وطنم
ایرانم
سرزمینم
دخترانت رسم بی وفایی را
نکنک از تو اموخته اند
مردانت
رسم
نیندیشیدن را از تو یاد گرفته اند
من و بسیاری را می شناسم
شبها و روزها
با چشمانی
از اینکه چرا شرافتمند هستند
و متهم به بسیاری چیزها
و نالان از بی وفایی ها
بازهم وفادارند
ایران من
یکبار هم تو وفادار باش
ساغرم شکست ای ساقی رفتهام زدست ای ساقی
درمیان توفان
برموج غم نشسته منم در زورق شـکستـــه منـــم ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زدهشـد یکبـاره مـهـــر غـم زدهشــد بــر ســرنـوشـت آدم
ساغرم شکست ای ساقی رفتهام زدست ای ساقی
....................
تـو تشنـه کـامم کُشتی در ســــراب نــــاکــــامـیهــا ای بــلای نافرجامیها
نبــرده لـب بــــرجــامــی میکشم بهدوش ازحسرت بارهستی و بدنامیها
برموج غم نشسته منم در زورق شـکستـــه منـــم ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زدهشـد یکبـاره مـهـــر غـم زدهشــد بــر ســرنـوشـت آدم
ساغرم شکست ای ساقی رفتهام زدست ای ساقی
....................
حکایت از چهکنم؟ شکایت از کهکنم؟
که خود به دست خود آتش بردل خون شدة نگران زدهام
یک تکرار دیگر ..
برای ذهنی که غرق تکرار است
برای یک تنهایی که در خودش هزار بار ضرب شده است
و یک انتظار جان فرسا … میان خیال و سایه ها
سکوت ، انتظار ، تکرار … شناختی ؟!
این منم !
همانی که سال پیش بود
همینجا …منتظر بودم !
گیج میزند تمام خاطراتم ،
گم کرده ام مرز خیال و واقعیت را
یک تکرار دیگر …
سکوت ، تنهایی …
و شمع های نیمه سوخته
یک سال دیگر اضافه شد
امروز روز من است ،
جشنواره بزرگ تنهایی
یک تولدی دیگر ،
در سو سوی نور شمعی که بر فراز یک تکه کیک آب می شود ،
جشن سایه ای بر دیوار
و جسمی فراموش شده در ذهن های پر مشغله ،
جشن یاد های تلخ و یادگار های فراموش شده
بدون مهمانی و تجملی ،
نه آغوشی او را در کام می کشد
و نه پیامی او را امیدوار …
با سرفه های چرکین
و بی هیچ آرزوی فوت می کند،
این شمع سالگرد زنده بودنش را …
و حجم اتاق پر می شود از تنهایی ،
در تاریکی به رقص می افتد
شانه هایش ،
همراه با موسیقی هق هق بی پایان
در سالگرد جسمی که روحش هوای کودکی کرده …
هوای یک تولد دوباره
روز تولد من است !
چه کسی فوت می کند شمع سوخته دلم را !
کدام دوست ، به ضیافت خستگی هایم پا می نهد ؟
کِه ، دلخوشی را ، با روبان های سیاه کادو پیچ ،
به من هدیه دهد ؟
متن پست اینستاگرامی دکتر «مهرپور»
این استاد در اینستاگرام شخصی اش با انتشار عکس قبر همسرش نوشته است:
«مریم عزیزم سلام. من در چهل و یک سالگی به بسیاری از آن چیزهایی که امروز آرزوی جوانان و دانشجویان است، رسیده ام. پزشک، جراح، فوق تخصص، استاد و حتی رئیس! اما امروز بعد از این راهِ دراز و پر مشقّت، یک آرزو بیشتر ندارم، این که همه این ها را که برشمردم، پس بدهم و در عوض لحظه ای کنارِ تو بنشینم، در چشمانت نگاه کنم و فنجانی چای با هم بنوشیم و این بار قول می دهم که چای را نه یکباره و داغ که با آرامش و پا به پای تو بنوشم.
مریم عزیزم؛ این روزها جوان ترها آن چنان برای پیشرفت عجله دارند که نگاهِ مادر، نفسِ پدر و عشقِ همسر را نمی بینند و برای رسیدنِ هر چه سریع تر به قله، بسیاری را در دامنه جا می گذارند. مریم عزیزم، من پشیمانم از تمامِ شب هایی که صحبتِ تو را نمی شنیدم و به فکرِ تشویقِ حاضرینِ در سخنرانیِ فردایم بودم. من پشیمانم.
مریم جان، بگذار جوان ترها را نصیحتی کنم: در بالای قله ها و آن سوی ابرها خبری نیست، هر چه هست در دامنه زندگی شماست.»
این خانه
قلب من
زندگی من همه برای توست مریم
همه وجود کمن برای توست
دلم نیامد غیر فعال نگه دارم
هرچند شکسته پر به کنج قفسم
یک بوسه بود از لب لعلت هوسم
و آن بوسه چنان است که لب بر لب تو
آن قدر بماند که نماند نفسم
در یک تپه باستانی تورا دیدم
در انجا عاشقت شدم
وقتی اولین اشعار و اهنگ هارا برایت زمزمه کردم
و زبان به تحسین گشودی
دانستم
این عشق جان میگیرد
ابن نهال را میتوان در قلبهایمان کاشت
یادت می اید:
حتما می اید
این عقلانیت ویرانشهری تو
انقدر قدرتمند نیست
حافظه ات را پاک کند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات،که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی
در ان تپه در یک شب همه رویایم را برای داشتن تو ساختم
. به مرور پرورش دادم
درکش برای تو سخت است
یک ذهن خسته
با چه مشقتی
تمرین عشق می کند
در همان خوابگاه
این عشق در درون من جان گرفت
.
.
بگذریم
این نیز بگذرد
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گولّه میشی
می افتی تو حوض نقاشی
خیس میشی
گولّه میشی
می افتی تو حوض نقاشی
کی می گیره ؟
فرّاش باشی
کی می کُشه ؟
قصاب باشی
کی می پزه؟
آشپزباشی
کی میخوره ؟
حکیم باشی
گنجشکک اشی مشی
مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم
شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم
افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم
بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم
تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم
می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم
پس از پایان جنگ جهانی دوم و کشف ابعاد گسترده و دهشتناک جنایات نازی ها در اردوگاه های مرگ، این پرسش که چگونه و چرا خیل عظیمی از افرادی که به طبقات و بخش های گوناگون اجتماع تعلق داشتند، به شکل های گوناگون و در مراحل مختلف، یا به طور مستقیم در این جنایات شرکت کردند و یا به نوعی در شبکه ی پیچیده ی طراحی و اجرای آن نقش بازی کرده اند مطرح شد. از همان سالهای نخست پایان جنگ، محققان بسیاری در علوم انسانی برای یافتن پاسخی قانع کننده در این زمینه دست به یک سری تحقیقات دامنه دار و وسیع زدند. از میان سرشناس ترین آنها می توان از تئودور آدرونو، استانلی میلیگرم، ویلهلم رایش، اریک فروم و زیگموند بومن نام برد.
در حوزه ی روانشناسی بالینی یا اجتماعی و از همان ابتدا، آنچه توجه محققان را بیش از هر چیز دیگری به خود جلب کرده بود، ساختار روانی و شخصیت افرادی بود که مستقیما در جنایات نازی ها دست داشتند. برای آدرنو در کتاب معروفش "شخصیت اقتدارگرا"، میان منش ویرانگر افسران اس اس با "شخصیت اقتدارگرا" که تحت تاثیر مستقیم نظام خویشاوندی و روابط خانوادگی در جامعه آلمان شکل می گرفت، ارتباط نزدیک وجود داشت.
از نظر اریک فروم در کتاب معروفش "آناتومی ویرانسازی"، می توان ارتباطی مستقیم میان منش سادیستی هیتلر با سیاست های جنگ طلبانه و ویرانساز حکومت آلمان در دو دهه ی سی و چهل مشاهده کرد.
فروم، هیتلر را فردی منحرف با گرایش مرده گرای می دانست. در بسیاری از این دست تحلیل ها که از دهه ی شصت تا به امروز همچنان ادامه دارند، افرادی که به طور مستقیم در سرکوب، شکنجه و همینطور از میان برداشتن انسان های دیگر شرکت می کنند، یا دچار انحراف شخصیتی هستند و یا این که در کودکی از کمبودهای عاطفی و نارسایی های تربیتی رنج برده اند. چنین نگرشی، با بحث های متفاوت و متناقضی که با خود به همراه آورده است، بسیار جالب و قابل تعمق می باشند و بحث و گفتگو پیرامون ارتباط میان شخصیت فرد با نقشی که در اجتماع برعهده می گیرد همچنان موضوع مهمی برای تحقیقات روان شناسانه است بدون آن که نتایجی قطعی با خود به همراه آورده باشد.
نقش عوامل اجتماعی
در برابر چنین نگاهی که دلایل اصلی روی آوری به جنایت سیاسی را در ساختار شخصیتی و دستگاه روانی افراد جستجو می کند، نگاه دیگری از دهه ی شصت پدید آمد که بررسی نقش عوامل محیطی را در دستور کار خود قرار داد. از این دیدگاه هیچ فردی شکنجه گر بدنیا نمی آید بلکه این شرایط خاص اجتماع و موقعیت افراد است که می تواند ایشان را به سوی ارتکاب جنایت، آنهم در کادر نظام های سیاسی معینی، هدایت نماید.
زیگموند بومن در کتاب بسیار ارزشمند "مدرنیته و هولوکاست" و در بخش "جامعه شناسی پس از هولوکاست" می نویسد:"امروزه دیگر همه می دانند که اولین تلاش ها برای توضیح هولوکاست به مثابه جنایتی که توسط جانیان مادر زاد، موجودات سادیک، دیوانگان یا هر نوع افراد دیگری که از نظر اخلاقی دچار نارسایی های جدی باشند روی داده، در واقعیت مورد تایید قرار نگرفته است."
از نظر ژورژ ام. کرن نمی توان بیش از ده درصد از اس اس ها را از نظر بالینی و روانی در زمره ی افراد "ناهنجار" دسته بندی کرد. هانا آرنت نیز در کتاب جنجال برانگیزش،"آیشمن در اورشلیم"، با طرح نظریه ی "پیش پا افتادگی پلیدی" معتقد بود که آیشمن (از طراحان اصلی "راه حل نهایی" که می بایست به نابودی کامل یهودیان در اروپا می انجامید)، کارمندی متوسط، وظیفه شناس و متعصب بیش نبود. در دفاع از تز آرنت می توان به این نکته اشاره کرد که روان پزشکانی که پیش از محاکمه آیشمن در سال ۱۹۶۱ با او گفتگو کرده بودند، هیچ مرض روانی خاصی در او تشخیص نداده بودند.
هربر س. کلمن در پاسخ به این پرسش که چگونه آلمانی های معمولی به جانیان زنجیره ای تبدیل شدند، معتقد است که می شود موانع اخلاقی بر سر راه ارتکاب جنایت سیاسی را در صورتی که سه شرط زیر فراهم باشند، از سر راه برداشت: ۱) خشونت مجاز باشد و توسط حکم رسمی مقامات صالح صادر شده باشد، ۲) نقش فرد با دقت توسط مقامات فرادستش تعیین شود و به اعمالی که از او سر می زند شکلی عادی و روزانه دهد، ۳) قربانیان خشونت به روش های گوناگون و توسط امکاناتی که ایدئولوژی در اختیار طراحان جنایت قرار داده است، به موجودی غیر انسانی تبدیل شود.
بدین تریب خشونت سازمان یافته، وقتی از مشرعیت اداری یا تشکیلاتی مافوقها برخوردار باشد و جنبه ی روزانه و عادی به خود گیرد، می تواند بر علیه افرادی که ایدئولوژی نظام سیاسی ایشان را خارج از دایره ی انسانیت معرفی می کند، به شکلی وسیع و همه جانبه مورد استفاده قرار گیرد.
کسی شکنجه گر به دنیا نمی آید
با این حال از نظر بسیاری از محققین، صرف فراهم آوردن شرایط بیرونی به شیوه ای که کلمن توضیح می دهد، نمی تواند برای تبدیل فرد عادی به شکنجه گر و بازجو کافی باشد. از نظر پیریمو لوی ، از بازماندگان اردوگاه های مرگ نازی ها، از نظر شخصیتی نمی توان تفاوتی کیفی میان جانیان نازی با افراد عادی قائل شد. برای پریمو لوی اعمال و جنایات نازی ها در درجه ی نخست نتیجه ی مستقیم تعلیم و تربیتی است که از طراحان "راه حل نهایی" دریافت کرده اند. آلیس میلر نیز در همین ارتباط از نقش "آموزش سیاه" در ارتکاب جنایت توسط نیروهای امنیتی در کشورهای گوناگون یاد می کند و برایش مسئولیت بسیاری قائل است. بر اساس این نظر، برای آن که فردی عادی به شکنجه گر تبدیل شود، باید از تعلیم و آموزشی ویژه برخوردار گردد. آموزشی که در نهایت موجبات تغییراتی اساسی در شخصیت او را فراهم می آورد.
یکی از مهم ترین آثاری که در چند سال گذشته در دفاع از این دیدگاه منتشر شده، کتاب "جلادان و قربانیان – روانشناسی شکنجه"، اثر مهم روانشناس فرانسوی فرانسوآز سیرونی است. سیرونی خود سال های متمادی به کار درمان با قربانیان شکنجه مشغول بوده است.
مراحل مختلف آموزش یک شکنجه گر
از نظر سیرونی می توان شباهت های بسیاری میان روندهای اعمال شکنجه به مخالفین سیاسی از یک سو و روش های تربیت بازجو و شکنجه گر از سوی دیگر یافت. او آموزش و تربیت یک شکنجه گر و بازجو را به طور کلی به چهار مرحله تقسیم می کند.
در مرحله ی نخست و مقدماتی، به افرادی که برای گروه های ضربت و ویژه ی پلیس انتخاب می شوند این طور وانمود می شود که حضور ایشان در گروه به هیچ وجه اتفاقی نیست و مسئولان ایشان را از میان بهترین داوطلبان دستچین کرده اند. در این مرحله در واقع بر هویت اولیه فرد مهر تایید زده می شود و توانایی و استعدادهایش بزرگ نمایی می شوند.
با این حال در واقعیت این افراد اغلب از میان کسانی انتخاب می شوند که ارتباط عمیق و تماس زیادی با محیط زندگی اولیه خود نداشته باشند، از بی ثباتی درآمد و حتی بی کاری در گذشته رنج برده باشند و علاوه بر آن نسبت به آینده دچار بی اطمینانی و نگرانی باشند.
در مرحله ی دوم درست عکس مرحله ی نخست عمل می شود و مربیان به شیوه های گوناگون تلاش می کنند تا هویت فردی و اولیه ی فرد را به شیوه های گوناگون مضمحل و نابود سازند. در این دوره ایجاد ترس و وحشت به انحای گوناگون نقش مهمی در آموزش برعهده دارد.
مربی در این مرحله به موجودی غیر قابل پیش بینی و بی رحم تبدیل می شود که از هیچ بهانه ای برای تحقیر کردن و آزار دادن صرف نظر نمی کند: تراشیدن موی سر، اجبار افراد به کارهای پوچ و طاقت فرسا (کندن گودال و سپس پر کردنش به دفعات)، انجام کارهای خلاف عرف مانند کشتن حیوانات با دست خالی و غیره در نظام آموزشی بسیاری از سرویس های اطلاعاتی مشترک می باشد. برای تاثیر گذاری بر هویت فردی در این مرحله، دو نکته ی بسیار مهم یکی حذف کامل زندگی و فضای خصوصی (افراد شبانه روز با هم زندگی می کنند) و دیگری قطع کامل ارتباط فرد با تمامی آن چیزهایی است که به زندگی قبلی او تعلق داشته اند.
پس از قطع رابطه ی فرد با گروهایی که در گذشته به آنها احساس تعلق می کرده مرحله ی سوم آغاز می شود. هدف اصلی در این مرحله ایجاد احساس گروه بودن و القای حس وابستگی افراد به گروه می باشد. شرایط سخت و تحقیر مداوم در این دوره پایان می پذیرد و به فرد این طور القا می شود که به گروه افراد برگزیده ای تعلق دارد که نقش و رسالتی حیاتی و بسیار مهم بر دوش گرفته است.
رسالتی که به ایشان اجازه می دهد تا قوانین "انسانهای عادی" را زیر پا بگذارند و در صورت لزوم به هیچ اخلاق و مرامی جز فرمان رهبر و قواعد گروه پایبند نباشند. در این دروه احساس غرور، مردانگی و توانایی های فردی بسیار تقویت می شوند.
در مرحله ی آخر مراسم و نمایشی ویژه جهت اعلام رسمی پیوستگی فرد به گروه جدیدش انجام می شود. در این مرحله، دوره ی رسمی آشناسازی و رمزآموزی پایان می یابد و از آن پس از فرد انتظار می رود تا ارزش های گروه جدید خود را بر تمامی تعلقات دیگرش ارجح دانسته از نظام سلسله مراتبی حاکم بر آن به طور کامل تبعیت کند.
با توجه به مجموعه تحقیقاتی که تا کنون در این زمینه انجام شده می توان در انتها چنین نتیجه گرفت که برای بدست آوردن فهمی جامع از نحوه ی پیدایش شکنجه گر و اعمال کنندگان خشونت سازمان یافته، بویژه در درون نظام های سیاسی دیکتاتوری و تمامیت خواه، توجه به خصوصیات شخصیتی، نظام حاکم سیاسی، شرایط اجتماعی و دست آخر سیستم های آموزشی که برای تربیت این افراد بکار گرفته می شوند از اهمیت درجه اول برخوردار می باشند.
در حال حاضر بسیاری از تحقیقات بر سر این نکته اتفاق نظر دارند که نمی شود جنایت سازمان یافته ی سیاسی در عصر مدرن را تنها با توسل به تئوری های بالینی و بیمارهای گوناگون روانی توضیح داد. درک و مطالعه ی دقیق شرایط محیطی، نظام اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و همینطور خانوادگی و خویشاوندی نقشی مهم بازی در این میان برعهده دارند که نباید آنها را نادیده انگاشت.
دارد صبح میشود!
بیا بیدار نشویم علاقه
من در خوابِ تو بمانم وُ
تو در خوابوخیال وُ
خیالِ خوابِ من
دارد صبح میشود هوا
بیابرویم ساحل، درراه نان میخریم. وَ نان تازه و داغ
از خانه چای میآوریم/
آفتاب نیامده بساطِ استکانِ داغ و بخار چای و بویِ نانِ تازه و طعمِ سفره خواب را میچینیم.
نیا آفتاب جان ما تازه خوابِ خانه آمدهایم و میخواهیم تمامِ آمدنت را
ذرهذره هم را ببینیم و لحظهلحظهی هم را ببوسیم
نیا آفتاب جان میخواهیم کنارِ ماسهها دراز بکشیم و مثلن صبح شود و بیدار شویم
ما تازه به خواب این بازی آمدهایم. به خواب این خیال
_سردت نیست؟ پتو میخواهی علاقه
-ها...ا! چرا بیدارم کردی داشتم خوابِ تو را میدیدم و آفتاب و ساحل و بویِ بخارِ چای را
ای لعنت به من! لعنت به این بد بیداریهایِ بیهوده
لعنت به این بد وقتهایِ بدموقع
لعنت به من به این آفتاب نیامده!
چرا سردمه... کمی سردم شده/ میشه بغلم کنی
ای جان!
دارد صبح میشود هوا/ بیا بیدار نشویم
کوله را برداریم و برویم سمتِ کوه/ از باغهایِ چای بالا برویم و از لایِ درختهایِ توسکا رد شویم
اصلن برویم سمتِ سُمام! حالا هوایِ آنجا زمستان است. هنوز برف دارد و کُلی برفبازی میکنیم.
راه میرویم، خسته میشویم، مینشینیم
لایِ برفها بوتهها و درختها میدویم. تشنه میشویم. چشمه پیدا میکنیم آب میخوریم. قزل صید میکنیم...نه نه! گوه خوردم! غلط کردم بیدار نشو علاقه میدانم تو ماهیها را دوست داری و گلها را و بیابانها را
میدانم درختها را عاشقی و...
بیدار نشو علاقه!
بیابرویم به خواب هم. هم را برداریم و برویم به همان روزهایِ نارنج، نارنجیهایِ پرتقال
پاییزِ برگ و برگهایِ زرد و زردهایِ رنگ
برویم بهروزهای رنگارنگ، به فصلِ هزار رنگ و طوفانِ رنگ وُ
رنگ
دارد صبح میشود هوا!
بیا به پاییز برویم علاقه
به زنگ
به مدرسه
به نامههایِ لایِ کتاب، به گُلهایِ خشکشدهی لایِ دفترِ انشا،
املا
به پاییز شده است هوا
برویم قدم بزنیم. صدایِ خشخش برگها. صدایِ سکوتِ بینِ ما
قدمبهقدم پاییزها و قدم زدنها و خیابانها گذشت
_ بیا برات انار دون کردم
_گلپر زدی؟
_آره قربونت مگه میشه یادم بره طعم دوست داشتنییِ تو رو
_حالا نمیخواد خودت رو لوس کنی
تو انار را دوست داشتی! حتا نوشتنِ مشقش را
نقاشی کردن و با دست خوردن وُ
رنگش را
پاییز فصلِ انارهایِ تازه بود، انارهایِ ترشِ چمخاله
فصلِ رنگ و مزه!
انگار طعمها در پاییز خوشمزهتر میشوند تا در فصلِ خوشان! شاید چون کمترند
یا بیشتر میریزند
شاید هم چون فصلِ میوههایِ کمیاست؛ اما نه این نیست
پاییز دوستداشتنی است چون تو دوستش داری
مثلِ باران که زیباست، چون تو زیبایی
یا غمگین میشود، چون تو غم داری
بیا به هر فصلی که دوست داری برویم
دارد صبح میشود هوا
علاقهیِ خوبم
علاقه جانِ من
ادمی هرچه قدر هم که تلاش کند
در این زمانه از سیاست و فلسفه بنویسد
روح عاشق که داشته باشد نمی تواند
البته عاشق بوده همانند سلبریتی ها و مجریان من و تو بیبیسی و رامبد جوان باری به هر جهت بوده نیست
عاشق بودن یعنی تلاش برای رسیده به تعهد
وفاداری
صداقت
مگر اینکه از بیخ و بن اینها را قبول نداشته باشیم
نمی دانم شاید هم من در اشتباه هستم
گاهی می خواهم هر انچه که یاد اور شیرین ترین لحظات عمرم هست را به دور بریزم
اما با دور ریختن اشیا خاطرات فراموش نمی شود
در هر ساعتی
در هر صبحی که انتظار صبح بخیر شنیدن داریم
و در هر شبی که با شب بخیر معشوبق ادمی به خواب رفته است
خاطرات به یکباره می رسند
از خواب برگشتم به تنهایی
پل میزنم از تو به زیبایی
چشمامو میبندمو میبینم
دنیا رو با چشم تو میبینم
دنیای من با عشق درگیره
عشقی که تو نباشی میمیره
عشقی که تو دست تو گل داده
عشقی که به دست من افتاده
تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یکبار ماهو قسمت من کن
من پشت این پنجره میشینم
بارونو تو چشم تو میبینم
عیبی نداره چشمتو وا کن
عیبی نداره باز غمگینم
بازی نکن با قلب داغونم
من آخر بازی رو میدونم
حیفه بخوایم از هم جدا باشیم
من خیلی وقته با تو هم خونم
..............................................
در این زمانه بی هیاهوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
پیدایش یک نابغه یک رخداد تاریخیست. افلاطون یک رخداد تاریخیست. ارسطو هم! ابن سینا و مولوی و خیام اتفاقات تاریخی هستند. این رخدادها نه قابل پیشبینیاند و نه میشود آنها را برنامهریزی کرد. ظهور نابغهها همان قدر قابل برنامهریزی است که فوران یک آتشفشان. این نه به خواست کسی پیش میآید و نه به عزم و اراده فردی فوران میکند. بر همین منوال کسی از پدر و مادر یک نابغه انتظار ندارد فرزند نابغه دیگری به دنیا بیاورند.
این از صورت مساله. اما مشکل کجاست؟ مشکل وقتی پیش میآید که در ساختار اجتماعی هرمی، در آنجا که فرهنگ در چهارچوب تنگ آتوریته شکل میگیرد و هر روز حرمت و حقوق شهروندانش را زیر پا میگذارد، از افرادی با عنوانهاینخبه بت میسازند. مشکل وقتی پیش میآید که چنین ساختاری شهروند دست دوم و سوم به وجود میآورد.
در عرصه سیاست، نخبهگرایی مترادف فردمحوری است. نخبهگرایی با فردمحوری ظاهرا بیربط است. اما کافیست نگاهی به رفتارمان با توانخواهان بیندازیم تا ببینیم چگونه آن یکی با این همریشهاند. دنباله روی از یک مرشد و قطب ر تا حد خاکساری و بندگی نمونه منفی فردمحوری است.
در یک فرهنگ مرکزگرا و اقتدارگرا، با نگاه به قدرت پدر، معلم، و دولت، شهروندان اگر سانسور نشوند، یا جوانمرگ میشوند و یا به لکنت زبان میافتند؛ و بدون آنکه به بلوغ فکری برسند، در سایه پدر و مادر دست و پا میزنند. رشد دغلکاری، نشانه بیماری چنین جامعهایست. در فرهنگی که احترام بر اساس پیروزی و غلبه بر دیگری تنظیم شده، نخبهگرایی و نخبهکشی دو روی یک سکهاند.
این مختصات ربطی به طبقات اجتماعی ندارد. بروز آن را میتوان در همه لایهها و در کل بافت جامعه شاهد بود. این رفتار را هم در محیط خانه میبینیم و هم در مدرسه. و هم در میان کارمندان یک شرکت. هم در یک استادیوم ورزشی، و هم در میان روشنفکران و هنرمندان.
در دنباله چنین درکی از آدمی، مرید و مرادبازی، دستهبندی، یار و یارکشی رفتار غالب در سطح جامعه است. در اینجا جهان تا اطلاع ثانوی به خودی و غیرخودی تقسیم میشود. در چنین فرهنگی جوانان به دنبال یافتن کوتاهترین راه رسیدن به ترقی میگردند و پدر و مادرها فرزندان خود را به سوی شغلهای پرآوازه هدایت میکنند. و از آنجا که قهرمانی در توان هر کس نیست، دروغگویی و سیاهکاری به شدت گسترش پیدا میکند. سیاست نیز به عوامفریبی سوق مییابد و به دستگاه جذب آرای مردم تبدیل میشود.
علائم مرکزمحوری را میتوان در پایتختمحوری و تراکم قدرت در دست یک یا چند طایفه مشاهده کرد. در جامعه متمایل به قدرت مطلق، اداره و برنامهریزی امور به دست "زرنگها" و نه مدبران واقعی میافتد و شکافی عظیم میان مردم عادی و رهبران سر بر میآورد.
ظهور چنین وضعیتی در جهان غرب به رشد "خواص" میانجامد، اما از آنجا که چرخش قدرت در ساختار کلی جامعه نهادینه شده است، این گونه جوامع توان آن را دارند که خطاهای خود را ترمیم و تصحیح کنند.
آنچه از این منظر به راحتی قربانی میشود فرهنگ و در ادامه آن زوال تفکر است. رشد نوکرمنشی، مداحی، مجیزگویی و افتخارات دولا سه لا به این و آن، علائم چنین جامعهای است. نسبت این افتخار با عجز، نسبت معکوس است. هر چه شدت این افتخار بیشتر باشد، عجز و حس حقارت بیشتر است.
بتسازی از سیاستمردان و مدح پرطمطراق از هنرمندان و استاد استاد گفتنهای یک نفس در همین راستا است. لازم به تذکر است که ما دراین جا تخصص و کاردانی و توان حرفهای را نقد نمیکنیم. اتفاقا با درک و سپاس متناسب از مدبران یک جامعه راه را بر حکومت میانمایگان خواهیم بست. جامعهای که نتواند با تعادل و نسبت به موضوع از کلمات استفاده کند، جامعه سالمی نیست.
افتخارات قلمبه و درشت، بیان نژادپرستی پنهان ما نیز هست. به رخ کشیدن تبار و اصل و نسب، قبیلهسالاری و توهم ژن برتر، از این آبشخور تغذیه میکند. افتخارات مشعشع به نخبگان، رسواگر نیاز پنهان و سرکوب شده یک ملت است. باید نشان داده شود که در ما نیز ژنهای نوابغ و نخبهها کار میکنند.
این تمایلات تا آنجا که به توهم شخصی دایی جان ناپلئونی پایان یابند بیخطرند، اما وقتی تبدیل به امری قومی و ملی آغشته به خشونت شوند و امکانات مملکت را ملعبهای برای رسیدن به این خود بزرگبینی، خطرناک و به عدوی فرهنگ بدل میشوند. چه این عدو زیر پرچم ملی رشد کند و چه زیر پرچم عقیده و مذهب. از پیدایش این خودبزرگبینی تا تولد یک دیکتاتور راهی نیست. ب
در چنین فرهنگی اما برگ مداحی و تفاخر میتواند به یک باره برگردد و نابغه ر دیروز را ملعون و مطرود اعلام کند؛ همانگونه که سیاست سالهاست بر این پاشنه میچرخد.
تصور کنید جامعهای را که در آن استیون هاوکینگ، فیزیکدان نابغه را به علت معلولیتهای جسمی با اتکا به "قانون سلامت موروثی" و سترونسازی اجباری نازیها، از جامعه حذف کند. در چنین جامعهای شروع نابودی و حذف دیگری آغاز شده و تا سرکوب دگراندیشان و زندانی کردن مخالفان راهی نمانده است.
پس علت عقبماندگی ما ایرانیان را باید در ذهنیت جمعی ما از انسان، و در امتداد آن در مناسبات قدرت در خانواده و جامعه و نهایتا در قدرت سیاسی تکحزبی و فردمحور جستجو کرد. هر آن از فرد و مرکزمحوری و آقاسالاری (بدل نخبهگرایی) روی برگرداندیم و بر محور قانون، کار و زندگی خود را سامان دادیم، و به اهمیت چرخش قدرت باور آوریم، به زودی ثمره مثبت آن را در زندگی خود و فرزندان خود خواهیم دید.
برای رسیدن به ارج و قرب آدمی آنچنان که در منشور جهانی حقوق بشر و در بیشتر قانونهای اساسی کشورها از آن سخن رفته است، برای رسیدن به منزلتی از آدمی که در پی آن تحقیر همنوع خود و در ادامه آن خشونت و نابودی دیگری مردود شمرده شود، برای رسیدن به چنین مرحلهای باید در تعریف خود از انسان بازنگری کنیم.
طبیعت چیزی به نام نخبه و نابغه و خواص و کمال و برتری نمیشناسد. طبیعت چیزی به نام معلول نمیشناسد. در طبیعت نابرابری وجود ندارد. همانگونه که در طبیعت چیزی به نام زباله وجود ندارد. همه چیز در چرخه ارگانیک دوباره تبدیل به ماده میشود. باید از طبیعت یاد بگیریم.
اگر بدانی وقتی نیستی
چقدر بیهوده ام
تلخم، خرابم و هیچ
اگر بدانی فقط ...
هیچوقت نمی روی
بانوی زیبای من
حتی به خواب ...
..............................
باز عاشقت شدم؛
داشتم آهنگی گوش می دادم
که شبیه موهای تو بود
.......................
میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد .
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد !
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من …
چو یک پیالۀ شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود میلغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد !
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو میر یخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟
"فروغ فرخزاد"
.................................
من آنقدر معمولی هستم که هیچ کس شیفته ی حرف زدنم نشود،
قلب هیچ کس با دیدنم نلرزد،
کسی برای چشم هایم نمیرد،
.
من آنقدر معمولی هستم که
هیچ کس با خندیدنم ته دلش ضعف نرود،
هیچ کس از نبودنم غصه اش نگیرد و
جای خالیم توی ذوق نزند...
من یک آدم معمولی هستم،
حتی از معمولی هم معمولی تر،
ولی من دوست داشتن را بلدم،
اینکه با تمام وجودم یک نفر را دوست داشته باشم بلدم،
اینکه برای بودنش و ماندنش از جان و دل مایه بگذارم هم بلدم...
من زیادی معمولی هستم،
ولی همینِ منِ معمولی میداند باید
پای خواسته اش بایستد...
برای پیچ و خمی موهای کسی که دلش را لرزانده شاعری کند
و دلش از خنده یک نفر ضعف برود...
همینِ منِ از معمولی معمولی تر
تمام قد پای دوست داشتن ماندن را ولی خوب بلد است...