ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺎ
ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻮﺩ.ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ...ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻭ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺖ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ
ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...ﻭ ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ
ﺍﻋﺠﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ
ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺯﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻟﻌﻨﺘﯽ!
ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
"علیرضا اسفندیاری"
...............................
با بودنت
خدا هم هست
و زمین میچرخد به دور خورشیدی
که تویی.@
دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش نان بخر
باهاش دور بزن در میدان شهر
مثل پلاک بینداز به گردنت
پلاک جنگ؟
جنگ... میدانی چیست؟
هشت سال به گردنت بیاویزم
از من خسته میشوی؟
پلاک جنگ نه
گل میخک
برگ زیتون
گوشهی موهات...دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش ستاره رصد کن
باهاش برام نامه بنویس.@
می آیی همه دنیا را خاموش کنیم؟
و بعد
تو همه اش را روشن کنی؟
اصلاً میآیی خورشید را
برای خدا پس بفرستیم
و تو ببینی که حضورت کافیست؟
@
هرجا باشی
برای دیدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی بیفتم.@
دستهات!دستهات را از من نگیر.وقتی شیفته در رویاهام
دنبال تو میگردم
چیزی ته دلم زیر و زبر میشود
سرم را توی بغلم میگیرم
حیف که نیستی
حیف که برای من
شمع هم نمیتوانی روشن کنی!@
فرقی دارد کجا باشم؟
خندان در آینه
یا منتظرت کنار پنجره...
هر جا که باشی
در آغوش منی
خودت هم این را می دانی.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
....................................
ترکم نکن!
بیا هر آنچه را میتوانیم فراموش کنیم،
همه چیز در حال فراموش شدن است.
فراموش کنیم سوء تفاهمها
و اوقاتی را که برای فهمیدنِ «چگونه»ها هدر دادیم
و لحظههایی را که در آنها
به ضربِ «چرا»ها
شادی قلبمان را کشتیم.
ترکم نکن!
…
من مرواریدهای بارانی را به تو هدیه میکنم
که از سرزمینی بیباران میآیند.
زمین را در لحظهی مرگم حفر خواهم کرد
تا تنت را با نور و طلا بپوشانم.
سرزمینی خواهم ساخت که در آن
عشق پادشاه است،
عشق قانون است
و تو ملکهای!
ترکم نکن!
…
من واژگانی درکناشدنی میآفرینم
که تو
- تنها تو! - درکشان میکنی.
از عشاقی برایت خواهم گفت
که روزی از عشق گریختند
اما دوباره یکدیگر را دیدند و
قلبهاشان گُرگرفت.
از این پادشاه برای تو میگویم
که مُرد
از ندیدنت.
مُردنی نه برای فتحت
که برای یافتن تو...
ترکم نکن!
…
بارها فورانِ گذاره را دیدهایم
از آتشفشانی پیر
که باور داشتیم از پا درآمده است.
گاهی زمینهای سوخته
محصول بیشتری از بهترین فصل گندم میدهند
و در غروبها
رنگهای سرخ و سیاه
هرگز با هم یکی نمیشوند
چرا که آسمان شعله میکشد...
ترکم نکن!
…
دیگر گریه نخواهم کرد.
دیگر حرفی نخواهم زد.
همینجا پنهان میشوم
تا دزدانه تماشایت کنم
وقتی میرقصی
و لبخند میزنی
تا صدایت را بشنوم
وقتی آواز میخوانی
و میخندی...
بگذار سایهی سایهات شوم!
سایه دستت،
......................