارش، دستگاه گردش خون، دستگاه دفع یکسان دارند، همه این 7 میلیارد نفر ساکن کره زمین، تنها به دلیل «انتخاب طبیعی» قانون تکامل، که در انطباق با محیط و جغرافیایی شدیدا ابژکتیف و غیر قابل انتخاب توسط ما، رنگ پوست و چشم و فاصله بین آن ها و هم چنین از «فرهنگ» متفاوتی برخوردار شده اند.

این دکتر متخصص احتمالا هنوز نمی دانند که اگر در یکی از کشورهای پیشرفته که احتمالا برای اخذ فلوشیپ و تخصص به آن جا رفته بوده اند؛ اگر چنین تابلویی بر سر در مطبشان بود، اکنون باید به جرم «نژادپرستی» در دادگاه های آن، جواب پس می دادند.


روزی از روزهای زندگی

مهمان بودیم و حکایتی شنیدیم شنیدنی:

هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویتروزی از روزهای زندگی  رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم. ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود.

الان پنجاه سالمه. اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم. ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت می‌سنجند! مهمان بودیم و حکایتی شنیدیم شنیدنی:

هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن.

من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن. واسه همین تو صف موندم. ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد رو رعایت کرده بودم هیچی نصیبم نشده بود.

الان پنجاه سالمه. اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد. خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم. ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟ اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت می‌سنجند!

سلام مریم عزیز

چند بار بلاگ را چک کردم دیدم نیامده ای

عیبی ندارد 

هر انسانی برای رفتار هایش و کارهایش دلایل خود را دارد

و اینکه بخواهیم تمامی انچه را که انسانها می اندیشند یا انجام میدهند 

پیش بینی کنیم

یا ذهن خوانی کنیم

 امکان پذیر نیست

چون همین ذهن خوانی بزرگترین منشا اضطراب های انسانها می باشد

به قول معروف 

همه غصه های ما

از قصه های خیالی ماست

ولی بسیار دوست دارم هر روز در بلاگ باشی

ببینی

نه اینکه کار خاصی انجام می دهم

اما در این روزگار تضاد های بزرگی که بر اذهان همه انسانها حاکم شده است

به نظر خودم مهمترین کار زندگی ام همین می باشد

انسان است دیگر

روزگار است دیگر

هر زمانی یک بازی دارد

و یک داستانی

و هر انسانی شک نکن که قهرمان خیالی داستان زندگی خود می باشد


شاعر زیبا گفته است :


خانه دوست کجاست؟ 

در فلق بود که پرسید سوار 

از پس هجرت چندین ساله 

باز انگار سوار، نتوانست بیابد ره سرمنزل یار  

باز از من پرسید 

خانه دوست کجاست؟ 

رهگذر بودم و باخود گفتم 

پاسخش با سهراب: 

نرسیده به.......... درخت! 

نگهم مکثی کرد، 

به درختی که دگر نیست و جایش انگار 

پایه ای سرد و بلند، که هدایت کند از دور پیام ما را! 

نرسیده به دکل !... 

کوچه باغی که دگر نیست مگر ره گذری سرد و غریب 

باغ اما ز فزونی طلبی های زمانه خشک است  

ودرونش همه آوار بلندی رسته 

خوش به حالت سهراب 

کودکان هم امروز، مات و مبهوت تصاویر دروغین شده اند 

سخت محروم طراوت شده اند 

در سکوتی که درختان دارند، 

جای یک لانه گنجشگ چه خالی مانده،‌  

جای آن کودک سرشار از شوق 

کسی امروز به شوقی نرود روی درختی به تماشای طبیعت، افسوس 

وصداقت که چو برگی به زمین افتاده، 

آسمان هم گاهی، توی نقاشی ها، آبی و خوشرنگ است 

خانه دوست همین نزدیکی است 

لیک من گم شده ام 

ای سوار دیروز 

من کجا هستم، اول تو بگو! 

خوش به حالت سهراب. 

 

دانیال نژادملایری


از من شعر می‌خواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشق‌ام
در خورجین‌ام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم

ییلماز اردوغان 

مترجم : سیامک تقی زاده

.................................................

تمامِ ساز‌هایِ دنیا برایِ دل من می نوازند
مثلِ تمامِ یاس‌هایِ دنیا که به خاطرِ من گل می‌‌کنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه‌ که سروده می‌‌شوند
مثلِ بهار که به عشق من می‌‌آید
مثلِ زمستان که به التماسِ من می‌‌رود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب می‌‌آید
با شب و مهتاب ، برایِ من
همین بهار
یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
دوستت دارم

نیکی فیروزکوهی

........................................

به مردن اندیشیدم و حلقه ای سرد 
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگیم باقی بود در حضورتو جای گرفت
دهانت روشنای روز و تاریکی جهانم بود
پوستت سرزمینی که بوسه هایم بنیاد نهاد
به ناگاه تمامی دفترها پایان گرفتند
تمامی دوستی ها 
تمامی گنج های فراهم
و خانه روشنی که تو و من با هم برپا کردیم
همه نیست شدند تا که چیزی جز چشمان تو برجای نماند
زیرا عشق 
آنگاه که زندگی آزارمان می دهد
همچو خیزابی بلند
فراتر از خیزاب هاست
اما مرگ می آید و بر در می کوبد
آی ، تنها نگاه تو در این همه تهی
تنها زلال تو 
به پس نهادن نابودگی
تنها عشق ت
در فرو بستن تاریکی

پابلو نرودا
مترجم : فرامرز سلیمانی و احمد محیط

...........................................

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

از من شعر می‌خواهی
شعری پر از تشبیه و استعاره
ببخش عشق‌ام
در خورجین‌ام هیچ چیز شبیه به زیبایی تو ندارم

ییلماز اردوغان 

مترجم : سیامک تقی زاده

.................................................

تمامِ ساز‌هایِ دنیا برایِ دل من می نوازند
مثلِ تمامِ یاس‌هایِ دنیا که به خاطرِ من گل می‌‌کنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه‌ که سروده می‌‌شوند
مثلِ بهار که به عشق من می‌‌آید
مثلِ زمستان که به التماسِ من می‌‌رود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب می‌‌آید
با شب و مهتاب ، برایِ من
همین بهار
یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
دوستت دارم

نیکی فیروزکوهی

........................................

به مردن اندیشیدم و حلقه ای سرد 
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگیم باقی بود در حضورتو جای گرفت
دهانت روشنای روز و تاریکی جهانم بود
پوستت سرزمینی که بوسه هایم بنیاد نهاد
به ناگاه تمامی دفترها پایان گرفتند
تمامی دوستی ها 
تمامی گنج های فراهم
و خانه روشنی که تو و من با هم برپا کردیم
همه نیست شدند تا که چیزی جز چشمان تو برجای نماند
زیرا عشق 
آنگاه که زندگی آزارمان می دهد
همچو خیزابی بلند
فراتر از خیزاب هاست
اما مرگ می آید و بر در می کوبد
آی ، تنها نگاه تو در این همه تهی
تنها زلال تو 
به پس نهادن نابودگی
تنها عشق ت
در فرو بستن تاریکی

پابلو نرودا
مترجم : فرامرز سلیمانی و احمد محیط

...........................................

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

تفکر است دیگر

یکی از صبح تا شب همه چیز را بهانه می کند تا ویرانی مملکتش را و سر زمینش را شاهد باشد

و شاید هم در دل خود ارزوی اشغال این سرزمین به دست بیگانگان را دارد ولی در ظاهر شعار وطن و اریایی و این داستانها سر می دهد

یکی هم از خاک بیابان و کوهستان کار می افریند و اشتغال و ثروت برای این سرزمین

و با سختی ها می سازد

زیرا درک کرده است که هیچ کجای دنیا بهتر از خانه پدری نیست


با همه سختی هایش

با همه نا مردی ها

با همه قضاوت های بدی که از ادمی دارند

با همه دزدی ها و پول های بر باد رفته

باز هم خانه پدری 

رنگ و بوی دیگری دارد



برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است

نغمه ام دلگیر و افسرده است

نه سرودی نه سروری  نه هم اوازی نه شوری

زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است

یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است

این چه ایینی چه قانونی چه تدبیری است

من از این ارامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر                                                                           

من از این اهنگ یکسان و مکرر عاصی ام دیگر

من سرودی تازه میخواهم

جنبشی شوری نشاطی نغمه ایی  

فریادههای تازه مجوییم

من به هر ایین ومسلک کو کسی را  از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر

من تو را درسینه    ای امید دیرین سال خواهم کشت

من امید تازه میخواهم .

افتخاری اسمان گیر و بلند اوا زه میخواهم

کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش

نیستم شب کور که ازخورشید روشن گر بدوزم چشم

افتابم من که یکجا یک زمان ساکت نمی مانم 

با پر زرین خورشدید افق پیمای خویش 

من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش میکنم هر روز

جویبارم  من که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیداست

موج بیتابم که بر ساحل صدفهای پری می اورم همراه

کرم خاکی نیستم من افتابم جویبارم موج بیتابم 

تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ماندن

تا به چند اینگونه با صد نغمه بی اواز ماندن

شه پر ما اسمانی را به زیرچنگ پروازه بلندش داشت

افتابی را به خاری در حریم ریشخندش داشت

گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود

زانوی نصف النهار از پای کوب پر غرور ما چو بید از باد میلرزید

اینک ان اواز و پروازه بلند و این خموشی و زمین گیری

اینک ان همبستری با دختر خورشید و این هم خوابگی با مادر ظلمت

من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم  داد

گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

زندگی یعنی  تکاپو زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی  شب نو روز نو اندیشه نو 

رندگی یعنی غم نو حسرت نو پیشه نو 

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست  در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یک دم یک  نفس هم ز جنبش وا نماند

گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد

زندگانی همچنان اب است

اب اگرراکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت

بوی گند میگیرد

در ملال اب گیرش غنچه لبخند میمیرد

اهوان عشق از اب گلالودش نمی نوشد

مرغکان شوق در ایینه تارش نمی جوشند 

من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می اورم جز مرگ

من ز مرگ از ان نمی ترسم که پایانی است بر تور  یک اغاز       

بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی اغاز و پایان است

من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم

من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد

بعضی ها را

هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند

همش به آغوششان بدهکار می مانی

حضورشان گـرم است

سکوتشان خالی می کند دل ِآدم را

آرامش ِ صدایشان را کم می آوری

هر دم... هر لحظه... کم می‌آوری‌شان

و اینجا من چقدر کم دارمت...!!

 

"ناشناس"



..................................................................................................

ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ؛
ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ 
"ﮐﺎﻇﻢ ﺧﻮﺷﺨﻮ"

.........................................

از خلاصه ی روزهای انتظار

که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرف‌هایم را بشنوی
فقط این را می گویم:


دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!

 

"بهرنگ قاسمی"

.....................................

خب آدمی ست دیگر
دلش تنگ می‌شود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمی‌کنی

از همانجا که گم می ‌شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند

اما این تویی که توی آمدن یکی‌شان گیر می‌کنی و

وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!

"مهسا ملک مرزبان"

.................................

تو را نه با دست هایم 
بلکه با قلبم به آغوش کشیدمت
دوست داشتنی ترین جای قلبم 
همان سمتی است که تو را دوست می دارد 

قهرمان تازه اوغلو  
ترجمه : سینا عباسی هولاسو

.........................................