با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

بگو به ساحل چشمت

گر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،

محو طبیعت می شود،

کمتر سخت می گیرد،

می بخشد،

می خندد،

می خنداند و با خودش در یک صلح درونی ست،

او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!

او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.

او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد ...

....................................................................................




زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد!

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی ...
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد 

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد .
 
"کاظم بهمنی"


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.