با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

ناله و فغان و گلایه از روزگار بخش مهمی از ادبیات مردمان این سرزمین را تشکیل داده است و گاهی  فروپاشی اخلاقی و اجتماعی انچنان پر رنگ می شود

که از این فغان ها راه گریزی نیست

اما با گسترش تکنولوژِی و باز شدن پای انواع شبکه های اجتماعی به زندگی مردم

بسیاری از داستانهایی که این مردمان از خود نشان می دادند سراب گونه بودن خود را نشان داد

و هرکس خود فهمید که تا چه حد تاکنون به خود دروغ می گفته است و سعی در فریب خود داشته است

این روزها دو حکایت از عبید زاکانی و ابو علی سینا به شدت فضای ایران را نشان میدهد:


خواب دیدم قیامت شده است .
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.  
خود را به عبید زاکانی رساندم و
پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان
نگمارده‏اند؟»
گفت:«می‌دانند که به خود چنان
مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»  
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یادهندوستان کند خود بهتر از هرنگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله بازگردانیم!
........................
گرفتار قومی شده ایم که می پندارند خدا فقط آنان را هدایت کرده است....!!!!!
(حکیم ابن سینا)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.