نازنینم
تو بودی
که اشک هایم را ندیدی
من را از من گرفتی و رفتی
من را از عشق دور کردی
تو بودی
طوفان ها در دلم برپا کردی
خندیدن را
شاد بودن را
برای من زیاد دیدی
و مرا از زندگی دور کردی
و سفیدی را بر موهایم انداختی
تو بودی
در یک لحظه همه چیز را تمام کردی
و باعش شب های بی خواب شدی
مرا به حسرت مجبور کردی
حست ندیدنت
حسرت دستهای مهربانت
حسرا چشمهایت
مرا با دنیایی از سوال های بی جواب گذاشتی
تو بودی دردهای بی درمان به من دادی
تو بودی موانع بر سر راهمان گذاشتی
و تو بودی که هر شب
فقط تورا از خدا خواستم
من که دیگر نخواهم بود
بی معنایم اکنون
بی زمان و بی مکان
اما در هر گوشه این شهر
که خود خواهی و خود بزرگ بینی مردمانش
عاقبت شوم انرا از هم اکنون نوید می دهد
بازهم
از انقلاب
یا فردوسی
یا تجریش و امام حسین
در هر جایش رسیدی
از طرف من حال بپرس
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو