با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

من سردم است
و انگار
دیگر هیچ وقت گرم نخواهم شد
اى یار
اى یگانه ترین یار
آن شراب مگر چند ساله بود؟
...................

خدا بخواهد که باد سرِ بازی داشته باشد

 حالا یا با موهای او، یا با دل من، چه فرق میکند

..................

چشمت را ببند ببوسمت

بعد از آن سالها...

که بیهوده رفتند

بی آنکه من

هر صبح چرخ بزنم در اتاقت...میان آن همه کاغذ

 سنبل ها را روی میز بگذارم

بی آنکه بنشینم روبه رویت

قصه هایت را بخوانی...دنیا مال من شود

چشمت را ببند برگردم

دستانم را بکشم روی شیشه ها

بگویم: شکوفه های پشت پنجره

چقدر بزرگ شده اند...

چقدر باران و بهار

     به تن اتاق قشنگ است...

همه چیز را دوباره می سازیم

دوباره می رقصم میان دره ها

و رودخانه ادامه ی دامنم می شو

........................

جاده ای ساحلی می شوم

دریا باش!

نفس زنده ی سرشته از آب!

جور دیگری دوستم بدار...

..............

بی‌قراری ات را

چون شره‌ای شراب مذاب

بریز کف دست من

عزیزکم!

تو می‌دانی

که سال‌هاست در این سرزمین بارانی

به یک قطره از آه عاشقانه ات محتاجم

به نفس‌هات وقتی اسمم را صدا می‌کنی

تو می‌دانی

همیشه احتمال زلزله هست

ولی زلزله‌ی نفس‌های تو

دیگر احتمال نیست

سبز آبی کبود من!

و بیهوده نیست

که بر گسل‌های دلت خانه ساخته‌ام

از سر اتفاق هم نیست

حدیث بی‌قراری ست

و همین حرف ساده

که با صدای تو

دلم می‌لرزد

همین که صدایم می‌کنی

همه چیز این جهان یادم می‌رود

یادم می‌رود که جهان روی شانه‌ی من قرار دارد

یادم می‌رود سر جایم بایستم

پابه‌پا می‌شوم

زمین می‌لرزد.

 


عباس معروفی

..................

در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام

در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام

کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست

کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام

در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق

فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام

فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود

من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام

سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام.

بی تو هر شب یلداست
 در دل امشب غوغاست
بی من امشب شادی
بی تو چشمم دریاست
باید این باور کرد
با تو بودن رویاست.


  دلتنگ که می شوم

               به خیالت تکیه می دهم

               برایت شعر می گویم

               و می دانم که در پایان شعرم

               چقدر بیشتر

               برایت دلم تنگ می شود !

 

 .......................................

  چقدر دوست داشتنِ تو زیباست

               وقتی نفس های دلی می شوی

               که بی اراده برایت می تپد

               و دست هیچ فاصله ای جلودارش نیست

               از تو که می نویسم

               گل سرخی در من

               به مشاعره با باران می رود

 .............................

 دلتنگی ام برای تو

               نامه ای ست برای باران

               که نمی داند چگونه باید خواند

 ....................................

از من کارهای سخت بخواه!

مثلا هوس توت فرنگی کن در چله ی زمستان!

برایم بهانه ای در قله ی قاف بتراش!

یا من را

به جنگ اژدها بفرست

اما هرگز نخواه

که دوستت نداشته باشم.

 

"محسن حسینخانی


               من از شاخه های خیالت

               واژه می چینم

               واژه هائی

               که زیبائی شکفتن را می دانند

               واژه هائی که اندوه پژمردن را

               و من میان این دو 

               همیشه تو را

               با تمام دهان ها خندیده ام

               و با تمام چشم ها گریسته ام

 

 ........................

 هرگز نمی شود

               خیالت را ترک کنم

               پیش از آنکه

               دوری ات در من درد نگیرد !

 ...........................

       دوستت دارم

            آنقدر که دیگر

            چیزی از من برای عشق نمی ماند

 

 ....................................


               چون شکوفه در نسیم

               در خیال من می رقصی

               عطرهای باکره در من گشوده می شوند

               واژه ها این نوعروسان جهان

               در شب زفاف شعر من می خوابند

              و در حجله ی مهتاب

              جامۀ یاسُ نسترن

              از تن فرو می گذارند

              دست هایم

              آلوده ی خون گل سرخ

              دفترم خیسِ شبنم می شود

              تا من تو را یک خواب رؤیا

              در آغوشِ دلم بنشانم

 .................................................

  مرا

               در آئینه ی شعرهایم ببین

               زندگی اشک واژه هاست              

               واژه هائی که خانه اند

               و پنجره ای رو به تنهائی

               که پشت آن چون پائیز

               من تو را

               برگ برگ گریه می کنم

               من از لالائیِ صدائی با تو می گویم

               که در گلویم گم شد

               آنجا که بغض ها هر شب

               مرا به ملاقات تو می برند

               من از ویرانیِ یک باغ پروانهُ باران

               با تو حرف می زنم

               و از تنهائیِ واژۀ اندوه

               وقتی که نیستی

               و از حافظه ی عشق

               لبخند رفته است !

 

 ...................


عطر و بویی در توست

سلام مریم

مصاحبه اس هست در یک سایت خبری که من خوشم امد

یعنی همیشه می گم معمولی بودن بهترین حس دنیاست همینه 

گفتم حتمن حتمن اینجا بذارم


ت خواهرش او را به سمت دنیای مجازی کشاند. دنیایی که می خواست از طریق آن برای ساعاتی هم که شده غم از دست دادن خواهرش را فراموش کند؛ اما آن زمان فکرش را هم نمی کرد همین دنیای مجازی آنقدر معروفش کند که دیگر خیلی ها او را بشناسند. نه سلبریتی است نه سیاست مدار و نه شغل خاص و عجیب و غریبی دارد. او به خاطر بیش از اندازه معمولی بودنش معروف شد. کاظم عقلمند، آبدارچی یکی از شرکت های تهران است. باور کنید او یک مرد ۳۱ ساله معمولی با شغل آبدارچی است؛ اما به دلیل آنکه بدون هیچ پنهان کاری و خجالتی؛ صادقانه درباره شغلش و اتفاقاتی که برایش می افتد می نویسد حرف هایش به دل خیلی نشسته است. طوری می نویسد که نشان دهد چقدر عاشقانه کارش را انجام می دهد و از زندگی اش هر چه هست راضیست.

حکایت معروف شدن کاظم عقلمند از زمانی شروع شد که در سال ۹۰ وبلاگی برای خودش درست می کند و در آن متن ها و داستان های طنز می نویسد، دوستانی پیدا می کند و به دلیل تشویق آنها به کارش ادامه می دهد. وقتی که بلاگفا دچار مشکل شد به سراغ فیس بوک رفت. کلید معروف شدنش در این شبکه اجتماعی زمانی خورد که او در یک پیج به نام «تشکر می کنم» از دل خوشی اش نوشت که به عنوان آبدارچی دوست دارد یک نفر بدون آنکه به او گفته باشد برایش چای بریزد. این حرف از آنجایی که از دل برآمده بود به دل بسیاری نشست و بیش از ۶هزار لایک خورد و هزاران بار به اشتراک گذاشته شد. او زمانی که با چنین استقبالی روبرو می شود؛ تصمیم می گیرد صفحه ای با عنوان «روزمرگی های یک آبدارچی» درست کرده و وارد اینستاگرام شود. او تا زمان نگارش این گزارش بیش از ۷هزار دنبال کننده دارد. با کاظم عقلمند ساعاتی در محل کارش به گفت و گو پرداختیم که می توانید بخوانید.

شغلی به جز آبدارچی و نگهبانی در انتظارم نبود

اصالتا اهل روستای سراب در آذربایجان شرقی است اما پدرش از سال های دور به تهران می آید و در راه آهن مشغول به کار شده و در عبدل آباد ساکن می شوند. سه خواهر و برادر هستند. خواهرها خانه دارند و یکی از برادرهایش کارمند وزارت ارشاد و دیگری انباردار کارخانه است. خودش هم ۷ سالی می شود که  در یک شرکت، شغل آبدارچی دارد و می گوید: «چندان اهل درس نبودم. برادرهایم هم چندان درس خوان نبودن. خواهرهایم با وجود آنکه دوست داشتند درس بخوانند اما شرایطش را نداشتند. من به زور تا سوم راهنمایی خواندم. اول دبیرستان از ۳۲ واحد تنها ۱۰ واحدش که هنر، ورزش و این جور درس ها بود پاس کردم و دیگر انگیزه ای برای درس خواندن نداشتم و رهایش کردم. تا قبل از سربازی در یک خیاط خانه کار داشتم. بعد از آنکه از خدمت برگشتم دنبال کار می گشتم و می دانستم با وجود مدرک تحصیلی ام کاری به جز آبدارچی و نگهبانی نصیبم نخواهد شد. آشنایی هم نداشتم که به امید او باشم. تا قبل از آنکه وارد این شرکت شوم چندجای دیگر برای آبدارچی رفتم اما با حالت تحمیلی با من رفتار کردند و می گفتند باید تی بکشم و از این حرف ها که من اصلا دوست نداشتم و مثل اینکه به من زور می گفتند. کاملا یادم هست؛ ۲۴ سالم بود تاریخ ۸۷.۷.۱۴ وارد این شرکت شدم و یک نفر آمد به من گفت: «اینجا آبدارخانه است و از اینجا چایی می ریزی.» و رفت. همین رفتارش که در آن تحمیلی در کار نبود به دلم خیلی نشست.»


عقلمند می گوید: «از همان روز اول هیچ وقت پیش کسی خجالت نکشیدم بگویم من آبدارچی هستم. دیگر از آن زمان که به اینجا آمده ام ۷ سال می گذرد و از همه چیز رضایت کامل دارم.»

 هیچ وقت آرزوی بزرگ نداشتم

وقتی از او می پرسیم دوست داشت در بچگی چه کاره شود می گوید: «وقتی بچه بودم و در انشاهایمان قرار بود بنویسیم می خواهیم چه کاره شویم من دوست داشتم دامپزشک باشم. چون کلا عاشق مرغ و خروس بودم و دلم می خواست شغلم هم همین باشد؛ اما الان عاشق روانشناسی هستم و کتاب های زیادی درباره آن مطالعه می کنم یکی از بهترین کتابی که خوانده ام به نام «مهرطلبی» بود که در آن نوشته بود هیچ وقت خودت را ضعیف نشان نده و گدای محبت دیگران نباش. به نوعی درباره بیماری راضی کردن دیگران بود.» از آرزوهای بچگی هایش هم می گوید: « هیچ وقت آرزوی بزرگ نداشتم. البته مثل همه بچه هایی که آن زمان هم سن و سال بودیم هم دوست داشتم پرواز کنم. مثلا یک شب از خواب بیدار شوم و ببینم بال دارم و دیگر می توانم پرواز کنم.»


آرزوی های دوران بزرگی اش هم چندان بزرگ و غیرممکن نیست: «همینی که هستم بمانم. خدا همین برکتی که به زندگی ام می دهد را بدهد. برایم کافی است. فعلا هم دارم درسم را می خوانم و اول دبیرستان هستم اما نه به خاطر آنکه شغل بهتری پیدا کنم چون من حتی دوستی دارم که مدرک فوق لیسانس زبان دارد؛ اما مانند من آبدارچی است. از او پرسیدم کسی که به تو پیشنهاد این کار را داد چطور رویش شد؟ در جواب به من گفت فرم پر کردم و چون آشنایی نداشتم به من این شغل رسید. شاید داشتن این شغل برای من حقم است چون مدرکی ندارم که بخواهم کار بهتر پیدا کنم. همین موضوع نشان می دهد که سواد همیشه کمک نمی کند که تو بتوانی کار خوب پیدا کنی. فقط می خواهم درس بخوانم که سوادم حداقل از نظر مدرکی بالاتر باشد.»

در دستشویی را می بستم و های های گریه می کردم

وقتی از صاحب صفحه «روزمرگی های یک آبدارچی» درباره آنکه چطور توانسته با شغلش کنار بیاید می پرسیم می گوید: «خیلی سخت بود؛ خیلی زیاد. فکرش را بکنید با ۲۴ سال سن باید زمین تی می کشیدم. دستشویی تمیز می کردم. سطل خالی می کردم. ساده ترین کار بردن چایی بود. یکی دو هفته اول در دستشویی را می بستم و می نشستم و شروع می کردم های های گریه کردن. حتی زمانی که از این حس و حالم نوشتم خیلی استقبال شد و بیش از هزار نفر آن را به اشتراک گذاشتند. دوران سختم همان یکی دو هفته بود که دائما کارم شده بود گریه کردن. بعد به خودم آمدم و گفتم شغل من این است. سواد که ندارم کار بهتری داشته باشم. آشنا هم ندارم. پس یا باید به زمین و زمان غر بزنم یا باید کار بهتر پیدا کنم که نمی توانم یا باید با عشق کارم را ادامه دهم. از آن زمان که به خودم آمدم واقعا زندگی ام فرق کرد.»

عاشق شغل آبدارچی نیستم، کارم را عاشقانه انجام می دهم

او درباره یکی از اشتباهات رایجی که بین دنبال کننده هایش وجود دارد می گوید: «خیلی ها تصور می کنند وقتی من می گویم عاشقانه کار می کنم بر این تصور هستند که من عاشق شغل آبدارچی هستم. من هیچ وقت این حرف را نزدم. من می گویم عاشقانه دارم کارم را می کنم. خیلی ها از من می پرسند آخر مگر آبدارچی بودن چه چیزی دارد که تو عاشق آن هستی. من برای آنها توضیح می دهم که اصلا هر کاری داشته باشم باز هم عاشقانه آن را انجام می دهد. مثلا خبرنگار هم بودم عاشقانه این کار را انجام می دادم. اینطور به شما بگویم فقط یاد گرفتم عاشقانه با کارم کنار بیایم.»

همسرم همان است که می خواهم

عقلمند از آشنایی با همسرش می گوید: «هسرم، دخترعموی مادرم است. زمانی که دیگر احساس کردم می توانم ازدواج کنم خیلی ها به من و مادرم دختر معرفی می کرد. اما هیچ وقت نمی خواستم کسی را انتخاب کنم که معرفی می شود. برای همین هر کس را می گفتند جواب من نه بود. زمانی که دیگر دوران معرفی کردن ها تمام شد به مادرم گفتم فریبا-دخترعموی مادرم- را می خواهم. البته در بین معرفی شده ها بود اما در آن زمان قبول نکردم چون می خواستم خودم انتخاب کننده باشم. دو سال پیش نامزد کردیم و عید امسال هم مراسم ازدواجمان بود.»


او در جواب آنکه آیا با شغلش مشکلی دارد یا خیر می گوید: «ما از آن دسته خانواده هایی که هستیم که رفت و آمد فامیلی زیادی داریم و برای همین با دخترعمومی مادرم هم رفت و آمد زیادی داشتیم و آنها را می شناختیم. به همین دلیل در میان تمام دخترها چیزی دیدم که متوجه شدم با من کنار خواهد آمد. مثلا به او بگویم امشب پولی ندارم و شام تخم مرغ بخوریم نمی گوید نه برای چی همسایه پیتزا می خورد من تخم مرغ. البته شاید خیلی ها فکر کنند الان چند ماه ابتدایی ازدواج است و رابطه ها گل و بلبل. به هر حال تا اینجا که همان چیزی است که من می خواهم.»

شاید بچه ام با شغلم کنار بیاید اما دوست بچه ام نه!

درباره بچه هایی که ممکن است در آینده داشته باشد هم می گوید: «اینکه بچه هایم با شغلی که دارم کنار بیایند یا نه را نمی دانم اما فکر کنم اگر اخلاقشان به من برود مشکلی با این موضوع نداشته باشند. با این حال زمان های زیادی می شود که به این موضوع فکر می کنم که چطور بچه ام با این موضوع کنار بیاید. شاید بچه ام کنار بیاید اما ممکن است دوست بچه ام کنار نیاید.»

خواهرم به من یاد داد در شرایط سخت هم از خودم ضعف نشان ندهم

کاظم علقمند حکایت آنکه چطور با دنیای مجازی آشنا شد را اینطور تعریف می کند: «سال ۹۰ خواهر بزرگم را از دست دادم. خواهری که برای من مانند یک الگو بود. او را بیشتر از مادرم هم دوست داشتم. ۵ سال می شد که سرطان سینه داشت و ما هیچ کدام نمی دانستیم. البته یکی از خواهرهایم در جریان بود. پدر و مادرم هم از طریق حس های پدرانه و مادرانه شان بو برده بودند که خبری است. اما خواهرم یا می گفت کیست است یا عصبی است. حتی خانه اش که نزدیکی خانه ما بود هم عوض کرد و دورتر رفتند تا ما کمتر بتوانیم به آنها سر بزنیم. با کلاه گیس و شال و روسری جلوی ما می آمد. حتی زمانی که ۱۷ روز تا مرگش مانده بود به پدر و مادرم نگفت تا آنها به سفر سوریه و کربلایشان بروند. آنها در سفر بودند که خواهرم فوت کرد. ۳۴ سال سن داشت و زمانی که فوت کرد دخترش ۱۶ ساله بود و پسرش ۶ ساله. او الگوی من است چون در بدترین شرایط هم خودش را ضعیف نشان نداد. خیلی ها می خواهند در شبکه های اجتماعی به من کمک مالی کنند اما من هیچ وقت قبول نمی کنم و می گویم من پیج نزده ام که کاسه گدایی راه بیندازم. خواهرم که فوت شد عزیزترین کسم را از دست دادم. خیلی بهم ریخته شدم. در آن زمان بود که خواهرزاده ام میلاد و برادرزاده ام علی به من کار با وبلاگ را یاد دادند.»

پست هایم صلواتی بودند

عقلمند از آن زمانی می گوید که تازه با فضای اینترنت و دنیای مجازی آشنا شده بود: «اصلا تا آن زمان نمی دانستم وبلاگ چیست. اسم وبلاگم را به یاد خواهرم گذاشتم «من، بی تو». وقتی یاد گرفتم، لپ تاپ خریدم و با اینترنت کارتی هم کار می کردیم. متن های طنز و داستانی می نوشتم و خواننده زیادی پیدا کرده بودم به طوری که دیگر روزی تا ۱۵۰ کامنت هم دریافت می کردم. یک روز به خودم آمدم دیدم تمام ساعت هایم را صرف وبلاگ می کنم می خواستم دیگر وبلاگم را ببندم اما دوستانم در دنیای مجازی نگذاشتند و گفتند وبلاگ دیگری برایم می سازنند تا دیگر آنجا بنویسم. این بار اسم وبلاگم را گذاشتم «این منم بی تو». صفحه ام را هم صلواتی کردم. یعنی هر پستی می گذاشتم می گفتم صلواتی است و هر کس می خواهد آن را بردارد برای خواهرم یک فاتحه بخواند و یک صلوات بفرستد. یک روز نمی دانم چه اتفاقی افتاد که صفحه من فیلتر شد. مجبور شدم دوباره  به وبلاگ قبلی ام برگردم. بعد از آن هم دیگر بلاگفا مشکل پیدا کرد. خود به خود تمام پست هایم از بین رفت و بد جور توی ذوقم خورد. همه چیز از بین رفته بود. دیگر به سمت فیس بوک آمدم.»

دلخوشی ام این است یک نفر برای من چای بریزد

عقلمند در فیس بوک توانست با یک پست حسابی در بین کاربران گل کند و شناخته شود: «اوایل که اصلا هیچ کس من را در فیس بوک نمی شناخت. یک بار در گروه «تشکر از خوشی های کوچک» یک پست گذاشتم من در یک شرکت ۶ سال است که آبدارچی هستم. یکی از آرزوها و دلخوشی هایم هم این است که یک مهمان یا یکی از همکارهایم برای من یک چایی بریزد. اگر بخواهم شاید همه این کار را بکند؛ اما من همیشه آرزویم این بوده بدون آنکه بگویم این کار را بکنند؛ اما هیچ وقت این اتفاق برایم نیفتاده است. با هدف این کار را کردم تا بقیه کسانی که می خوانند حداقل برای آبدارچی های دیگر این کار را انجام دهند. واکنش به پست من خیلی زیاد بود و خیلی ها کامنت گذاشتند ما این کار را برای آبدارچی مان کردیم و  چقدر خوشحال شد. آن صفحه ای که من داخلش پست گذاشته بودم نهایت هر پست اش ۲ تا ۳ هزار لایک می خورد؛ اما برای پست من بالای ۶ هزارتا لایک خورد. اولین بارم بود که با این همه لایک یک جا روبرو می شدم. خیلی اتفاق بزرگی بود و همه به سمت وبلاگ من آمدند و پیشنهاد دوستی ها و کامنت های شخصی ام در فیس بوک خیلی بالا رفت. اصلا پستی که باید در آن گروه می گذاشتیم باید با واژه «تشکر می کنم» شروع می شد اما من آن پستی که گذاشته بودم هنجارشکنی هم به حساب می آمد که از دلخوشی ام نوشتم. فردای آن روز با همان جمله «تشکر می کنم» از کسانی که اینقدر نسبت به پست من استقبال کردند تشکر کردم. دیگر آنقدر شناخته شده بودم که حتی از شبکه های خارجی هم درخواست مصاحبه داشتم اما قبول نکردم.»


چطور روزمرگی های یک آبدارچی برای خودش صاحب صفحه شد

دیگر از این زمان می شود که صفحه «روزمرگی های یک آبدارچی» شروع می شود: «از آن روز به بعد خیلی شناخته شدم و حتی دوستانم هم به من می گفتند یک پیج برای خودت بساز. اصلا من نمی دانستم پیج چیست. گذشت و من هم پیج نساختم و بعد از آن در صفحه خودم شروع کردم از روزمرگی هایم نوشتن. داستان می نوشتم و شعر می گفتم اما در حدی که برای خودم بود. دیدم استقبال خوبی می شود و صفحه ام را به اشتراک می گذارند. تا اینکه دیگر تصمیم گرفتم پیج بسازم. اسم آن را هم گذاشتم «روزمرگی های یک آبدارچی» الان بیشتر از ۶ هزار دنبال کننده هم دارم. اما فیس بوک چون فیلتر شکن داشت خیلی سخت بود. سعی می کردم تنوع داشته باشم و تکراری نباشد. زندگی کلی ام را هم به آن اضافه کردم و نوشتم. چند وقت پیش به خاطر آنکه با فیلتر شکن باید وارد فیس بوک می شدم و مشکل داشتم دیگر تصمیم گرفتم صفحه اینستاگرام بسازم. در کمتر از سه ماه پیش صفحه ام را در اینستاگرام ساختم و چون در فیس بوک صفحه داشتم صفحه ام در اینستاگرام را معرفی کردم. در دو هفته ۷۰۰-۸۰۰ دنبال کننده داشتم. خیلی ها صفحه ام را به اشتراک گذاشتند که به هزارتا رسید و دائما بیشتر شد. البته یک مقدار خوب هم نیست چون از دوستانم دور شده ام. وقتی دوستانم کم بودند می توانستم جواب آنها را بدهم. پست هایشان را می دیدم و نظر می دادم؛ اما تعدادشان آنقدر زیاد شده که دیگر فرصت آنچنانی ندارم. چون اولویت من اول زندگی ام هست بعد کارم و بعد دنیای مجازی. اما در کل باید بگویم آن زمانی که در وبلاگ می نوشتم را خیلی بیشتر دوست داشتم و هنوز هم با دوستان وبلاگم را درارتباط هستم.»

باید به دلیل توهین به آبدارچی ها بنر به دست بگیرم

از عقلمندمی پرسیم که آیا حقیقت دارد تمام آبدارچی ها از اسرار شرکتی که کار می کنند با خبرند و در فیلم ها هم به این موضوع اشاره می شود، می گوید: «من هم باید وقتی از این فیلم ها می سازند در اعتراض به توهین شغل آبدارچی بنر دستم بگیرم و معترض شوم (می خندد). اما خوب تقریبا همینطور است. معمولا آبدارچی ها جزو معدود کارمندهایی هستند که در هر زمانی می توانند بدون در زدن وارد اتاق رئیس شوند. وقت هم چایی روی میز می گذارند می توانند خیلی از کاغذها، نامه ها، پرونده ها و دفتر و دستک ها را ببینید. اما یک بار بفهمند اطلاعات را بیرون برده ای دیگر تو جایی در آن شرکت نخواهی داشت. برای همین من هیچ وقت این کار را نمی کنم.»


او در پاسخ به این سوال که آیا کار ارباب رجوع راه می اندازد یا خیر می گوید: «اینجا ارباب رجوع ندارد. اما بله خیلی آبدارچی ها این کار را می کنند. شرکت های دولتی بیشتر اینطور هستند.» عقلمند درباره آنکه آیا به کارمندها و رئیس تفاوت قائل می شود می گوید:‌«در این شرکت ۱۵ نفر پرسنل وجود دارد که یکی از آنها مدیرعامل، دیگری مدیر مالی و نفر سوم معاون بازرگانی است که جزو مقامات بالا به حساب می آیند و باقی کارمند هستند؛ اما خیلی کم پیش می آید بین آنها فرقی بگذارم. در کل هم می دانم هر کدام چه چیزهایی دوست دارند. مثلا اینکه کدامشان چای کمرنگ دوست داردن و کدام پررنگ. کدامشان چای لیوانی می خورند و کدامشان فنجانی می خورند. اما از کارم کم نمی گذارم. دوست ندارم بگویند فلانی کارش را درست انجام نداد.»

قشنگی نوشته های من در این است که به روز خوانده شود

در آخر هم از او می خواهیم که نوشته هایش را با همین عنوان «روزمرگی های یک آبدارچی» بنویسد که می گوید: ‌«بارها به من گفته اند. حتی دوستان خارج از کشورم هم گفته اند تو بنویس خودمان خارج از ایران به زبان انگلیسی چاپ می کنیم. اما من نوشته هایم روزمرگی است. امروز می خوانید شاید الان قشنگ باشد و یک ماه دیگر هیچ لذتی برایتان به وجود نیاورد و از داغی آن بیافتد. نوشته های من قشنگی اش به این است که به روز خوانده شود.»

......................................................................................................

تو یک عاشقانه ی قدیمی
تو شعری زیبا

در تو عطری ست
مخصوص عصرهای گرم تابستان

در دست هایت
در چشمانت
و یا در موهایت نمی دانم

عطر و بویی در توست
مخصوص عصرهای گرم تابستان
که مرا از خود بی خود می کند

مظفر تایپ اوسلو 
مترجم : سیامک تقی زاده

........................................


 

می‌خواهم هوا باشم

روایت اول :

خواب دیدم قیامت شده است.

هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان.

خود را به خواجه رساندم و پرسیدم: «خواجه این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان

نگمارده اند؟»گفت:

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» 

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

عبید زاکانی


روایت دوم :
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند 
و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند.
تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند 
و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.‌
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد
به 
٬٬بهترین رابطه این نیست که 
اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد
بلکه آن است هر فرد بیاموزد
با معایب دیگران کنار آید 
و محاسن آنان را تحسین نماید.٬٬
٬٬وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم
پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش می گردیم.
و وقتی که از دستش دادیم در تنهائی دنبال خاطراتش میگردیم.

پانوشت++ چند عاشقانه زیبا :
ساحل که تو باشی 
ترسی از صخره ها نیست 
هزار بار به سویت 
موج برمی دارم
سرم به سنگ می خورد اما
دوباره برمی گردم 
دوباره برمی گردم
..................................
چقدر می ترسم
تو را نبوسیده
از دنیا بروم
اصلن کجا می توانم بروم؟
وقتی می دانم تمبرها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی رسند!
...........................
جزیره‌ای‌ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابی‌ست ناگفتنی
تعبیر ناکردنی
به‌راستی عشق تو چیست ؟
گل است یا خنجر ؟
یا شمع روشنگر ؟
یا توفان ویران‌گر ؟
یا اراده‌ی شکست‌ناپذیر خداوند ؟
 
تمام آن‌چه دانسته‌ام
همین است 
تو عشق منی
و آن‌که عاشق است 
به هیچ چیز نمی‌اندیشد

نزار قبانی
...................
آرامم 
دارم به‌خیال تو راه می‌روم 
به‌حال تو قدم می‌زنم 

آرامم
دارم برای تو چای می‌ریزم 
کم رنگ و 
استکان باریک 
پر رنگ و 
شکسته قلم 

آرامم
دارم برای تو خواب می‌بینم 
خوابی خوب 
خوابی خوش 
خوابی پر از چشم‌های قشنگ تو
صدای جانم گفتنِ تو و
برای تو مردنِ
من

آرامم
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی 
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است 
دارم برای تو خواب می‌بینم

آرامم
کنارِ تو حرف می‌زنم 
چای می‌ریزم 
تنت را بو می‌کنم و 
لبت را می‌بوسم 
دستت را می‌گیرم و به‌ سمت پاییز قدم می‌زنم و 
دل به‌دریا می‌زنم 

و به تو سلام می‌کنم 
سلام علاقه‌ی خوبم 
علاقه‌ جانِ من 
من به خیال تو 
آرامم

می‌دانی 
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

افشین صالحی
...........................
می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت
می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم

مارگارت آتوود

من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

روایت اول :

در اردیبهشت 1341( مه 1960) یک هفته مهمان خانواده یک دوست 

آلمانی ام بودم.دوستم به خانواده اش اطلاع داده و کسب اجازه کرده بود که در

پایان دوره تحصیلی اش درفرانسه با یک دانشجوی ایرانی دوره دکتری 

جامعه شتاسی سوربون به خانه خواهد آمد و یک هفته مهمان آنها خواهد بود.

ایام سفر مقارن بود با تعطیلات عید پاک در فرانسه.

سفر با قطار بود و نسبتا طولانی ، از پاریس تا شمال آلمان با عبور از بلژیک 

تا 60 کیلومتر مانده به هامبورگ ( ولایت لونوبورگ هاید).

وقتی به ایستگاه مقصد رسیدیم ،برادر دوستم با همسر جوانش به استقبال ما

آمده بودند .به خانه که رسیدیم پدر و مادر دوستم به گرمی از من استقبال کردند

و دخترشان حرف های مرا برایشان ترجمه می کرد..

پدر دوستم مردی 45 ساله و تکنیسین برق و در یک کارخانه قند سر کارگربود.

وقتی دخترش خبر داده بود که با یک دانشجوی ایرانی به خانه می آید ، پدرش

چند جلد کتاب در باره تاریخ و جغرافیا و هنر فرش ایران خریده و خوانده بود

تا بتواند با من گفتگو کند. در یک هفته ای که در منزلشان بودم دیدم که

نامه رسان چند جلد کتاب (تاریخ و رمان ) برایشان آورد. وقتی موضوع

را از دوستم پرسیدم گفت که "پدرش با کتابفروشی شهر قرارداد دارد که هرماه

تا 5 جلد کتاب تازه چاپ شده به تشخیص خودش برایشان با پست بفرستد و 

پدرش ماهانه پول کتاب هایی را که انتخاب کرده می پردازد و کتاب هایی

را که نخواسته پس می دهد "


ع. نیک گهر


روایت دوم :

ساخت یک مقبره برای هادی نوروزی و مصاحبه های گوناگون با خود شیفته هایی چون احسان علیخانی و چرخنده و کلهم هنرمندانی ریا کار و تهی مغز


حرف اخر :

داعش شمشیر به دست نسیه است، داعش نقد را بچسب!

داعش یک جریان و طرز فکر است، نظام و سازمان و تفکر شخصیت پزشکی هم یک جریان و نظام فکری است و هر دو از نظام من فکری شخصیت پرست اطاعت و تقلید میکنند، هر دو میگویند من رئیس و برتر هستم و هر دو برای شخصیت کار میکنند.

پزشک خوب حقوق بشر را میداند و رعایت میکند و اگر این کار را نکند میشود داعشی که حقوق بشر را رعایت نمیکند،دقیقاً مثل همان کارگری که ساده و فقیر به نظر میرسد، اما همسر خود را لحظه به لحظه مورد تجاوز قرار میدهد، دقیقاً مثل آن کارمند آبرومندی که در حیطهء خانواده تمام توهمات خود را به همسر و فرزندان خود تحمیل میکند، دقیقاً مثل همان سیاسی فعالی که سال ها در زندان برای آزادی و عشق شکنجه شد و حالا، اما، خودش آزاد نیست و خانوادهء خود را نیز آزاد نمیگذارد!

شاید داعش من فکری از داعش من فکری خطرناک تر باشد!؟ 

و همه اینها از یک قماش هستند، از قماش و جنس من فکری و نفس، تفاوت اینها فقط در ظاهر، صورت در نقاب و نام و نشان است!

داعش متداول نیز در بستر همین مادران و پدران رشد کرده اند، در بستر مادران و پدران جزم اندیشی که مهر و الفت را انحصاری کرده بودند و می کنند و قصد دارند که آن را حفظ و استمرار ببخشند، در بستر مادران و پدرانی که نفس خود را در هر اشل و مقیاسی توجیه میکنند، در آغوش رفتارهای سادیستیک و خودشیفته و گاهاً خودکم بین و خودبزرگ بین(یعنی زندگی فقط برای مسلمان ها، یعنی زندگی فقط برای آنهایی که از ما تمکین میکنند و یا شبیه ما فکر میکنند و به نفع نفس ما عمل میکنند و شخصیت ما را تایید می کنند!؟).

قصد آگاهی این نیست که وقتی حکم اعدام و شلاق و ابد به فردی بیگناه داده میشود، چه با باز کردن بخیه و چه با سر بریدن صحرایی، چه با زندانی و انحصاری کردن زنش در شکل های مختلف و چه مردان و زنانی که به خشم کلامی، روانی و فیزیکی متوسل میشوند، از آن یکی که حکم ابد را میدهد را متشکر باشیم!!

قصد آگاهی این است که ما را متوجه نقاب ها بکند!

اغلب، صاحب نقاب هم متوجه نیست که برای چه چیزی آن نقاب را انتخاب کرده است و شاید این نقاب ها را برای او انتخاب میکنند و ماهیت من فکری هم جایگاه تو را با نقاب مشخص میکند تا تو را و افسار تو را همیشه در دست داشته باشد و بدین طریق زمام امور را من فکری به دست میگیرد.

اگر این داعش نقدینه درونی من فکری حذف شود، آن داعش بیرونی نمیتواند نفوذ کند!

تفکر داعشی، شدت و نمایش آن بستگی به موقعیت ها و شرایط حامل آن تفکر است که در یکجا پزشک میشود و مجبور است ژست پزشکی را حفظ و در ناخودآگاه خود، خودبینی را با اعمال خود پشتیبانی کند.

اندازه و ظرفیت همهء داعش ها مشابه هم نیستند و در ظاهر باهم متفاوت هستند، اما در باطن همه شان از یک قماش بوده و همه شان از قانون منیت و بیرحمی طبعیت میکنند.

یک روز و در یکجا داعش سیاسی است و در جای دیگر پزشک، وکیل، روانشناس، کارمند و باستان شناس و کارگری که می خواهد دنیا و مردم آن بر طبق میل او رفتار کنند!

شمشیر داعشی ها با هم متفاوت است و اندازه شان نیز در ظاهر باهم فرق میکند، اینها همه شان از شیر من فکری تغذیه میکنند نه از شیر عشق.

فریب ظاهر داعش را نخوریم که در لباس ها و عناوین گوناگونی ظاهر میشود.



و....

چند عاشقانه زیبا :

و من در آغـاز تـنفس یـک سـلول

آنـگاه کـه حـیات ریـشه می گـیرد

و زیـستن آغـاز می شود

بـه تـو می انـدیشم...

و من در تـپش قـلب زمـین

آنـگاه که بارور است

و دانـه ی سـیبی را به زهـدان می پـرورد

آنـگاه که ریـشه می بالـد

و نـخستین جـرعه ی حـیات زمـزمه می کـند

بـه تـو می انـدیشم...

آنـگاه که غـنچـه نـقاب شـرم می بـندد

و سـر انـگشتان نـازک نـسیم

نـقاب از رخ او می گـشایـد

بـه تـو می انـدیشم...

آنـگاه که شـاخـه بـه آفـتاب سـلامی تـازه می گـوید

و نـسیم بـه گـونه ی شـرم آلــود سـیب بـوسه می زنـد

بـه تـو می انـدیشم...

آنـگاه کـه چـشمان ابـر آبـستن می درخـشد

و تـولد بـاران را فـریاد می زنـد

آنـگاه که قـطره بـه شـوق دریـا پـا می گـیرد

و آهـنگ رفـتن آغـاز می کـند

بـه تـو می انـدیشم...

............................
برف

نوگویی زمین است

وقتی به متن پایبند نباشد

و بخواهد

به شیوه‌ای دیگر

و سبکی بهتر بسراید

و از عشق خود

به زبانی دیگر بگوید.

برف

نگرانم نمی‌کند.

حصار ِ یخ

رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و

گاهی با عشق

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه

دوستت بدارم

یا برایت

عاشقانه بسرایم.

من

همیشه می توانم

از برف ِ دستانت

اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.از بلندای لطیف ِ تو

و از ژرفای سرشارت، شعر.

ای که چون زمستانی

و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف، شعر بنویسم

روی برف، عاشق شوم

و دریابم که عاشق

چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!

بانوی من! که چون سنجابی ترسان بر درختان سینه ام می آویزی عاشقان جهان

در نیمه تابستان عاشق شده اند منظومه های عشق در نیمه تابستان سروده شده اند انقلاب های آزادی در نیمه تابستان برپا شده اند اما

رخصت فرما از این عادت تابستانی خود را باز دارم و با تو بر بالشی از نخ نقره و پنبه‌ی برف سربگذارم.

 

"نزار قبانی" 

....................

آرامم 
دارم به‌خیال تو راه می‌روم 
به‌حال تو قدم می‌زنم 

آرامم
دارم برای تو چای می‌ریزم 
کم رنگ و 
استکان باریک 
پر رنگ و 
شکسته قلم 

آرامم
دارم برای تو خواب می‌بینم 
خوابی خوب 
خوابی خوش 
خوابی پر از چشم‌های قشنگ تو
صدای جانم گفتنِ تو و
برای تو مردنِ
من

آرامم
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی 
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است 
دارم برای تو خواب می‌بینم

آرامم
کنارِ تو حرف می‌زنم 
چای می‌ریزم 
تنت را بو می‌کنم و 
لبت را می‌بوسم 
دستت را می‌گیرم و به‌ سمت پاییز قدم می‌زنم و 
دل به‌دریا می‌زنم 

و به تو سلام می‌کنم 
سلام علاقه‌ی خوبم 
علاقه‌ جانِ من 
من به خیال تو 
آرامم

می‌دانی 
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

افشین صالحی






روایت اول :

ژوبین غازیانی، بازیگر و کارگردان تئاتر مراسم جشن عروسی خود را در مرکز انجمن آموزش معلولان ذهنی تهران برگزار کرد.


روایت دوم :

پرویز پرستویی با انتشار مطلبی به ماجرای بخیه‌های صورت پسر بچه‌ی 5 ساله در خمینی‌شهر استان اصفهان واکنش نشان داد.


به گزارش خبرآنلاین، پرویز پرستویی در نوشته‌ای که با عنوان «دکتر داریم تا دکتر» منتشر کرد، از ماجرای بیمارستان اشرفی خمینی‌شهر و دکتر مرتضی شیخ نوشت:


«حتما خبر برخورد غیر انسانی پزشک و پرستار بیمارستان اشرفی خمینی‌شهر با کودک ۵ ساله رو شنیدید. این خبر واقعا تکان دهنده و متاثر کننده ست. داستان کوتاه و واقعی زیر رو بخونید:


"دکتر مرتضی شیخ" پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان) اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند :

"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟! پدر جوابی داد که اشکم را درآورد...ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."


حرف اخر :

.. آدمی دارای دو طبیعت حیوانی و انسانی است. پیامبران طالب آن اند که آدمی، حیوانیت خود را صورت انسانی ببخشد و شیطان طالب آن است که آدمی، انسانیت خود را صورت حیوانی ببخشد. و به تعبیر علمای اخلاق، پیامبران، نفس را تابع عقل می خواهند و شیطان، عقل را تابع نفس. آنان عیسی را می طلبند و این خر را. و به تعبیر مولوی:

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن

طبع را بر عقل خود سرور مکن

مثنوی،دفتر دوم،(بیت ۱۸٥۳)

از جهان دو بانگ می‌آید به ضد

تا کدامین را تو باشی مستعد

آن یکی بانگش نشور اتقیا

وان یکی بانگش فریب اشقیا

مثنوی،دفتر چهارم،(ابیات ۱۶۲۳-۱۶۲۳)

این دو بانگ همواره در جهان بلند بوده است: یک بانگ، بانگ صالحان و رسولان خداوند و بانگ دیگر، بانگ اشقیا و ناپاکان. مهم این است که اینها بانگ اند نه تازیانه و نه زنجیر. نه به جبر می رانند و نه به جبر می بندند. کارشان دلربایی است. تا دل، ربوده ی کدام شود. وجود این دو دعوت، زمینه ساز اختیار بشر است.


پا نوشت ++  اللهمَّ یا عُدَّتی عِنْدَ شِدَّتی، ویاغَوْثی‏ عِنْدَ کُرْبَتی‏، أحْرُسْنی‏ بِعَیْنِکَ الَّتی‏ لأتَنامُ وَاکْنُفْنی بُرکْنِکَ الَّذی‏ لایُرامُ، وَارْحَمْنی‏ بِقُدْرَتِکَ عَلی فَلا أهْلَکُ وأنْتَ رَجائی‏. اللهمَّ إنَّکَ أکْبَرُ وأجَلُّ وأقْدَرُ مِمّا أخافُ وَأحْذَرُ، اللهمَّ بِکَ أدْرا فی‏ نَحْرِهِ، وَاسْتَعیذُ مِنْ شَرِّهِ إِنَّکَ عَلی‏ کُلِّ شَی‏ءٍ قَدیرٌ؛ 
بارالها؛ اى نیرو بخش من هنگام دشواریهایم و اى پناه من هنگام اندوهناکیم. مرا با چشم همیشه بیدارت، حفظ فرما و در سایه توانمندى خلل ناپذیر خویش، جاى ده و به قدرتى که بر من دارى، رحمم کن تا نابود نشوم که تو امید منى. بارالها؛ تو، بزرگتر و شکوهمندتر و تواناترى، از آنچه من مى‏ترسم و بیم دارم. بارالها؛ به تو پناه مى ‏برم که تو، بر هر چیزى توانایى.


نجابت مردمی که همیشه بدشان را گفتیم


نمی دانم چه فیلمی بود ولی کوین اسپیسی هنرپیشه معروف فیلم دیالوگ جذابی را به فردی که کمکش کرده بود مدارج رشد در سیاست را طی کد گفت وقتی که ان فرد بعد از مشهور شدن همه قول و قرار ها را از یاد برد و در جواب اسپیسی که وعده ها را یاد اوری می کرد گفت : شرایط عوض شده است و من نمی توانم بر قولم بمانم و اسپیسی گفت : همه معنا و اعتبار کلمه قول و تعهد به اینست که با عوض شدن شرایط هم سر جای خود بماند.


نکته مهمی است و این حاصل یک خرد پیشرفته است نه خردی ناقص که در دنیای ذهنی خود به ترور انسانها می پردازد و روانشناسی و جامعه شناسی را هم به خاطر اینکه رنگ و بوی عقلانی بدهد به ذهنیت خود تغییر میدهد و با خود فریبی خود را بالاتر از بقیه انسانها و به اصطلاح روشنفکر می نامد


خردی که این روزها دامن بسیاری از هموطنان به خصوص تحصیل کرده ها را گرفته است

حردی که فقط راه فرار میسازد برای عدم انجام مسئولیت ها

خردی که به قومیت ها

به جنسیت

به رنگ

به دین و مذهب

به انسانیت توهین میکند


مولانا زیبا گفته است

مولانا در دلتنگی ها و بدی حالم خوب حالم را جور می کند و کیفور:

حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو

 
هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کن
و آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو 

رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو 

باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو 

آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو 

چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو 

تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــوی
چـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو 

اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو 

قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــا
مفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو 

بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه را
کمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو 

گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر را
دامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو 

گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینه
ور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو 

تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو 

شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــا
هِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو 

یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدی
یک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو 

ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پر
نطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو

 

حضرت مولانا


مولانا همیشه بهتر از هر شاعری حال مرا خوب میکند


چه زیبا سروده است :

یا رب من بدانمی چیست مراد یار من
بسته ره گریز من برده دل و قرار من
یا رب من بدانمی تا به کجام می کشد
بهر چه کار می کشد هر طرفی مهار من
یا رب من بدانمی سنگ دلی چرا کند
آن شه مهربان من دلبر بردبار من
یا رب من بدانمی هیچ به یار می رسد
دود من و نفیر من یارب و زینهار من
یا رب من بدانمی عاقبت این کجا کشد
یا رب بس دراز شد این شب انتظار من
یا رب چیست جوش من این همه روی پوش من
چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش
گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من
کفر من است و دین من دیده نوربین من
آن من است و این من نیست از او گذار من
صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من
یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من
خانه آب و گل کجا خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من
یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته ره درشت من بار گران ز پشت من
دلبر بردبار من آمده برده بار من
آهوی شیرگیر من سیر خورد ز شیر من
آن که منم شکار او گشته بود شکار من
نیست شب سیاه رو جفت و حریف روز من
نیست خزان سنگ دل در پی نوبهار من
هیچ خمش نمی کنی تا به کی این دهل زنی
آه که پرده در شدی ای لب پرده دار من
 

خبر :

وزیر بهداشت در ادامه پاسخ به سئوالات خبرنگاران درباره رخداد تلخ پزشکی در اورژانس اصفهان مبنی بر اینکه به‌دلیل نداشتن پول بخیه یکی از بیماران را باز کردند، عنوان کرد: متاسفانه بنده نیز از این حادثه شب گذشته مطلع شدم و دستور فوری برای پیگیری دادم که یک تیمی برای این موضوع تحقیق کند؛ کما اینکه با رئیس دانشگاه اصفهان نیز صحبت کردم و وی با عذرخواهی درباره این رخداد تلخ از ارسال پرونده پزشک، پرستار، سوپروایزر و مسئول شیفت اورژانس متخلف به مراجع قضایی خبر داد تا با آنها به جِد برخورد شود. 
 

 

نظم اشفته


از کودکی که یادمان بیاید موضوع بر قراری عدالت اهمیت فراوانی داشت

همان جا که می پرسند مادت را بیشتر دوست داری یا پدرت

کودک برای بر قراری عدالت و با یک دروغ اشکار می گوید هردورا

ولی گذر زمان و علم اشکار کرد اولا کودک احساس درست و حسابی انچنانی ندارد

ثانیا بچه دختر پدر را بیشتر دوست دارد و بچه پسر مادر را

بگذریم که در خانواده های با تعداد زیاد فرزند

اصلا عشق و علاقه شکل نمی گیرد در وجود کودک

بدبختی بزرگ انجاست

بسیاری از ما همین کودک را با خود 

به بزرگ سالی میاوریم

ولی دغدغه های بزرگ سالی

برای تصمیم گیری بلوغ می خواهد

و چون با ذهن کودکانه تصمیم میگیریم

همیشه همانند دوران کودکی

یا بی خود گریانیم و یا بی خود خندان


موشوع من این بود که بذر عدالت خواهی و عدالت جویی

و در پی کشف حقیقت و عمق ماجرا ها بودن

علاوه بر انکه هیچ و هیچ فایده ای نداشته است برای بشر

بلکه به شدت دشمن موضوعات عینی همانند عشق و دوست داشتن

بوده است

و تمامی فتنه ها نیز از همینجا بر خاسته است

قتنه هایی همانند هیتلر

استالین و قس علیهذا

بازی با کلمات

تردد در تصمیم گیری

داستان سازی

بحران سازی

همه و همه نشانه های انسانهایی است که در جوامع جویای عدالت و حقیقت می زیند

و جالب انجاست

که بالاترین بی عدالتی

بدبختی

فقر و فلاکت را رد همین سرزمین ها میتوان دید

در دین اسلام نیز همیشه پیامبر انسانها را به دیدن واقعیت تشویق کرده است و جویای علم بودن

و جویای منطق واقعی بودن

ازادی فردی انسانها همیشه در نقطه مقابل کشف حقیقت و عدالت بوده است

البته نه اینکه تفکر در امور کار اشتباهی باشد

به هیچ وجه

اندیشیدن روحانی ترین و معنوی ترین کارهاست

و نزدیک شدن به حقیقت کار ثوابی است

که تنها با مشاهده واقعیت ها بدست می ایاد

نه با بازی کلمات

و ادا و اطوار های احساسی و شاعر پیشگی

یاد شعرعلی حیدری افتادم:

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه نویدم
نه سلامم نه علیکم
نه سیاهم نه سپیدم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمایم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده ی پیرم
نه بهر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم نه چنین است سرنوشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم
نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است ونه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی تا به در خانه ی متروکه ی هر عابد و زاهد ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتوی خود هیچ نبینی
و
گل وصل بچینی…..!

 حکایت زیبای ملا نصر الدین شاید بتواند این موضوع را بهتر روشن کند :

می گن زمانای قدیم یه روز ۳ تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن
ما ۱۰ تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره - با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا ۸ تا گردو میده به اولی
دو تا میده به دومی
دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی
بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟
ملا می گه....
خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده ... !!!

و یک شعر زیبا :

از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم
هفته پایان می‌یافت
ماه پایان می‌یافت
سال پایان می‌یافت
هنوز در آستانه‌ی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم
که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
می‌خواستیم
با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی، که بادهای پاییزی

همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین ریختند
به زیر برگ‌ها رفتیم 
و برای همیشه خوابیدیم.

 

" احمدرضا احمدی"





عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است .

حکایت اول:

همسایه ای داریم که پیرزنیست و تمامی فرزندانش و ایل و تبارش در این روزها به سفر کربلا رفته اند و اورا تنها گذاشته اند و به احتمال زیاد برای سلامتی او در کربلا دعا میکنند و این داستانها!!!!!!!!!!!!!!!

 حکایت دوم:

نسلی داریم در ایران که متولدان دهه چهل و پنجاه هستند و چرخی در صفحه اینها چه در شبکه های اجتماعی یا نظاره به رفتار های اینها در خانواده و دوست اشنا ادمی را با موضوعا ت عجیب و غریبی در تربیت فرزند یا فمینیست و برخورد با همسر و فلسفه زندگی و انواع خیانت ها و توجیهات عجیب و غریب و دزدی های عجیب و غریب تر اشنا می کند. انسانهای جالبی هستند و بر روی دیواره ای راه میروند که در دو سوی ان دره هایی وحشتناکی از جنبه های بی بند و باری مدرنیته و بی فرهنگی و نادانی سنت وجود دارد و نسل بعدی که اینها تربیت کرده اند مجنونانی هستند که همه تلاش خانواده هایشان برای این بوده است که عقده ای نباشند و به جای ان تخم کینه و نفرت و اجتماع گریزی و خود خواهی در دلهایشان کاشته اند

 حکایت سوم :

دروغ و جهل و نادانی انقدر فراگیر شده است که اگر کسی چراغی از عشق و دوست داشتن و دانایی را بر دست گیرد همه به او شک میکنند زیرا برای در امان مانده از این فریب ها و دروغ ها باید کنه و اعماق انسانها را جست تا حقیقت ادعایشان را فهمید و همین کند و کار خود منشا شک ها و تردید ها و فرافکنی ها و کینه ها و نفرت هاست

 حکایت اخر :

ما در عصر پارادوکس های بزرگ به سر میبریم در این سرزمین 

عصری که راحت طلبان و منفعت طلبان ارزشمند 

قدر میبینند

انهایی که تا دیروز داشتن مال و مکنت را بد میدانستند 

اکنون دیوانه وار به تاراج مشغولند

تضاد های بزرگ باعث میشود

فوتبالیست و مطرب و ارتیست

بشوند الگوهای ذهنی

لباس پوشیدن الهام چرخنده و ازاده نام داری که مشتی عوام فریب هستند بشود مووضوع بحث های دانشگاهی و روشنفکری

و برهنگی گلشیفته بشود محل کینه خواهی و تنفر

که او نیز به نوع دیگری از عوام فریبی مبتلاست

یاوه گویی علی ضیا و محراب قاسم خانی و فتیله ای ها

بشود محل کینه خواهی

انهم نه از سوی عوام

که همین عوام تحلیل های درستی از موضوعات دارند

بلکع از سوی دانشگاهیان


اگر داریوش زنده بود و ان کتیبه را می نوشت

باید می گفت خدایا

مارا از شر تضاد های بزرگ در امان بدار

.......................

همین که چمدانت را بر می داری،
همه می پرسند می خواهی کجا بروی !?اما وقتی یک عمر تنهایی، 
هیچ کس از تو نمی پرسد کجایی !انگار همین چمدان لعنتی،

تمام ترس مردم از سفر است!
هیچ کس از تنهایی تو نمی ترسد .

 

"علیرضا اسفندیاری"

 



سخت است
همزیستی دائم با کسانی که
دغدغه هایت را نمی فهمند
اما
عزیزان تواند!

"گابریل گارسیا مارکز"

............................

از یه جایی به بعد

به همه چیز و همه کس

بی اعتنا می شی!

دیگه نه از کسی می رنجی

نه به عشق کسی دل می بندی...


"گابریل گارسیا مارکز"

.......................

روباه گفت:

انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند

اما تو نباید فراموشش کنی

تو تا زنده‌ای

نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی!...

 

"آنتوان دوسنت اگزوپری"

..........................



شعور با زور بازو و دروغ به دست نمی آید!

بیماری های فیزیکی نشانه و علامت هایی دارد، بیماری و اختلالات روانی نیز علامت هایی دارد. بیماری های فیزیکی را پزشک می تواند تشخیص دهد، در این تشخیص یا خطا میکند و یا درست تشخیص می دهد. اختلالات روانی را روانپزشک و روانشناس تشخیص می دهد، بسیار کمتر اتفاق می افتد که روانشناس و روانپزشک در تشخیص اختلالات شخیصتی افراد و مراجعه کننده خطا کند، اما اگر خطا هم بکند و یا نکند، لازم نیست او را کتک زد!

آیا شما وقتی نزد چشم پزشک میروید و چشم پزشک تشخیص می دهد که شما با این روال و متدلوژی که پیش می روید بعد از سه ماه نابینا خواهید شد، آیا بیمار باید برگردد و پزشک خود را کتک بزند!؟

اما اتفاق افتاده و به طور مرتب اتفاق می افتد که بعضی از "نادر" ایرانی ها، حتی در خارج از کشور، روانشناس خود را کتک زده و یا از او دلخور شده که چرا به من میگویی من اختلال شخصیتی دارم!

وقتی به او می گویی که تو دیالوگ نمی کنی با همسرت، بلکه کل کل و دو به دو می کنی، می گوید تو به من توهین می کنی!

برای همین بعضی از روانشاسان با مراجعه کنندهء خود صادق نیستند! به مددجوی خود شخصیت جدید میدهند و اختلالات او را ماست مالی می کنند که او احساس توهین نکند و یا خدای ناکرده برود و ایشان را تخریب کند!

بعضی از ماها در مقابل صداقت و کمک صادقانه دیگران تربیت نشده ایم. من فکری و نفس عاشق دروغ شیرین است تا حقیقت تلخ. این دسته می گویند که اگر من سرطان روانی داشته باشم، روانشناس باید از من تعریف کند و به دروغ باید بگوید که من سالم هستم.

این دسته از افراد نزد روانشناس میروند و یا دوستانه نظر او را می خواهند تا تایید شوند، اگر این اتفاق نیفتاد و روانشناس بر وفق مراد ایشان سخن نراند، میروند و او را تخریب میکنند! وقتی هم با خارجی ها صحبت می کنند، تمدن دوهزار ساله و فضایل اجداد خود را به رخ آنها می کشند، آنها هم تبسمی کرده و متوجه میشوند که ایشان حقارت های شخصیتی خود را در حال جبران کردن است و ضرب المثل ایرانی را بدون اینکه بدانند متوجه میشوند.

از فضل پدر تو را چه حاصل؟

.......................................

خواب رویای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت ِ خاموشی هاست

با تو در خواب مرا

لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست

 

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید :

« گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است»


"حمید مصدق"


مشکل اینجاست، آن حرفهایی که گفتنی نیستند، اصلن حرف نیستند.

 فرو پاشی حس هایی ست که با درد در هم آمیخته.

 تنها در سینه ی خودت می جوشند. 

تنها در سینه ی خودت می مانند.

" آدم‌ های امن چه کسانی هستند؟

" آدم‌ های امن چه کسانی هستند؟ "


آدم‌ های امن، همان‌هایی هستند که همه چیز می‌توانی بهشان بگویی، 

بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند...

میتوانی کنارشان احساس بودن کنی...

کسانیکه فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی کسی که ﺩﺳﺘــــﺖ ﺭﺍ می گیرد ....

ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧﯿـــــــﺎﻝ ..

ﺩﺳـــــتت را می گیرد ﺑﻪ ﺭﺳــــﻢ ِمحبت ...

ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳــــــﺖ ﻫــــﻮﺍیت ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﺟــــــــﺎﺯﻩ به رسم رفاقت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد !

گاهی تورا فرو می‌ریزد برای بنای جدید.... 

آدم های امن گل های قالی اند، 

نه انتظار چیده شدن دارند نه دلهره پژمردن،

همیشگی اند،

گنجینه اند،

سرمایه اند، 

آرامش خاطرند،



گزارش یک روان شناس 

دیگر دیدن جلوه های ثروت و تجمل در شهرهای ایران عادی شده است. قاب عکس ایرانی این روزها شامل "دور دور کردن" ماشین های آخرین سیستم در خیابان ایران زمین، کافی شاپ هایی که منویشان از کافه های پاریس و نیویورک گران تر هستند، مراکز خرید لوکسی که پر از مغازه هایی هستند که در آنها مشتریان بدون خم آوردن به ابرو از چند تا چند ده میلیون تومان در یک نوبت خرج می کنند. گرچه صفحه بچه پولدارهای تهران بسته شد ولی گسترش شکاف طبقاتی درایران و نابرابری در توزیع درآمدها و منابع واقعیت هایی هستند که دیگر کسی زحمت انکار یا حتی حمله به آنها را به خود نمی دهد. 

در دو قطب جامعه ایران دارا و ندار، غنی و فقیر در حال زندگی هستند و خانواده ها تجربه هایی کاملا متفاوت با یکدیگر و نسل های گذشته دارند. هیچ جا این تضاد به اندازه کودکان ایرانی قابل لمس نیست.

کودکانی که این روزها در ایران کودک بودن را تجربه می کنند تجربه ای متفاوت و حتی متناقض از کودکان دهه های شصت و هفتاد و حتی هشتاد خورشیدی دارند. هیچ کس این تفاوت را بهتر از فاطمه  نمی داند. 
یک دکتر روانشناس که در دهه پنجاه نوجوانی و جوانی را تجربه کرده و دوران پهلوی را بخاطر دارد. او بعد از تجربه روزهای انقلاب و دوران جنگ در سالهای پایانی دهه شصت وارد بازار کار شد و به مشاوره مشغول شد. این روزها عمده مراجعه کنندگان به دفتر مشاوره او در شمال تهران مادران و پدرانی هستند که از فرزندان خود به ستوه آمده اند یا فرزندان شان رفتارهای نابهنجاری پیدا کرده اند. برای او تفاوت ها و تضادها تنها منحصر به تجملات نیست. او تاثیر این تفاوت ها در رفتارها و تغییرات شخصیتی کودکان مشاهده می کند.
فاطمه می گوید: "اولین زمینه ناهنجاری در رفتار پدران و مادرانیست که در دهه شصت بزرگ شده اند و در دهه هفتاد جوان بوده اند اینها می خواهند فرزندانشان آن کودکی را داشته باشند که انقلاب و جنگ از آنها دریغ کرد". 
فاطمه با کودکان و نوجوانانی صحبت می کند که دیگر درک درستی از ارزش واقعی اشیاء و امکانات ندارند. او می گوید: "اکثر این کودکان دچار یک جور بی حسی هستند، پدر و مادر آنها را غرق امکانات کرده اند، بگونه ای که این کودکان دیگر نه امکان نفس کشیدن دارند و نه می توانند شخصیت مستقلی داشته باشند". 
مراجعه کنندگان به دفتر او کودکانشان را در مدرسه های غیرانتفاعی با شهریه های هنگفت ثبت نام کرده اند.و آنها را به کلاس های رقص و آواز و موسیقی می فرستند. آنها سالی یک یا دو بار به سفر خارج می روند و معمولا اتاق های کودکانشان پر از اسباب بازی هایی است که آنها هرگز با آنها بازی نمی کنند.

این پدران و مادران نمی فهمند که چرا فرزندانشان خوشحال نیستند و اکثر دچار افسردگی یا فقدان انگیزه هستند. فاطمه بارها و بارها به این پدران و مادران توضیح داده است که آنها با فراهم کردن همه چیز برای فرزندانشان تمام انگیزه ممکن را در آنها کشته اند. "این پدر و مادرها نمی فهمند که کودکان آنها نمی خواهند چیزهایی را داشته باشند که ایشان در دهه شصت نداشتند یا حسرتش را داشتند." 
فاطمه اضافه می کند: "یکی از نگران کننده ترین چیزهایی که در کودکان دیده ام این فقدان انگیزه است. آنها نمی دانند چه می خواهند و اصولا نمی توانند چیزی بخواهند. ایشان همه چیز دارند، یک نسل افسرده که در نوجوانی به پوچی می رسد". 
فاطمه به این والدین توصیه می کند که کمی صبور باشند و مانند پدر و مادرهای طبقه متوسط سعی کنند در کودکانشان انگیزه ایجاد کنند توصیه ای که بسیاری از این والدین به آن  گوش نمی کنند.

برای فاطمه کودکان بی انگیزه تنها یک روی سکه است. این زیاده روی در فراهم آوردن امکانات در دوران کودکی برای اطفال، جوانانی زود خشم، خشن و متوقع را تربیت می کند. روی دیگر سکه برای فاطمه جوانانی هستند که از هجده سالگی گذشته اند و در بحران بلوغ و ورود به جامعه خشم خود را بر والدینشان خراب می کنند: "برای بسیاری از این بچه های هجده و نوزده ساله اصولا درک اینکه دنیای واقعی چگونه است ممکن نیست" 
هفته پیش فاطمه درگیر یک ماجرای خانوادگی شده بود. پسر نوزده ساله ای که خانواده اش او را وادار به رفتن به جلسات مشاوره کرده بودند بعد از اینکه دیده بود مادرش ماشین را خط انداخته است تهدید به خودکشی کرده بود و دو شبانه روز ناپدید شده بود: "ماشین یک ب ام و شاسی بلند لوکس بود، مادر این فرد از آن استفاده کرده بود و در ترافیک تهران یک یا دو خط روی بدنه طرف راننده افتاده بود. این پسر نوزده ساله جنجالی در خانه به پا کرده بود که چطور آنها نمی فهمند که او نمی تواند با ماشینی رانندگی کند که درش خط افتاده". تنها وعده خرید یک ماشین نو این فرد را به خانه بازگردانده بود، ولی فاطمه باور دارد تازه این اول بحران هایی است که این فرد و خانواده اش با آن مواجه خواهند شد. "فرض کنید چنین فردی که نمی تواند واقعیت تصادف ماشین در ترافیک تهران را ببیند فردا تشکیل خانواده بدهد و ناچار باشد در یک رابطه با بی وفایی یا سردی شریکش کنار بیاید، یا دچار یک بحران مالی بشود" این دکتر روانشناس ادامه می دهد "این فرد آنقدر سرویس دریافت کرده است که دیگر امکان زندگی مستقل را ندارد".

برای فاطمه این نکته حائز اهمیت است که در این خانواده ها آنقدر که  بر روی تهیه امکانات و بهترین لباس یا سرگرمی تاکید می شود بر روی ارزش ها یا حتی هنجارهای اخلاقی تکیه نمی شود. فاطمه مشاهده کرده است که عدم پافشاری بر ارزش ها ریشه در نحوه کسب ثروت خانواده دارد او می گوید "این کودکان در خانواده هایی بزرگ می شوند که از پول برای حل همه مشکلات استفاده کرده و می کنند". این تکیه بر پول و داشتن دسترسی به آن باعث شده که این خانواده ها دیگر تاکیدی بر تربیت فرزندشان بعنوان یک شخص مستقل نداشته باشند. نکته جالب برای فاطمه این است که اکثر مراجعه کنندگان به نوعی وابسته به دستگاه های حکومتی یا خانواده های وابسته هستند. با اینحال تاکیدی بر ارزشی بودن فرزندانشان ندارند "واقعیت اینجاست که در جمهوری اسلامی نوه ها در جهت عکس پدران و پدربزرگها حرکت می کنند". آنها موجوداتی پرورده رانت هستند که حتی زندگی بدون رانت را تجربه نکرده اند.
فاطمه می داند که آنها بعنوان کودک نقشی در کارهای والدینشان نداشته اند ولی بعنوان یک روانشناس این را هم می داند که نابهنجاریهای شخصیتی و برخاسته از این وضعیت همیشه به همراه این کودکان خواهد بود. "و این نکته غم انگیز شرایط فعلیست که کسی به آن توجه نمی کند. اطفال امروز هزینه افراط وتفریط پدرو مادرشان را خواهند پرداخت" دکتر باید برود زن و مردی سی و چند ساله با کودکی آمده اند که آی – پدش از کیفش بیرون آمده و یک آیفون 6 بدست دارد. او در حال فریاد کشیدن است و پدرش در حال تهدید کردن، مادرش با چشمانی خسته نشسته است و بنظر می آید نمی تواند بفهمد چه چیزی باعث شده است کودکش سرشار از فریاد باشد.

شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه , شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. 
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.

شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم 
فروانروا گفت: 
خب, خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...

"آنتوان دوسنت اگزوپری

آخرین جملات استیو جابز (بنیانگذار اپل) در بستر بیماری:

من در دنیای کسب و کار، به قله ی موفقیت رسیدم. به چشم دیگران، زندگی من مظهر موفقیت است. اما جدای از کار،انسان چندان شادمانی نیستم. به هرحال ثروت یک حقیقت زندگی است که من به آن عادت کرده ام.
در این لحظه و در حالی که روی بستر بیماری قرار دارم و کل زندگی ام را به یاد می آورم، در می یابم که تمام شهرت و ثروتی که اینقدر به آنها افتخار می کردم رنگ باخته اند و درمواجهه با مرگ قریب الوقوع من معنای خود را از دست داده اند.
در تاریکی، به چراغ های سبز رنگ دستگاه های کمک حیاتی بالای سرم نگاه می کنم و به سر و صداهای ماشینی آنها گوش می دهم و می توانم نفس خدای مرگ را، که هر لحظه نزدیک تر می شود، حس کنم.
حال می دانم، وقتی به اندازه ای ثروت اندوختیم که تا آخر عمرمان را کفاف بدهد، باید به مسائل دیگری بپردازیم که ربطی به ثروت ندارند. این مسئله باید چیز مهم تری باشد: شاید روابطمان، شاید هنر، شاید رؤیایی که در سال های جوانی در سر داشته ایم. مدام در پی ثروت بودن تنها نتیجه اش این است که فرد تبدیل به موجودی رنجور می شود؛ درست مثل من.
خداوند حس هایی در وجود هر یک از ما قرار داده است تا بتوانیم عشق را در قلب هر کسی احساس کنیم، نه توهماتی که ثروت برایمان به ارمغان می آورد.
من نمی توانم ثروتی که در زندگی ام کسب کرده ام را با خودم ببرم. تمام آنچه می توانم با خود ببرم خاطراتی هستند که به واسطه ی عشق ثبت شده اند.
این آن ثروت حقیقی است که شما را همراهی خواهد کرد، با شما خواهد ماند و به شما توان و روشنایی لازم برای ادامه ی مسیر را خواهد بخشید.
عشق میتواند هزاران مایل مسافت را دربنوردد. زندگی محدودیتی ندارد. هرجا که می خواهید بروید. به هر قله ای که می خواهید صعود کنید. تمام اینها در قلب و در دستان خود شماست.
گران قیمت ترین تختخواب جهان کدام است؟ بستر بیماری …
شما می توانید کسی را استخدام کنید که به جای شما اتومبیلتان را براند، یا برای شما پول در بیاورد. اما نمی توانید کسی را استخدام کنید تا رنج بیماری را به جای شما تحمل کند.
مادیات را می توان به دست آورد. اما یک چیز هست که اگر از دست برود دیگر نمی توان آن را بدست آورد و آن زندگی است.
آدم وقتی وارد اتاق عمل می شود، پی می برد که هنوز یک کتاب باقی مانده که آن را نخوانده است، و آن کتاب زندگی سالم است.
ما در این لحظه در هر مرحله ای از زندگی خود هم که باشیم، با گذر زمان، بالاخره روزی خواهد رسید که پرده ی نمایش زندگی مان پایین کشیده خواهد شد.

بی تو من، ثانیه تا. ثانیه را پیر شدم
من همان،کوه غرورم، که زمین گیر شدم
مثل پروانه ی بی تاب، در اندیشه ی نور
با پری سوخته ، از زندگی ام سیر شدم
گرچه گفتم. که ازاین. عشق،حذرباید کرد
خود غریبانه. به زندانِ تو. . زنجیر شدم
نانی از عاطفه دادی. . بمنِ سوخته دل
بر سر سفره ی عشق ِتو نمک گیر شدم
زیر شمشیر غمت، رقص کنان باید رفت
من دراین رقص ولی، کشته ی شمشیرشدم
.................................................................