با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

می‌خواهم هوا باشم

روایت اول :

خواب دیدم قیامت شده است.

هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان.

خود را به خواجه رساندم و پرسیدم: «خواجه این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان

نگمارده اند؟»گفت:

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» 

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

عبید زاکانی


روایت دوم :
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند 
و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند.
تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند 
و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.‌
وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد
به 
٬٬بهترین رابطه این نیست که 
اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد
بلکه آن است هر فرد بیاموزد
با معایب دیگران کنار آید 
و محاسن آنان را تحسین نماید.٬٬
٬٬وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم
پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش می گردیم.
و وقتی که از دستش دادیم در تنهائی دنبال خاطراتش میگردیم.

پانوشت++ چند عاشقانه زیبا :
ساحل که تو باشی 
ترسی از صخره ها نیست 
هزار بار به سویت 
موج برمی دارم
سرم به سنگ می خورد اما
دوباره برمی گردم 
دوباره برمی گردم
..................................
چقدر می ترسم
تو را نبوسیده
از دنیا بروم
اصلن کجا می توانم بروم؟
وقتی می دانم تمبرها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی رسند!
...........................
جزیره‌ای‌ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابی‌ست ناگفتنی
تعبیر ناکردنی
به‌راستی عشق تو چیست ؟
گل است یا خنجر ؟
یا شمع روشنگر ؟
یا توفان ویران‌گر ؟
یا اراده‌ی شکست‌ناپذیر خداوند ؟
 
تمام آن‌چه دانسته‌ام
همین است 
تو عشق منی
و آن‌که عاشق است 
به هیچ چیز نمی‌اندیشد

نزار قبانی
...................
آرامم 
دارم به‌خیال تو راه می‌روم 
به‌حال تو قدم می‌زنم 

آرامم
دارم برای تو چای می‌ریزم 
کم رنگ و 
استکان باریک 
پر رنگ و 
شکسته قلم 

آرامم
دارم برای تو خواب می‌بینم 
خوابی خوب 
خوابی خوش 
خوابی پر از چشم‌های قشنگ تو
صدای جانم گفتنِ تو و
برای تو مردنِ
من

آرامم
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی 
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است 
دارم برای تو خواب می‌بینم

آرامم
کنارِ تو حرف می‌زنم 
چای می‌ریزم 
تنت را بو می‌کنم و 
لبت را می‌بوسم 
دستت را می‌گیرم و به‌ سمت پاییز قدم می‌زنم و 
دل به‌دریا می‌زنم 

و به تو سلام می‌کنم 
سلام علاقه‌ی خوبم 
علاقه‌ جانِ من 
من به خیال تو 
آرامم

می‌دانی 
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

افشین صالحی
...........................
می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت
می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم

مارگارت آتوود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.