با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

بگذار که زمانی دراز، زمانی دراز، عطر موهای تو را نفس بکشم. مثل تشنه ای در آب یک چشمه، تمام چهره ام را در آن فرو برم و مثل یک دستمالِ عطرآگین، تکانش دهم تا تمامِ خاطرات به هوا بریزند.

کاش می دانستی که من در موهایت چه می بینم، چه احساس می کنم و چه می شنوم! روح من با عطر موهای تو سفر می کند، مثل روح دیگرانی که با موسیقی.

موهایت پر از رویاست، پر از بادبان است و دکل و دریاهای پهناور که بادهای موسمی شان مرا به سرزمین های دلفریب می برند. جایی که آسمانش آبی تر و عمیق تر از هرجاست و هوای اطرافش پر از عطر میوه ها و برگ‌ها و پوست آدمی.

در اقیانوس گیسویت، بندرگاهی ست پر از آوازهای غم انگیز. مردهای قوی اندام از تمامیِ اقوام و کشتی هایی با شکل های گوناگون که ساختمانِ پیچیده ی بی نقص شان را بر آسمانی بزرگ کنار هم چیده اند. آسمانی که گرمای جاودان در آن لمیده است.

در نوازش موهایت، کسالت ساعات طولانی ست، روی یک مبل راحتی در اتاقی در یک کشتی زیبا، میان گلدان ها و تُنگ های پر از آبِ خنک. کشتی مثل گهواره تاب می خورَد و از بندر پیدا نیست.

در اجاق سوزانِ گیسویت بوی تنباکوست، آمیخته با افیون و شکر. در شامگاه موهایت درخشش لاجورد حارّه و در ساحل پرزدارش، از بوی قیر آمیخته با مُشک و روغن نارگیل مست می شوم.

بگذار که گیسوی بافته ی سنگین و سیاهت را زمانِ درازی به دندان بگیرم. وقتی که گیسوی نرم و یاغی ات را دندان می زنم، انگار که تمام خاطرات را می بلعم.

 

"شارل بودلر"

.................................
می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغ‌هاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست
"شفیعی کدکنی"
.....................

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس های گرم زمستانی ات
که هر چه سردتر می شود
زیباترت می کنند
به خاطر پالتوی کمر تنگی که قدت را
بلندتر نشان می دهد
به خاطر آن پلی ور سفید یقه اسکی
که محشر می کند
و هر بار که می پوشی اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره ات می شکوفد از یقه ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می دهد برای یک میز آفتابگیر و
قهوه ی تلخ با شیر
سال از پی سال از حضور تو
حظ می کنم هر روز
در لباس هایی که فصل را کوتاه
و بی همتا می کند پسند تو را
لباس هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می شود
دستکش های نرمی
که از «های» من نیز گرم ترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطرملایم دست های توست
و آن چکمه های ورنی ساق بلند
که کفرت را گاهی در می آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا می روی در گرمای مبل
و گوش نمی دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته ام با کمال میل حاظرم
ماموریت بی خطر باز کردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز
در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می چسبانی به من
هنوز باورم نمی شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می نشینم
که سال ها
چشم دیدنش را نداشته ام

عباس صفاری
........................
دوستت دارم
جهانی ترین شعری ست که گفته ام
شاعر نیستم اگر
این را
که برای تونوشته ام
دهان به دهان
میان بوسه های عاشقانه نچرخد
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.