با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

پیدایش یک نابغه یک رخداد تاریخی‌ست. افلاطون یک رخداد تاریخی‌ست. ارسطو هم! ابن سینا و مولوی و خیام اتفاقات تاریخی هستند. این رخدادها نه قابل پیش‌بینی‌اند و نه می‌شود آنها را برنامه‌ریزی کرد. ظهور نابغه‌ها همان قدر قابل برنامه‌ریزی است که فوران یک آتشفشان. این نه به خواست کسی پیش می‌آید و نه به عزم و اراده‌ فردی فوران می‌کند. بر همین منوال کسی از پدر و مادر یک نابغه انتظار ندارد فرزند نابغه‌ دیگری به دنیا بیاورند.

این از صورت مساله. اما مشکل کجاست؟ مشکل وقتی پیش می‌آید که در ساختار اجتماعی هرمی، در آنجا که فرهنگ در چهارچوب تنگ آتوریته شکل می‌گیرد و هر روز حرمت و حقوق شهروندانش را زیر پا می‌گذارد، از افرادی با عنوان‌هاینخبه بت می‌سازند. مشکل وقتی پیش می‌آید که چنین ساختاری شهروند دست دوم و سوم به وجود می‌آورد. 

در عرصه سیاست، نخبه‌گرایی مترادف فرد‌محوری است. نخبه‌گرایی با فرد‌محوری ظاهرا بی‌ربط است. اما کافی‌ست نگاهی به رفتارمان با توان‌خواهان بیندازیم تا ببینیم چگونه آن یکی با این هم‌ریشه‌اند. دنباله روی از یک مرشد و قطب ر تا حد خاکساری و بندگی نمونه منفی فردمحوری است. 

در یک فرهنگ مرکزگرا و اقتدارگرا، با نگاه به قدرت پدر، معلم،  و دولت، شهروندان اگر سانسور نشوند، یا جوانمرگ می‌شوند و یا به لکنت زبان می‌افتند؛ و بدون آنکه به بلوغ فکری برسند، در سایه پدر و مادر دست و پا می‌زنند. رشد دغلکاری، نشانه بیماری چنین جامعه‌ای‌ست. در فرهنگی که احترام بر اساس پیروزی و غلبه بر دیگری تنظیم شده، نخبه‌گرایی و نخبه‌کشی دو روی یک سکه‌اند.

این مختصات ربطی به طبقات اجتماعی ندارد. بروز آن را می‌توان در همه لایه‌ها و در کل بافت جامعه شاهد بود. این رفتار را هم در محیط خانه می‌بینیم و هم در مدرسه.  و هم در میان کارمندان یک شرکت. هم در یک استادیوم ورزشی، و هم در میان روشنفکران و هنرمندان. 

در دنباله‌ چنین درکی از آدمی، مرید و مراد‌بازی، دسته‌بندی، یار و یارکشی رفتار غالب در سطح جامعه است. در اینجا جهان تا اطلاع ثانوی به خودی و غیرخودی تقسیم می‌شود. در چنین فرهنگی جوانان به دنبال یافتن کوتاه‌ترین راه رسیدن به ترقی می‌گردند و پدر و مادرها فرزندان خود را به سوی شغل‌های پرآوازه هدایت می‌کنند. و از آنجا که قهرمانی در توان هر کس نیست، دروغ‌گویی و سیاه‌کاری به شدت گسترش پیدا می‌کند. سیاست نیز به عوام‌فریبی سوق می‌یابد و به دستگاه جذب آرای مردم تبدیل می‌شود.

علائم مرکزمحوری را می‌توان در پایتخت‌محوری و تراکم قدرت در دست یک یا چند طایفه مشاهده کرد. در جامعه متمایل به قدرت مطلق، اداره و برنامه‌ریزی امور به دست "زرنگ‌ها" و نه مدبران واقعی می‌افتد و شکافی عظیم میان مردم عادی و رهبران سر بر می‌آورد.

ظهور چنین وضعیتی در جهان غرب به رشد "خواص" می‌انجامد، اما از آنجا که چرخش قدرت در ساختار کلی جامعه نهادینه شده است، این گونه جوامع توان آن را دارند که خطاهای خود را ترمیم و تصحیح کنند.

آنچه از این منظر به راحتی قربانی می‌شود فرهنگ و در ادامه آن زوال تفکر است. رشد نوکرمنشی، مداحی، مجیزگویی و افتخارات دولا سه لا به این و آن، علائم چنین جامعه‌ای است. نسبت این افتخار با عجز، نسبت معکوس است. هر چه شدت این افتخار بیشتر باشد، عجز و حس حقارت بیشتر است.

بت‌سازی از سیاست‌مردان و مدح پرطمطراق از هنرمندان و استاد استاد گفتن‌های یک نفس در همین راستا است. لازم به تذکر است که ما دراین جا تخصص و کاردانی و توان حرفه‌ای را نقد نمی‌کنیم. اتفاقا با درک و سپاس متناسب از مدبران یک جامعه راه را بر حکومت میان‌مایگان خواهیم بست. جامعه‌ا‌ی که نتواند با تعادل و نسبت به موضوع از کلمات استفاده کند، جامعه سالمی نیست.

افتخارات قلمبه و درشت‌، بیان نژادپرستی پنهان ما نیز هست. به رخ کشیدن تبار و اصل و نسب، قبیله‌سالاری و توهم ژن برتر، از این آبشخور تغذیه می‌کند. افتخارات مشعشع به نخبگان، رسواگر نیاز پنهان و سرکوب شده‌ یک ملت است. باید نشان داده شود که در ما نیز ژن‌های نوابغ و نخبه‌ها کار می‌کنند. 

این تمایلات تا آنجا که به توهم شخصی دایی جان ناپلئونی پایان یابند بی‌خطرند، اما وقتی تبدیل به امری قومی و ملی آغشته به خشونت شوند و امکانات مملکت را ملعبه‌ای برای رسیدن به این خود بزرگ‌بینی، خطرناک و به عدوی فرهنگ بدل می‌شوند. چه این عدو زیر پرچم ملی رشد کند و چه زیر پرچم عقیده و مذهب. از پیدایش این خود‌بزرگ‌بینی تا تولد یک دیکتاتور راهی نیست. ب

در چنین فرهنگی اما برگ مداحی و تفاخر می‌تواند به یک باره برگردد و نابغه ر دیروز را ملعون و مطرود اعلام کند؛ همان‌گونه که سیاست سال‌هاست بر این پاشنه می‌چرخد. 



تصور کنید جامعه‌ای را که در آن استیون هاوکینگ، فیزیکدان نابغه را به علت معلولیت‌های جسمی با اتکا به "قانون سلامت موروثی" و سترون‌سازی اجباری نازی‌ها، از جامعه حذف کند. در چنین جامعه‌ای شروع نابودی و حذف دیگری آغاز شده و تا سرکوب دگر‌اندیشان و زندانی کردن مخالفان راهی نمانده است.

پس علت عقب‌ماندگی ما ایرانیان را باید در ذهنیت جمعی ما از انسان، و در امتداد آن در مناسبات قدرت در خانواده و جامعه و نهایتا در قدرت سیاسی تک‌حزبی و فردمحور جستجو کرد. هر آن از فرد‌ و مرکزمحوری و آقاسالاری (بدل نخبه‌گرایی) روی برگرداندیم و بر محور قانون، کار و زندگی خود را سامان دادیم، و به اهمیت چرخش قدرت باور آوریم، به زودی ثمره‌ مثبت آن را در زندگی خود و فرزندان خود خواهیم دید.

برای رسیدن به ارج و قرب آدمی آن‌چنان که در منشور جهانی حقوق بشر و در بیشتر قانون‌های اساسی کشورها از آن سخن رفته است، برای رسیدن به منزلتی از آدمی که در پی آن تحقیر هم‌نوع خود و در ادامه آن خشونت و نابودی دیگری مردود شمرده شود، برای رسیدن به چنین مرحله‌ای باید در تعریف خود از انسان بازنگری کنیم. 

طبیعت چیزی به نام نخبه و نابغه و خواص و کمال و برتری نمی‌شناسد. طبیعت چیزی به نام معلول نمی‌شناسد. در طبیعت نابرابری وجود ندارد. همان‌گونه که در طبیعت چیزی به نام زباله وجود ندارد. همه چیز در چرخه ارگانیک دوباره تبدیل به ماده می‌شود. باید از طبیعت یاد بگیریم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.