با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم

در این هم همه

دراین  لحظات اخر فرو ریختن تاریکی ها و سر زدن طلوع خورشید 

و شاید هم در این لحظه آخر

خواندن منزوی کیفور می کند ادمی را :

ز زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

حسین منزوی

.........................................

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

................................................


 
شکوفه های هلو رستــه روی پیرهنت

            دوباره صورتـــی ِ صورتی است باغ تنت            

دوباره خواب مــرا مــی برد کــــه تا ببرد

به روز صورتی ات - رنگ مهربان شدنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر نسیم وزید

گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر پرنده رسید

نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز در زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و درخت هلو

شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینه اش

شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ

شکوفــــه ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده ای کــه پرید از دهان بوسه ی من

نشست زمزمه گر روی بوسه ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی اختیار گفتـم :آه !

چه قدر صورتی ِ صورتی است باغ تنت !

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.