با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

خواستیم جهان را بخوابانیم

از شب 

ستاره بچینیم

شهاب را 

شکار کنیم

آمدیم به کهکشان 

فرمان عشق دهیم

سایه ها را بتابانیم

دیوارها را خراب کنیم

امید رهایی داشتیم

آمدیم پرواز کنیم 

نشد !

خواستیم جهان را بخوابانیم

شعرها را بنوشیم

آغوش را بپوشیم

شادی را شکار کنیم

آمدیم 

پر باز کنیم

نشد !

 

سایه ها می گویند : 

خوابیده ای عزیز

توجیه می کنیم

ما خواستیم

نشد !

 .........................

ز زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار « آیا » وسواس هزار « اما »

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بُرّیم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امّید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

....................................

انسان موجود هدفمندی ست که برای خودش قانون ، شرع و عرف تعیین می کند تا عشق  چون یک قناری کوچک ، میان سیم های خاردار عقل آلود ، به زخم ، مبتلا گردد . 

شاید برای همین است که آدم های عاشق از رحم افسانه های کهن ، هرگز به دنیا نمی آیند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.