با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

مهربانم

نازنینم

زمانم برای به کندی می گذرد

در این بیتابی دوری از تو

بی تابم معشوقه ام

همیشه من به ندای قلبم اعتماد کرده ام

و به دوستت دارم های تو اعتماد کرده ام

زیرا پاکی و صافی قلبت را می دانم

نازینم

چه جنگ هایی در در ذهن خودم کرده ام  و در زندگی ام برای اینکه رشد کنم

چون می دانم پاداش این پیروزی ها 

تو هستی

در هر چیزی خیری هست

و من  همیشه سکوت کردم

در برابر ملامت های نا جوانمردان

چون می دانم

ندای قلبم می گوید

تاریکی های تمام می شود

چون تو هستی

با بودن تو تاریکی ها چه معنایی دارد اصلا

خورشید تابان زندگی من

مررا در اغوش بکش

بگذاز از گرمایت کیفور شوم

بر بالای سرم باش

بگذار از نورت

روشن شود مسیرم


نازنینم

بدون تو بودن سخت ترین کار دنیاست

نمی شود

باور کن نشده است

نمی شود

و نخواهد شد


این تنها باور سرشار از یقین من در این زندگی است

دوست داشتنت

و دیوانه وار عاشقت بودن


Afbeeldingsresultaat voor ‫دیوانه وار عاشقت بودن‬‎


پا نوشت+++++++++++++++

نوازش ات را از سرم گرفتی وُ
سایه دستت از شانه ام برداشته شد
من را کجای دوست داشتن، دوست می داری؟
در میانه ی دوری 
در میانه ی نزدیکی 
یا در خودِ خودِ میانه ی دوست داشتن؟
دوست داشتن در میانه ی دوری، بازی چشم وُ نگاه را از آدمی می گیرد
تماشای حسادتِ شیرینِ زیر پوست را
در میانه ی نزدیکی اگر دستها راضی ترند اما
هیبت حضور را تا دور نباشی نخواهی فهمید 
و آن که نداند حضور یعنی چه، دوست داشتن را نیمه دانسته 
من تو را در میانه ی دوست داشتن، دوست دارم 
نه آنقدر عاشق که تو را به دیگری به هوای خوشبختیِ بیشتر ببازم
نه آنقدر دور که چشم هایت را نبینم
در میانه، در تلاطمی و آن که هنوز دوست دارد،
دست و پا می زند
حتا اگر شناگرِ این بازی نباشد

- سید محمد مرکبیان

 




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهربانم

نازنینم

یاد شعری افتارم

در بحرانی از امیدها و نامیدی ها

:     رشته ای بر گردنم افکنده دوست

                            می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

رشته بر گردن نه از بی مهری است

                         رشته ی عشق است و بر گردن نکوست

 


معشوقه مهربانم

همه امیدهایم

این سرزمین گرفتار درد  است

و در این هیاهوی 

این بیماری که به سرعت نیز انتقال می یابد

من میترسم

از گرفتار شدن

 هنگامی که بودی

همانند پرستاری مهربان

و بی ادعا

مواظبم بودی

زخمهایم را با مهربانی

التیام بخشیدی

 صریح بگویم و خودمانی

حواست به من بود

اما وقتی که نیستی

از ناجور شدن روح انسانی در خودم

می ترسم

از یخ شدن قلبم میترسم

از اینکه دیگر از شعر و موسیقی و فلسفه

و اگاهی از انسان 

لذتی نبرم می ترسم

مهربانم

نازینیم

زندگی برایم فقط با تو زیباست

و این زیبایی را

بازهم برایم به ارمغان بیاور


.........................................

پا نوشت++++

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست 
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را 
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 
عطر جان پرور عشق 
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز 
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را 
بفشاریم به مهر 
جام دل هامان را 
مالامال از یاری ، غمخواری 
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند 
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 
تازه ، عطر افشان 
گلباران باد

(( فریدون مشیری))

......................

بخت اگر یار باشد
شاید مردی چند صباحی بر جهان فرمان براند
اما به لطف عشق
او می تواند فرمانروای جاودان جهان باشد
آنکس که با عشق به دفاع بر می خیزد
ایمن خواهد بود
آسمان منجی او و عشق حامی اوست
مهر در واژه ها اعتماد می آفریند
مهر در خیال ژرفا می آفریند
مهر در احساس عشق می آفریند

لائوتسه
فیلسوف چینی

..................

نتیجه تصویری برای زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست


نازنینم

مهربانم

معشوقه ام

شب  و روز یک مفهوم بی معناست برایم

در هنگامی که هیچ نشانی از تو در آن نباشد

باران و خورشید

هیچ جذابیتی برایم ندارد

بدانم

در جایی از این شهر

نیتس که به آن نگاه کنی

 

معشوقه ام

من این روزها به شدت

تشنه دوستت دارم گفتن

و شنیدن ان هستم

من به فرشته صفتی تو همیشه نیاز دارم

تا قدمهایم را محکمتر بردارم


همه زندگی من

همه دنیای من

دین  من

ایمان من

تاریکی 

همه جارا فراگرفته است

و تنها تو بودی که همانند نایتینگل

بانوی چراغ به دست

دستهایم را گرفتی

و مرا از تاریکی های زیادی گذراندی


بازهم تاریکی را احساس می کنم

 ای کاش بازهم باشی

و دستهایم را در دستهای ظریف و مهربانت بگیری

و راه را نشانم دهی


مهربانم


من به دوستت دارم گفتن

و شنیدن نیاز دارم


............................................نتیجه تصویری برای دستهایم را گرفتی


پا نوشت++++++

هرگز انتظار ندارم مرا 
همانقدر دوست داشته باشی 
که دوستت دارم 
این توقعی ست غیر منصفانه
من باید عاشق تو باشم 
در حد ممکن عشق 
و آرزومند آن باشم 
که مرا بخواهی 
هر قدر که می خواهی

نادر ابراهیمی

.................

برایت
عطر باغ وُ میوه های جنگلی را
عشق بازیِ آستانه ی در
شنبه های لبریز از عشق
یکشنبه های آفتابی
دوشنبه های خوش خُلق را
آرزو میکنم

برایت
یک فیلم با خاطرات مشترک
نوشیدن شراب با دوستانت
ویک نفر که تو را بسیار دوست دارد
آرزو میکنم

شنیدن واژه های مهربان
دیدن زندگیِ درحال عبور
رویت شبی با ماه کامل
مرور یک رابطه ی دوستانه ی عمیق
و ایمان به خدا را
برایت دوست دارم

خنده های بی حساب مانندکودکان
گوش سپردن به پرنده وقتی می خواند
ونشنیدن خداحافظی را
برایت دوست دارم

سرودهای عاشقانه
دوش گرفتن زیر آبشار
خواندن آوازهای نو
انتظاری عاشقانه در ایستگاه قطار
ویک مهمانی پر از صدای گیتار
برایت آرزو می کنم

یافتن خاطرات یک عشق قدیمی
داشتن شانه های صمیمی
کف زدن های شادمانه
بعدازظهرهای آرام
نواختن گیتار برای اوکه دوستش داری
شرابی سفید
ویک دنیاعشق از من
برایت آرزومی کنم

 کارلوس دروموند دآندراده

................


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نازنیم

مهربانم

می شود 

من  ناگهان نمی دانم

قاصدکی

 پرنده ای شوم

بیایم لب پنجره اتاق تو

بگویم

مرا باور کن عشقم

بگویم

مهربانم

دلتنگ تو هستم

می شود

رنگین کمانی شوم

بعد از یک روز بارانی

تو پشت شیشه

مرا ببینی

و من در تمام رنگهایم 

عشق را بنویسم برایت

و تو کیفور شوی؟؟؟؟ 

و بازهم به سوی من بیایی

مهربانم

امروز واقعا دلتنگت هستم

امروز می خواهم همه چیزی شوم

به این امید که باز بسوی تو بیایم

باز بغلت کنم

ببوسمت

بازهم بگویم دوستت دارم

دنیایی از دوستت دارم ها دارم

عقده شده است 

بغض شده است در گلویم

می  خواهم همه را به یکباره

به تو بگویم

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

نتیجه تصویری برای امروز واقعا دلتنگت هستم

مهربانم 

 شده است

هر کجا که بروی 

فقط و فقط یاد و نشان یک نفر را جستجو کنی

در مترو 

خیایان

کافه های این شهر

یا هر کجا

چه فرقی دارد

شمال یا جنوب

غرب یا شرق

فقط و فقط

به دنبال یک نفر باشی

معشوقه ام

بدون تو من در این شهر غریبم

سرگردانم

باور کن دیگر هیچ ادرسی را هم نمی توانم پیدا کنم

من حتی ادرس ها را به شوق تو یاد می گرفتم

تا اگر پرسیدی بگویم فلان جاست

احساس امنیت کنی پیش من

اکنون انرا هم نمی توانم

نمی خواهم

نه تنها این شهر که هیچ کجا را نمی خواهم در این کره خاکی

نازنینم

پیاده یا سوار بر ماشین

بازهم فرقی ندارد برایم

چون درکی از زمان ندارم

چرا؟؟؟

چون زمان وقتی مفهوم داشت که

بی تاب بودن با تو بودم

چه فرقی می کند اکنون

شب یا روز

سی سالگی یا چهل سالگی

مهربانم

 حس و حال شعر را نیز ندارم

.

.

.

 نازنینم

بی تو من نمی توانم راه دل خودرا طی کنم


نتیجه تصویری برای بی تو من نمی توانم راه دل خودرا طی کنم


پا نوشت++++++

جمعه ها را نمی شود به تنهایی سپری کرد
باید کسی را داشته باشی
تا ساعت های غم انگیز ملال آور را به پایان برسانی

کسی که از جنس خودت باشد
نگاهت را بخواند
بغض صدایت را بفهمد

جمعه ها باید کسی را داشته باشی
تا دستانش را در دستانت بگذاری
و تمام شهر را قدم بزنی

کسی که در کنارش
زمان و مکان را از یاد ببری 

جمعه ها به تنهایی تمامت می کنند
اما تمامی ندارند 

حاتمه ابراهیم زاده

.....................

کاش قد دوست داشتنم بودم
آنقدر که باران مى گفتى مى باریدم
سردت بود مى پوشاندم و
گرمت که مى شد
ابرى
سایه بر سرت مى شدم
آنقدر که دستم به ماه مى رسید
خواب که مى گفتى
شب مى کردم
و به آفتاب
که هر وقت که مى خواستى
صدایش مى کردم و
پنجره ات را روز مى کردم

کاش قد دوست داشتنم بودم
آن قدر که صدایم مى کردى
دستم را دراز مى کردم
دستت را دراز مى کردى
آن قدر که دوستم داشتى
مرا به نام کوچکم
صدا مى کردى

افشین صالحى

.......................

من به بتی ایمان آورده ام
که چشمانش شبیه توست
پدرانت می گفتند او خالق توست
مادرانت نذر پاهایش می کردند
ومن
به سنت قبیله ام
قربانی ات می شوم 

آدونیس
مترجم : بابک شاکر