با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

 سلام مریم 

در بین اهنگ هایی که به من داده بودی اهنگی بود که بسیار بسیار مرا بر سر شوق آورد

در این وادی از بین رفتن هویت انسانها

. احترام انسانها

و فراموش شدن اینکه دوست داشتن زیباترین حس دنیاست

این ترانه حال دیگری به من داد


یک دنیا ممنون

متن ترانه اینست :

به سوی تو، به شوق روی تو

، به طرف کوی توسپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی

نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم

ببین چه بی پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم، 

نظرمبه غیر نامت کی نام دگر ببرماگر تو را جویم،

 حدیث دل گویم، بگو کجاییبه دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهیفتاده‌ام از پا، 

بگو که از جانم، دگر چه خواهییک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال من

دگر چه پرسی ز حال من

یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال مندگر چه پرسی زحال منتا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی تواماگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجاییبه دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهیفتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی

........................................

اولین مجموعه ی شعر آقای مصطفی زاهدی با عنوان " دست هایش بوی نرگس می داد " از انتشارات بوتیمار منتشر شد 

عرصه ی اولیه این کتاب در نمایشگاه کتاب تهران خواهد بود 
آدرس : نمایشگاه کتاب - سالن شبستان - راهرو 28 - غرفه ی 34-انتشارات بوتیمار 

موهایت را
هر کسی می تواند ببافد
اما
روزی خواهی فهمید
دیگر
هیچکس مثل من
با موهایت
شعر نخواهد بافت

مصطفی زاهدی
انتشارات بوتیمار

از مجموعه «دست هایش بوی نرگس می داد

.......................................................

عاشقان جهان متحد شوید
ولشکری عظیم سوی این تاریکی بفرستید
من تنها مانده ام
کسی نمانده کنارم
دارم تا آخرین قطره خونم شکنجه می شوم
نه ماه می تابد
نه ستاره ای می گذرد
زمان تازیانه می زند
همه جمع شوید
می خواهیم در این تاریکی بزرگ
چراغی روشن کنیم
مستانه به آسمان برویم
همه بیایید
جهان جای عاشقان نیست

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

...............................

می خواهم ببوسمت
اگر این شعر های شعله ورم دهانی بگذارند
می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی

شمس لنگرودی

...............................

زمان آدم ها رو دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه می دارد  
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد 
میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست
 
مارسل پروست 
از کتاب : در جستجوی زمان از دست رفته

......................

گرچه می‌گفتند و می‌گفتم
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است
اما در ضمیرِ من یقین فریاد می‌زد 
همتی کُن در صبوری ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم این را
صبح بر اسب سپیدش تند می‌تازد
وین شبِ شب ، رنگ می‌بازد
صبح می‌آید و من در آینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد
قصّه‌ی بیداد شب را با سپید صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد 
کاین چه آئین است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت 
زندگی این است

نصرت‌رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.