با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

وقتی ناخوشی‌های ذهنی ریز و درشت در جامعه امروزی از سر و کول آدم بالا می‌روند، علمی وجود دارد به نام روانشناسی که به همه این ناخوشی‌ها اسم‌های دهان‌پُرکن و جذاب می‌دهد: این‌سومنیا (بیماری بی‌خوابی)، انورکسیا (بی‌اشتهایی عصبی)، اختلالات محبتی و ارتباط با دیگران و .... همه این اختلالات که گه‌گاه با عنوان «بیماری» از آن‌ها یاد می‌شود، تعاریف متعددی از سوی روانشناسان و روانپزشکان دارند و گاه برای آن‌ها درمان‌های بالینی و مشاوره‌ای تجویز می‌شود. امروزه کتاب‌های زیادی در این زمینه منتشر می‌شود و نشریات و کتاب‌های تخصصی متعددی از روانشناسان به‌نام در این زمینه به چشم می‌خورند. اما متون مناسب برای مردم عادی که دانش اندکی از علم روانشناسی دارند، چندان زیاد نیست.

 

کتاب «مامان و معنای زندگی» یکی از همین متون علمی روانشناسی است که برای فهم عامه مردم تنظیم شده است. دانای کل قصۀ این کتاب، دکتر آروین یالیوم، استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد است که سعی دارد تجربیات روان‌درمانی خود را داستان‌وار بیان کند و در این روایت جذاب ما را با انواع اصطلاحات تخصصی آشنا می‌کند. همان‌طور که خود نویسنده اذعان کرده «کوشیده‌ام هم قصه‌گو باشم و هم آموزگار»، در این کتاب یک دورۀ آموزشی جذاب در مورد علم روانشنانسی می‌گذرانیم که البته چندان هم خسته‌کننده نیست. این آموزگار خبره، شش داستان را در شش موقیعت تقریباً متفاوت روایت می‌کند. تعدادی از این داستان‌ها در اتاق‌های روان‌درمانی و جلسات مشاوره‌ای روی داده که ممکن است هر انسانی تجربه‌ای متفاوت از آن را داشته باشد. تعدادی از داستان‌ها هم روایت‌هایی هستند از انسان‌هایی که با مشکلات روحی و روانی و گاه جسمی روبه‌رو هستند. در دل داستان، ضمن تشریح این بیماری‌ها، راهکارهایی برای مقابله با آن‌ها ارائه می‌شود.

 

در گوشه‌ای از این داستان‌ها گویی پرده از واقعیت‌هایی برداشته می‌شود که بیمار به آن‌ها آگاه بوده است، ولی عوامل بازندارندۀ متفاوت روی آن را پوشانده است. مثلاً در داستان هفت درس پیشرفته در درمان سوگ، زمانی که ایرن (زنی که همسر خود را بر اساس بیماری سرطان از دست داده و هنوز با این موقعیت کنار نیامده)، در خلال یکی از جلسات روان‌درمانی به تشریح خوابی می‌پردازد، نویسنده دو متن در این خواب را برای ما مخاطبان تشریح می‌کند. یک متن باستانی و یک متن نوین که ایرن باید آن را به خاطر می‌آورده؛ ایرن متن اول را که مقدمۀ متن دوم بوده نیاموخته است. روانپزشک پس از تشریح ندای ذهنی انسان در کتاب و یادآوری اهمیت رؤیاها در تشریح روان‌درمانی برای خواننده، دوباره به موقعیت ایرن برمی‌گردد و پس از شیرجه زدن در رویای ایرن (ص ۱۲۷) در مورد دو متن، خودِ بیمار را به اعتراف وادار می‌کند که «متن باستانی همان مرگ برادر اوست که وقتی بیست ساله بوده اتفاق افتاده است و متن امروزی نیز مرگ همسرش است» و روانپزشک ادامه می‌دهد «که تا با مرگ برادرت کنار نیایی، نمی‌توانی با مرگ همسرت رو در رو شوی».

 

نویسنده در در داستان رویارویی دوجانبه یادآور می‌شود که در یک موقعیت یکسان، انسان‌ها و حتی روانشناسان نظرات متفاوتی دارند. موقعیتی را تشریح می‌کند که «دکتر ارنست لش» در گزارش احوال بیمار خود «میرنا» به «گروه مطالعاتی انتقال متقابل»، بیمار را خسته‌کننده توصیف می‌کند که انرژی او را گرفته بدون آن که چیزی پس بدهد. «دکتر ورنر» که در داستان به عنوان استاد باتجربه‌ای معرفی شده، ضمن این‌که درمانگر را برای تمایل به آشکارسازی صریح احساساتش می‌ستاید، ولی انتقاد تندی به روند درمان او و از کوره در رفتن در مقابل بیمار دارد. دکتر ورنر تأکید می‌کند «توجه بی‌طرفانه، این چیزی است که باید به بیمار پیشکش کنی» (ص ۲۳۰). انتقاد سایر روانشناسان حاضر در جمع، به این عبارت دکتر ورنر با این استدلال که «درجلسات متوالی زمانی برای وقت هدر دادن نیست» نشانی است از تفاوت تفکر روان‌درمانگران.

 

همچنین نویسنده به نقش بیمار در آموزش پزشک اشاره می‌کند و در زمان روایت داستان همنشینی با پائولا (اشارۀ واقعی به تجربیات درمانگری خود یالوم) می‌گوید «از پائولا آموختم هراسی که فرد، هنگام اطلاع از ابتلا به یک بیماری کشنده تجربه می‌کند، با کناره‌گیری اطرافیان چندبرابر می‌شود. انزوای بیمار رو به موت، با روش ابلهانۀ کسانی که می‌کوشند نزدیگی مرگ را پنهان کنند، تشدید می‌شود» (ص ۳۹). در سطور بعدی ادامه می‌دهد که ما «می‌کوشیم زندگی را دو نفره تجربه بکنیم ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم.». او یادگیری از بیماران را جزو جنبه‌ای از تحصیلات عالیه خود توصیف می‌کند. استاد از دانشجوها می‌خواهد که به بیماران گوش دهند و بگذارند بیماران آن‌ها را تعلیم دهند.

 

شرح مختصر از داستان‌های کتاب

۱- مامان و معنی زندگی: قصه‌ای که عنوان کتاب از نام آن برگرفته شده، روایتی است از گفتگوی یک فرزند با شبح مادرش. این کودک در زندگی مورد قبول و پسند مادر نبوده و خاطرات متعارضی را به یاد می‌آورد که در آن تلاش زیادی برای حل بعضی از کارهای ناتمام و زجر آور انجام داده است. نویسنده آن را داستانی واقعی تشریح می‌کند که از یک رویای واقعی زاده شده است.

 

۲- همنشینی با پائولا: در ستایش زنی که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کند ولی در همین حال با روحیۀ بسیار بالا در گروهی که دکتر نیز در آن شرکت دارد به بیماران نزدیک به موت مشاوره می‌دهد. خود نویسنده این روایت را واقعی عنوان کرده است. این داستان را می‌توان تاریخچه‌ای از شکل‌گیری نخستین گروه درمانی برای بیماران سرطانی از تجربیات واقعی دکتر یالوم دانست.

 

۳- تسکین از نوع جنوبی: داستان در یک گروه درمانی بیماران بستری شده در بخش حاد روایت می‌شود. در این جلسات، کوشیده می‌شود به بیماران راهکارهایی برای ارتباط با دیگران بیاموزند. بیماران در این داستان با هدایت دکتر، با یکدیگر آَشنا می‌شوند. جنبه‌های مثبت فردی و جسمی خود را بیان می‌کنند. در نهایت سعی می‌شود احساس بهتر و ارزش‌های بالاتری به بیماران پیشکش شود (شاید وجود چنین جلساتی در بیمارستان‌های ما ضروری به نظر برسد.)

 

۴- هفت درس پیشرفته در درمان سوگ: داستانی است طولانی از زنی که همسر خود را از دست می‌دهد. همان طور که از نام داستان مشخص است، پس از طی جلساتی، در هفت بخش راهکارهایی برای درمان سوگواری، مواجهه با از دست دادن نزدیکان و لزوم ادامه زندگی بدون آن‌ها مطرح می‌شود. داستان بر اساس واقعیت نوشته شده است (روانشناسی سوگواری مبحث جدی در روانشناسی به شمار می‌رود.)

 

۵- رویارویی دو جانبه: روایت زنی است که در زندگی اجتماعی خود بر اساس تجربیات تلخ دوران کودکی دچار مشکلاتی در ارتباط با دیگران است. «میزنا» در کودکی از موضوع «رازداری» آسیب دیده است. در جلسات مشاوره نیز از درمانگر خود این آسیب را تجربه می‌کند. چالشی جذاب و آمیخته به طنز در این داستان که کشش بالایی به آن داده است. این داستان تخیل نویسنده در اجرای یکی از شگردهای درمانی خود مبنی بر ضبط جلسه درمان است. دکتر به اشتباه نظرات انتقادی خود در مورد بیمار را ضبط کرده است. بر حسب اتفاق این ضبط با مایۀ انتقادی به دست بیمار می‌رسد.

 

۶- طلسم گربۀ مجار: روایتی است از بیمارانی که تصمیم می‌گیرند روند درمان خود را متوقف کند. دکتر به دنبال علت آن با داستانی روبرو می‌شود که کاملاٌ تخیلی بازگو شده است، به نحوی که باور آن را برای خواننده پس از روایت چند داستان  واقعی دشوار می‌سازد. نامه‌ای که شخصیت این داستان روایت می‌کند، تعابیر جالبی دارد و از حسرت‌ها سخن می‌گوید و تاکیدی بر این موضوع است که گاهی نمی‌توان اشتباهات را جبران کرد.

 

جذابیت‌های کتاب:

۱- مترجم کتاب خانم سپیده حبیب که با اجازه از نویسنده تمامی آثار او را به فارسی ترجمه کرده، فارغ‌التحصیل دکتری عمومی است. دانشنامه تخصصی خود را در رشته روانپزشکی اخذ کرده  و با اصطلاحات روانشناسی و روانپزشکی تعبیرات آشنایی قابل قبولی دارد. پانویس‌های توضیحی در مورد هر یک از اصطلاحات دانش وسیعی را به مخاطب عرضه می‌دارد.

 

۲- کتاب در شش داستان جداگانه که وابستگی و توالی در ترتیب آن داستان‌ها موجود نیست، گزینش خوبی است، برای کتابخوانی‌های دسته جمعی که در آن یک داستان خوانده شود. در طی کتابخوانی، تجربیات خوانندگان به اشتراک گذاشته می‌شود.

۳- شاید برای بسیاری از انسان‌ها، بازگو کردن تجربیات خود برای مشاوران و روانشناسان آسان نباشد. این کتاب با روایت صمیمانه و دوست داشتنی که از یک دکتر و یک جلسه مشاوره ارائه می‌دهد ممکن است، چهره دکتر و شرکت در این جلسات را ساده تر کند.

 

مشخصات اثر:

آروین دی یالوم. «مامان و معنی زندگی: داستان‌های روان درمانی». ترجمه سپیده حبیب. تهران: نشر قطره، ۱۳۸۹. ۳۴۲صفحه.

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فِراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

 

میل آن دانه‌ی خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

 

چشم از آن روز که بَرکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا! مکن آن جور که کافر نکند

ور جَهودی بِکُنم بهره در اسلامم نیست

 

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زِرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

 

به خدا و به سراپای تو، کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

 

سعدیا! نامتناسب حَیَوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

 

"سعدی"

...........................

خبرت هست که دلتنگ نگاهت شده ام
بی قرار تو و چشمان خمارت شده ام
خبرت هست دلم مست حضور تو شده
عاشق و شیفته زنگ صدایت شده ام
خبرت هست که باران بهارم شده ای
چون پرستوی مهاجر نگرانت شده ام
خط به خط زنده گی ام پر شده از بودن تو
خبرت نیست و شادم که فدایت شده ام.

 
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست *** در غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست *** چون من در آن دیار هزاران غریب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست *** هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
آنجا که کار صومعه را جلوه می دهند *** ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد *** ای خواجه درد نیست و گرنه طبیب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست *** هم قصّه ای غریب و حدیثی عجیب هست

دو سر یک طیف :

انسانها را نمی شود در یک گروه یا دسته جای داد و شرط عقل اینست که موضوعات انسانی را همانند یک طیف دید

در علوم انسانی ایران به خصوص در رشته های وا مانده از دنیا چون باستان شناسی اساتیدی هستند که به ظاهر در تقابل  با یکدیگر نظر میرسند

ولی هر دوی اینها دو سر یک طیف یا دو سر یک چوب تف الود هستند

طیف جهل و خود بینی و خود بزرگی الوده به توهمات عجیب و غریب

در یک سر ان اساتیدی هستند که خود را سردمداران روشنفکری می دانند

و عکس گرفتن با دوست دختر یا تلاش برای ربودن دل جنس مخالف را با تکیه بر مشتی مبانی نظری و خاطرات سراپا دروغ از دیار فرنگ 

و هزینه علمی خود را در این راه خرج کردن را نشانه روشنفکری و متفاوت بودن می دانند

ویژگی این گروه ترکیبی از شعار های ناسیونالیستی و گذشته پر فروغ ایرانیان و این ماجراهاست

دانشجویانی هم دارند تهی مغز و پیرو بی چون و چرا همانند گوسفند 

سر دیگر طیف اساتیدی هستند که ظاهری ارزشی دارند

و لمپنیسم و تنش و تحقیر را نشانه مردانگی نداشته خود دانسته و ملغمه ای تهوع اور هستند از خود شیفتگی و جهالت و بی سوادی

و به ضرب و زور درس خواندن با پول ملت را نشانه هوش خود میدانند

ویژگی این گروه را باید در رویاهای بر باد رفته شان  جستجو کرد



چند روزی بود با خودم فکر می کردم 

می توان صادق بود و تهمت دروغ را شنید

می توان دنیای از رویاهای انسانی داشت

و متهم به ناجوانمردی شد

اری 

در سرزمینی که هیچ معیاری برای تشخیص درست از غلط باقی نمانده است

و روشنفکران ان جولان می دهن برای تحقیر بشریت


اگر در مسیر درست باشی

متهم به هر چیز می شوی


متهم که سهل است

حکم برایت صادر می کنند

از فساد اخلاقی تا مصرف مواد

 مهمترین معیار تشخیص صداقت و راست گویی وجدان هر انسان می باشد

هر کسی خود میداند که چه می کارد تا چه درود

در هیاهوی ترس های ناشی از اینکه عقب نمانیم از انسانهای بی وجدان

راستگویی نیز چون ابزار تبلیغات دروغین است

برای اینکه خود را متفاوت از بقیه نشان دهیم

اما خود میدانیم در درونمان چه می گذرد

حقیقت شاید معلوم نباشد که چیست و کجاست

اما واقعیت ها را هر انسانی با اندکی تامل و نگاه صادقانه بر احوال خویشتن می تواند در یابد




 یاد شعر مشیری افتادم :


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

.........

هراس های بیهوده

تا بوده همین بوده
فرزند های مشروع
شرع، قانون وتباهی، پوچی بیهودگی
و عمر میرسد به سی ، پنجاه ، هفتاد
و حاصل چند فرزند و چندین نواده
و این است ضمانت زندگی
گوسفندان آبادی بالا، چه فرق دارد ، آبادی پایین
چوپان ها سرمست، مغرور
سر شیر هست ، پنیر هست و ماست های ترشیده
و گهگاهی، گرگ های دریده
و در هر جشنی و در هر عزایی، سری بریده

من رفتم...
می روم جایز نیست!
من رفتم!
من رفتم و حدیث گفتم:
چوپان به از گوسفند!
آزادی به از بند !
چه با لبخند چه بی لبخند

آزادی ، به از بند !.


همه ی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم
که جهان را،
بی جهت،
یک جور عجیبی
جدی گرفته ایم

سید علی صالحی

..........................


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

........................

خیال خــام پلنگ من بـــه سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجــه بـــه خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگـــر چــــه لحــظه دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـــم آری موازیان بـه ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گــرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغــــل‌پیشه بهـــــانــــه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولــی به فکر پریدن بود

........................................

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی

گفتن اینکه پخت‌وپز فعالیتی‌ست که انسان را از دیگر جانوران متمایز می‌کند چیز جدیدی نیست. در سال ۱۷۷۳، نویسنده‌ی اسکاتلندی جیمز باسول،یادآور می‌شود «هیچ چهارپایی پخت‌وپز نمی‌کند.» و هوموساپینس را «جانور آشپز» می‌خواند.(هرچند اگر می‌توانست نگاهی به غذاهای منجمدِ والمارت بیندازد ممکن بود در دیدگاهش بازنگری کند)

۵۰ سال بعد خوراک‌شناس فرانسوی، جین بریلات ساوارین در کتابش به‌نام «فیزیولوژی مزه» عنوان کرد این پخت‌وپز بوده که ما را اینی ساخته که اکنون هستیم. پخت‌وپز به بشر آموخت از آتش استفاده کند، و به این شکل، بیش از هر چیز دیگر به پیشبردِ تمدن کمک کرد.

در قرن اخیر نیز، لوی اشتراوس در کتابش به سال ۱۹۶۴، به‌نام «مواد خام و پخته» اعلام کرد، “بسیاری از فرهنگ‌های جهان، دیدگاهی مشابه دارند، و پخت‌وپز را به عنوان فعالیتِ نمادینی در نظر می‌گیرند که بین دیگر جانوران و انسان تمایز ایجاد می‌کند.”

برای لوی اشتراوس، پخت‌وپز استعاره‌ای از فرایند تبدیل خامی طبیعت به پختگیِ فرهنگ توسط انسان بود. اما در سال‌های بعد، دیگر انسان‌شناسان مدعی شدند اساساً شاید اختراع پخت‌وپز، کلیدی تکاملی(فرگشتی) برای انسان‌شدن ما بوده است.

چند سال پیش، ریچارد رنگام، انسان‌شناس و نخستی‌شناس دانشگاه هاروارد، کتاب جالبی تحت عنوان «در اختیار گرفتن آتش» منتشر کرد و در آن استدلال کرد این کشفِ پخت‌وپز توسط نیاکان اولیه‌مان و نه ابزارسازی، -زبان، یا گوشتخواری بوده که ما را از میمون‌های انسان‌ریخت جدا و تبدیل به انسان کرده است.

براساس فرضیهٔ پخت‌وپز، ظهور غذای پخته باعث شد مسیر تکامل انسان تغییر کند، و با تأمینِ یک رژیم از نظر انرژی غنی‌تر و آسان‌هضم‌تر برای نیاکانمان، باعث شد مغز بزرگتر شود(مغزها تشنه‌ی انرژی هستند) و در عوض، معده‌مان کوچک شود. به عبارت دقیق‌تر، برای جویدن و هضم مواد خام، زمان و انرژی بیشتری لازم است، و به همین دلیل است که دیگر نخستی‌های همسایز ما، صاحبِ جهاز هاضمه‌ی بسیار بزرگتری هستند و همینطور ساعات بسیار بیشتری از بیداری‌شان را صرفِ جویدن می‌کنند، حدود ۹ ساعت در روز.

فرگشت پخت و پز

پخت‌وپز، عملاً بخشی از کار جویدن و گوارش را انجام می‌دهد و این کار را برایمان بیرون از بدن و با استفاده از منابعِ انرژی خارجی انجام می‌دهد. همچنین، از آنجایی‌که با پخت‌وپز می‌توان بسیاری از منابع بالقوه غذایی را سمزدایی کرد و پس از آن مصرف کرد، این فناوریِ جدید یک منبعِ متفاوت از کالری را که برای دیگر حیوانات غیرقابل دسترس است در اختیار انسان قرار می‌دهد.

با رهایی از ضرورتِ تلاشِ روزانه برای جمع‌آوریِ مقادیر زیادی مواد خام و سپس جویدن(و باز هم جویدنِ آن) حالا انسان می‌توانست زمانش را و انرژی‌اش را صرفِ اهداف دیگر، نظیرِ ایجاد یک فرهنگ کند.

پخت‌وپز، نه تنها نوع تغذیه‌مان را تغییر داد، بلکه همچنین موقعیتی جدید ایجاد کرد: تجربه‌ی با هم غذا خوردن در یک زمان و مکانِ تعیین‌شده.

این برای این خوراک‌جوی خامخوار که پیش از آن، نظیر تمامی دیگر حیوانات، از طریقِ پرسه‌زنی و عمدتاً به تنهایی خود را تغذیه می‌کرد چیز جدیدی بود. حتی برای خورندگان عصر صنعتی که ما اخیراً تبدیل به آن شده‌ایم، و با پرسه‌زدن در خیابان و به تنهایی هرجا و هر زمان غذا می‌خوریم. اما نشستن در کنار یکدیگر و خوردن یک غذای مشترک، تبادلِ نگاه‌ها، به اشتراک‌گذاشتن غذاها، و تمرینِ پرهیز و گذشت، همگی به متمدن‌شدنِ ما کمک کرد. رنگام می‌نویسد، “در گرداگرد آتش بود که ما تبدیل به یک موجود اهلی شدیم.”

اما پخت‌وپز، تنها از ما موجوداتی اجتماعی‌تر و متمدن‌تر نساخت بلکه عملاً ما را تغییر شکل داد.

از زمانی که پخت‌وپز امکان داد ظرفیت شناختی‌مان را به بهای کوچک‌شدنِ ظرفیتِ گوارشی‌مان گسترش دهیم، دیگر از این روند، بازگشتی ممکن نبود. حالا دیگر، مغزهای بزرگ ما و معده‌های کوچک ما به یک رژیم متشکل از غذاهای پخته وابسته شده بود.(خامخواران به این نکته دقت کنند) معنایش این است که پخت‌وپز حالا دیگر اجباری است و در آناتومی‌مان حک شده است.

آنچه زمانی وینستون چرچیل در مورد معماری گفته بود، “اول ما ساختمان‌ها را شکل دادیم، و سپس آنها ما را شکل دادند.” ممکن است برای پخت‌وپز نیز صادق باشد. ابتدا ما موادغذایی را پختیم، و سپس آنها ما را پختند.

بخشی از کتاب پخت‌وپز نوشته مایکل پولان

یک تحقیق جدید ترکیب ژنتیکی انسانهای نوین اولیه را بررسی کرده و نشان می دهد که حدود 45 هزار سال پیش آنها وارد اروپا شدند و به مدت هزار سال در کنار پسرعموهای منقرض شده خود، نئاندرتالها زندگی کرده اند.

تحلیل دی.ان.ای استخوان 51 انسان ماقبل از تاریخ، که حدود 45 تا 7 هزار سال پیش می زیسته اند، توسط یک تیم دانشمندان بین المللی نشان از حرکت جمعیتی و امواج مهاجرت به اروپا دارد که با پیشروی و عقب نشینی یخچالهای طبیعی در ارتباط بودند. آخرین عصر یخ بندان بین 25 تا 19 هزار سال پیش روی داد، و تمامی اسکاندیناوی و شمال اروپا را پوشیده از یخ کرد.



به گزارش روزنامه آمریکایی "کریستیان ساینس مانیتور"، دکتر کاسیمو پست، استاد ژنتیک دانشگاه توبینگن آلمان، می گویند: "تاریخ جمعیتی اروپا نشان از تحرکات بیشتری نسبت به آنچه که قبلا می پنداشتیم داشته است." 

او و اعضای تیم تحقیق در مقاله ای که در 2 ماه مه در نشریه "نیچر" منتشر کردند، می گویند تمامی نمونه های انسانی که کمتر از 37 هزار سال سن دارند، از نوادگان جمعیتی واحد بوده اند. 
 

بر اساس این تحقیق، این شاخه از انسان های اولیه در حدود 33 هزار سال پیش و با گسترش یخبندان، از قاره اروپا خارج شدند، اما با عقب نشینی یخبندان در 19 هزار سال پیش از شبه جزیره ایبری (اسپانیا و پرتغال کنونی) باردیگر به سراسر اروپا بازگشتند. 

موج دوم مهاجرتی، با گرم شدن آب و هوا در 14 هزار سال پیش، از ترکیه و یونان کنونی به اروپا مهاجرت کردند و جایگزین گروه اول شدند. 

دکتر دیوید رایش می گوید: "این دو موج مهاجرتی عظیم بودند و همراه با تغییرات شدید آب و هوایی در مقیاسی وسیع انجام شدند." 

این دانشمندان می گویند میزان ژن نئاندرتالها در انسانهای اولیه از 45 هزار سال پیش تا کنون کاهش یافته، و از 3 تا 6 درصد در آن دوران به 2 درصد در انسان کنونی اروپایی رسیده است. آنها می گویند که "گزینش طبیعی" پیشینه نئاندرتالی را کاهش داده است. 

تحقیقات قبلی در باره دیرینه شناسی جمعیت اروپا فقط بر اساس 4 نمونه انسانی بود و به همین دلیل داده های ژنتیکی بدست آمده نمی توانست تصویر دقیقی از مهاجرتهای انسانی و تکامل آنها بدهد. اما اکنون با 51 نمونه "تصویری روشن" از فرایند تغییر در طول زمان بدست آمده است.

تلخی های زندگی در کنار لحظات خوش ان در مجموع معنا و مفهوم  به زندگی هر انسانی را می بخشد اما برخی معتقدند این معنا به شدن سطحی است و در اصل خود بی معناییست

اما یک تلخی هست که هر انسانی با عمق وجود خویش در هر مقام و منصبی انرا احساس که میکند

به یکباره از درون پوچ میشود

ان تلخی از دست دادن اعتماد به نفس است

شاید انچه که صادق هدایت می گفته که برخی چیزها از درون انسان را مثل خوره می خورد

همین نداشتن اعتماد به نفس و تاریکی حاصل در تحقیر های دوران کودکی و روابط بی حاصل او بوده است

انچنان تلخ که نبوغ را رنگ وبوی جنون بخشیده است

قبیله در زمان فتح دنیا برای کسب منابع بیشتر

نیاز به قهرمان و سلحشور داشته است

اما در دنیای مدرن و فراوانی تولید و مصرف

روح تشنه سلحشوری های 

قبیله 

به یکباره خود را چون دون کیشوت میبیند

تنها و سرگردان در دنیای خیال

و این تضاد بزرگی است

و سرمنشا به باد رفتن همه داشته انسان

یعنی اعتماد به نفس او

جالب است

در تلاش مضحکی که برای باز ساختن این نظام قیبله ای میشود

داستان تلختر هم میشود

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خود این سوال بسیار مهم است

این شعر مشیری به زیبایی روح انسان خسته را بیان می کند :

بعد از تو ، تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است

فریدون مشیری


چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان

 

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند

وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

 

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند

همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان

 

سخنم مست شود از صفتی و صد بار

از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

 

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

 

همه بر همدگر از بس که بمالند دهن

آن خیالات به هم درشکند او ز فغان

 

همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است

همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان

 

ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم

تا مفرح شود آن را که بود دیده جان

 

"مولانا"

......................

«همه ما اشعه های یک خورشیدیم»

آهای تو ای بشر ملعون که سالیان سال ستم کرده ای

خون قی کرده ای و تنها خون

آیا کین بر دلت نشست؟آیا انتقام جانت را خلید؟

آیا باد روحت را در نوردید؟

آیا از این حیات خونالودی که پیش گرفته ای مشعوفی

انسانیت به اغما رفته است،افسوس

برگرداب تاریخ بنگر

شرارت و شقاوت و کین را بسوز

ما همه جوجه های یک آشیانه ایم

ما همه اشعه های یک خورشیدیم

زبان نیارد که تفریق مان کند

فاصله نیارد که تفریق مان کند

ونیز انجیل یا هر کتاب مقدس دیگری

و یا مرزهای ترسیم شده پادشاهان نیارند که تفریق مان کنند

و نیز بیابان های وسیع و

کوه های بلند

شرق و غرب و شمال و جنوب نیارند که جدای مان کنند

بس است این کین و این عناد

بس است زیستن با باورهای کهنه

دست سوی هم آرید

دست به دست داده و ریشه های ستم را بخشکانید

بذارید عشق بگذارید سعادت در قلب مان سکنی گیرند

بگذارید وفادارانه دست سوی هم آریم»



گفتند چرا سنگ ؟؟؟

گفتیم مگر در آن صبح غریب

اولین نقشها و کلمات را

اجداد بیابانگردمان

بر سنگ نتراشیدند ؟!!

مگر کافی نیست

که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید

و ناممان شتابان می رود

که بر سنگ نوشته شود

سنگمان را کسی به سینه نزد

و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!

عباس_صفاری

........................................................
انسان های برجسته و شریف بزودی به این واقعیت پی می برند که در دست سرنوشت تربیت می شوند.
از این رو با سپاس تسلیم آن می گردند.
آنها می فهمند که در جهان می توان به بصیرت دست یافت، نه سعادت! 
و بنابراین عادت می کنند و رضایت دارند که بصیرت را با امید مبادله کنند و مانند پتراک می گویند:
"هیچ لذتی جز آموختن اعتبار ندارد."
حتی ممکن است به جایی برسند که گویی فقط در ظاهر و از روی بازی به دنبال آرزوها و اهدافشان می روند، 
اما عمیقا و بطور جدی انتظاری جز بصیرت ندارند که این به آنان جلوه ای فارغ بال، نبوغ آمیز و والا می دهد.
کیمیاگران در حالی که در پی یافتن زر بودند، باروت چینی، دارو و حتی قوانین طبیعت را یافتند.
به این معنا ما همه کیمیاگریم.
در باب حکمت زندگی
آرتور شوپنهاور
.............................
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمیکشد!
هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد،
و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد.
هیچ موشی ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.
و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست...
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند ،و همنوعانش را به خاک و خون نمیکشد!
ای انسان ؛ دنیا، فقط برای تو نیست!

بدون شک یکی از مهمترین گرفتاری های بشر در طی تاریخ که در برخی از جواتمع چون ایران ادامه دارد دو مفهوم خطرناک احترام و اطاعت است که همانند دو میخ بزرگ توانایی حرکت را از انسان می گیرد .

واژه احترام در تضاد بزرگی با واژه حرمت قرار دارد

اولی فرض را بر نادان بودن انسانهای زیر دست می گذارد و رابطه چوپانی و گوسفندی را می پسندد 

در حالی که حرمت تاکید می کند بر ارزشمند بودن همه انسانها

حرمت یعنی من خوبم و تو هم خوب هستی

هیچ تفاوتی بین ما نیست

جنسیت ، زبان ، نژاد محل مانورانسانهای خود کامه ای است که با واژه ای جعلی چون احترام نا امنی های ذهنی خو.د را در جامعه بسط می دهند

در حالی که بشر متمدن به دنبال حرمت است که عین ازادی است نه بنده بودن در سایه احترام

حال در این شرایط بمباران جنسی که از رسانه های گوناگون بر جامعه ایرانی انجام میشود

عاملی شده است بر داستان سازی هایی در ذهن انسانها انجام شود از دنیایی عجیب و غریب

که انگاری همه اذهان پورنو گراف هستند

و تنها موضوع بشریت همین سکس است و بس

و بد تر از همه اینکه بسیاری طبق این جعلیلت دست به اقدام نیز می زنند

ومحل های مشخصی که در سایر جوامع برای این موضوع وجود دارد را تاییدی میدانند که همه جای دنیا همین است

ذهن بیمار خود را همه جای دنیا میدانند

و برداشت ناقص خود زا جنس مخالف و خاطرات سراپا دروغ دوست و فامیل را

نشان شناخت از کل بشریت


به نظر روانشناس امریکای David Bedric بخشی از درمان عمومی که روانشناسی دنیای معاصر عرضه می کند به خودی خود ایجاد کننده احساس شرم در بیماران است. به نظر او، باید به زندگی اجتماعی معاصر به عنوان عامل اساسی  برای مشکلات روحی افراد یاد کرد. از اقتصادی که مبتنی بر نفع شخصی است تا ازدواج های نامناسب و افزایش فرزندانِ طلاق تا گسترش زندگی مجردی، همگی می توانند زمینه ساز اختلالات روحی و روانی بشر باشند. شاید لازم است همه کاسه کوزه ها را بر سر مریض های روحی نشکنیم و به احساس شرم و گناه شان نیفزائیم.

به نظر David Bedric فردی که به مطب من می آید و خودش را مورد مواخذه قرار می دهد از اینکه چرا کمی چاق شده است یا از شکل و قیافه خودش راضی نیست این سئوال را در برابرم قرار می دهد که آیا این فرد عاری از اعتماد به نفس است یا روحیه اش ناشی از توهمی است که در جامعه شیوع دارد؟

فردی که برای فرار از مشکلات خانوادگی یا اقتصادی به مشروب پناه می برد به تنهایی مسئول اعتیادش نیست. فردی که پس از دهها سال تحصیل و کار شبانه روزی در بزرگسالی، به یکباره، بی خبر از همه جا افسردگی در وجودش رخنه می کند مسئول شکست روحی و روانی خودش نیست.

ما محصولِ جامعه مان هستیم و رنج و اختلالاتی که بروز می دهیم بخشی از ناهماهنگی های است که اجتماع بشری در خود دارد. به نظر این روانشناس که از افکار کارل یونگ تاثیر گرفته است همانطور که همه ما به عنوان یک جامعه در مریض ساختن همدیگر دست داریم درمان روحی و روانی بیماران نیز یک وظیفه اجتماعی است.

 




انگاری از بُنِ استخوان رو به انفجار است اعتماد.
جمله ی "همه خوبند مگر آنکه خلافش ثابت شود!" برای قدیم بود. قدیم که آقابزرگ درِ خانه اش را باز
می گذاشت که شاید بی پناهی مسیرش به خانه ی او بیفتد و مبادا درِ خانه بسته باشد!
امروز بی پناه، پناهت را به باد می دهد. می توانی اعتماد کنی وُ ببازی. می توانی اعتماد کنی وُ زخم را به جان بخری. می توانی اعتماد کنی وُ زنده بمانی.
می توانی اعتماد کنی وُ امیدوار باشی به از هم گسیختنِ رگه های انفجار. امیدوار به دست‌هایی که
بوی کاهگلِ دیوارهای خانه ی آقابزرگ وُ رقصِ پارچه ی میانِ درِ گشوده ی خانه و حیاط را هنوز می شناسند. امیدوار به حافظه ی ملولِ اندوه وُ ناخودآگاهِ پیرِ شادی.
می توانی اعتماد کنی وُ به جسمِ نیمه جانِ اعتماد، آخرین تکه های پنهان وُ پاکِ وجودت را ببخشی. 
می توانی اعتماد کنی وُ امیدوار باشی. امیدوار

انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل

انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند

انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود 
دیگری تکه تکه 

تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز

رسول یونان

اگر برای برگشتن

باید

سوار این قطار شوم

که پس پس می رود و

متروکه ها را تا ایستگاه صفر

شماره می کند

پس پشت بلیطم را مهر کن

ای دست استخوانی ناپیدا !

این چهل سالگیست

با گیسوان خاکستر

که آرام

از میان مه

بیرون می وزد

با بنفشه رنگ پریده ای

بر بناگوش

و در آخرین مهلتی که هنوز

می توان

لبخند و گلی را در آینه

معاوضه کرد و

این سی سالگیست که

آخرین شانه را بر شبق می کشد

تا سرازیر شود

افسوس که مجال افسوسی نیست

و پیش از آنکه ترک

از ترک هایش بزاید

باید

قطره اشک را

با دل انگشت

از گوشه چشم آئینه برداری.

ای دست استخوانی ناپیدا !

ورق بزن ایستگاهها را

ورق بزن

اگر این شمارش معکوس

تنها راه رسیدن به کسی باشد

که پیری من

در موهایش سفید می شود و

جوانی من

در چشم هایش برق می زند و

کودکی ام در

پاهایش میدود

تا

بازگردد ....

( حسین منزوی)

تعریف فامیل در سرزمین های سرگردان در خود خواهی و خود بینی و رویاهای شیرین مشرق زمین :


فامیل فرد یا مجموعه ای از افراد است که با دیدن کوچکترین خطا از ادمی آسمان را بر زمین  به طرزی شگفت اور بخیه میزند ولی بزرگترین اشتباهات فرزند خود را ندیده و اگر هم ببیند دلیل محکمی بر هوش و ذکاوت خود و همسرش و ژنتیک به ارث رسده بر فرزند بی ادب خود میداند!!!!

 فامیل فرد یا مجموعه ای از افراد است که در زیباترین و شاد ترین لحظات ادمی خود را بیشتر از ادمی شاد و با احساس نشان می دهد ولی در درون خود مصیبتی در حد فاجعه کربلا را احساس می کند

و بازهم فامیل به خصوص فامیل نزدیک فرد یا مجموعه ای از افراد هست که بعد پایان غم و غصه به ناگهان همچون ابر بهاری سر رسیده و عبارت مشهور : چرا زودتر نگفتی را

با حالتی سرشار از تحقیر و خود بزرگ بینی و شکر به درگاه الهی که خود دچار این غم و غصه نیست بیان می نماید




به طور کلی فامیل پیچیده ترین و در عین حال همانند سیب زمینی ساده ترین موجود کره خاکی می باشد به خصوص در سرزمین های درگیر در نظام قبیله ای !!!!!!!!!!!!


بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ

من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ

 

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه  بسی

از سـلخ  بـغره  آیــد   از  غـره   بـسلخ

 

هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند

در  دامـن   گـل  بـاد  صبا  چـنگ  زند

هُشیار  کـسی  بــود  کــه  بــا  سیمبری

می  نوشد  و جــام  باده  بـر سنگ  زند

 

زان پیش  که  نام  تو  ز  عالم   برود

می خور که چو می بدل رسد غم برود

بگشای   سر   زلف  بتی   بند  به  بند

زان  پیش  که  بند  بندت  از هم  برود

 


همه ی آدم بزرگ ها اول بچه بوده اند(اما انگشت شماری به یاد می آورند)

فقط با چشم دل می توان دید.اصل باچشم نادیدنی است

آدم ها این حقیقت را از یاد برده اند.اما تواز یاد نبر.توبرای همیشه مسئول آنچه اهلی کردی

هستی.تومسئول رزت هستی

شب که آسمان را تماشا کنی،چون من در ستاره ای از ستاره ها خواهم بود،چون در یکی از آنها خواهم

خندید،مثل آن است که همه ی ستاره ها برایت می خندند.تو فقط ستاره یی خواهی داشت که می خندد!

ازآشنایی با من شاد خواهی بود.تا ابد دوست منی.دلت می خواهد که با من بخندی وگاه پنجره را

همین طوری،با خوشحالی ،باز خواهی کرد...ودوستانت که ببینند آسمان را تماشا می کنی

ومی خندی،حسابی تعجب می کنند.به آنها می گویی(ازستاره هاهمیشه خنده ام میگیرد)وفکر می

کنند زده است به کله ات.تازه خبر دار می شوی چه دکانی برایت باز کرده ام.

 اگر گلی را دوست داشته باشی که در ستاره ای باشد،تماشای آسمان شب دوست داشتنی است!

ستاره ها همه گلند.

 

شازده کوچولو:اثر آنتوان دوسنت اگزوپر

زهی، سودای من گم کرده نامت 
بسوزانم بدین سودای خامت 
نگویی: کین چه سودای محالست؟ 
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟ 
نه بر اندازه‌ی خود کام جستی 
برون از پایه‌ی خود نام جستی 
متاز اندر پی چون من شکاری 
که این کارت نمی‌آید به کاری 
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟ 
که گر چشمی بجنباند نمانی 
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت 
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟ 
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟ 
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟ 
تو پیش از جرعه‌ی من مست بودی 
مرا نادیده خود زان دست بودی 
بخوردی انگبین در تب نهانی 
ز شکر چون جنایت میستانی؟ 
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد 
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟ 
دلت را خون بها از من چه خواهی؟ 
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی 
و گر خون شد جگر نیزت به زاری 
تظلم پیش زلف من چه آری؟ 
سخن در جان همی گوید خدنگم 
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟ 
منه دل بر دهان من، که هیچست 
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست 
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی 
که این هندوست و آن ترک ختایی 
نه آن سروم، که بر من دست یازی 
و گر خود صد هزار افسون بسازی 
ز لبهای من آنگه توشه گیری 
که چون خال از دهانم گوشه گیری 
همان بهتر که: از من سر بتابی 
که گر ترکم نگیری رنج یابی 
نخستین بازیی بود این که دیدی 
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟ 
به یک دستانم از دست اوفتادی 
به یک جام این چنین مست اوفتادی

در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید

تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید

شد حامله هر ذره از تابش روی او

هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی

تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید

گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا

زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‌شاید

در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن

کز دست گران جانی انگشت همی‌خاید

چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی

چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید

ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی

عمری برود در خون موییش نیالاید

جز تا به چه بابل او را نبود منزل

تا جان نشود جادو جایی بنیاساید

تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین

هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید