با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم
با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

با من حرف بزن بانو. برای من یه تکیه گاهی

من هر زمان که سکوت مى کنم در واقع دارم از تو حرف مى زنم



من از عالم تو را تنها گزینمروا داری که من غمگین نشینم
دل من چون قلم اندر کف توستز توست ار شادمان وگر حزینم
بجز آنچ تو خواهی من چه باشمبجز آنچ نمایی من چه بینم
گه از من خار رویانی گهی گلگهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانممرا تو چون چنین خواهی چنینم
در آن خمی که دل را رنگ بخشیچه باشم من چه باشد مهر و کینم
تو بودی اول و آخر تو باشیتو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرمچو تو پیدا شوی از اهل دینم
بجز چیزی که دادی من چه دارمچه می جویی ز جیب و آستینم

...................................

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

.....................


در روزگاران دور ، بازرگانی بود که روغن ، خرید و فروش می کرد . همسایه این بازرگان ، یک درویش فقیر و ساده بود . آن درویش ، هیچ کار و حرفه ای و در نتیجه هیچ درآمدی نداشت ، ولی در صداقت و شرافت و خوش قلبی ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خیلی ثروتمند بود و به صداقت و پاکی همسایه اش خیلی اعتقاد داشت ، همیشه به درویش کمک می کرد . بازرگان در هر معامله ای که سودی می برد ، مقداری روغن برای درویش می فرستاد . درویش که به ساده زیستن عادت کرده بود ، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می کرد و بقیه آن را در یک کوزه بزرگ ، ذخیره می کرد . وقتی که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به این همه روغن احتیاجی ندارم . بهتر است که این روغن ها را به کسی بدهم که به آن بیشتر از من محتاج است . ولی هیچ کدام از همسایه ها به روغن احتیاجی ندارند . پس این روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسی بدهم ؟
درویش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت :  اگر یک کوزه روغن را به کسی هدیه دهم بی فایده است . روغن خیلی زود مصرف می شود . علاوه بر این ، ولخرجی و دست و دلبازی کسی انجام می دهد که یک کاری یا درآمد مشخصی داشته باشد . مگر من چه چیز از بقیه کم دارم ؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که این کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم . بنابراین می توانم هر روز به دیگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببینم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنیم 15 کیلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنیم 200 روپیه ارزش داشته باشد خوب ، اگر این کوزه روغن را بفروشم ، با پیسه آن می توانم 5 تا میش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور یافت می شود . علاوه براین ، مزارع پر از علف است و می توانم میش ها را برای چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر میش دو تا بچه بیاورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداری علف نیز برای زمستان آنها خشک می کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره های بیشتری به دنیا می آورند ، فرض کنیم هرکدام یک بره به دنیا بیاورد ، در این صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را یکی دو سالی نگه میدارم و سپس تعداد آنها به اندازه یک گله می شود و بعد از آن شیر و ماست و پنیر و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را می فروشم . راست می گویند که گوسفند حیوان مفیدی است . بعد از آن ، خانه ای با تمام تجهیزات می خرم و مثل آدم های ثروتمند مشهور می شوم و می توانم با یک دختر از خانواده نجیب ازدواج کنم.

چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما یک اولاد می دهد . هیچ فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر / مهم تربیت صحیح بچه هاست . من نهایت سعی خود را به کار می بندم تا بچه هایم را به خوبی تربیت کنم . وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی توانم به همه کارها رسیدگی کنم یک چوپان و یک خدمتکار استخدام می کنم تا از گوسفندها نگهداری کند ، به آنها غذا بدهد ، شیر آنها را بدوشد و کارهای خانه را انجام دهد . بچه هایم در این سنین ، خیلی شیطان و شوخ هستند . وقتی بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خیلی شوخی کند و گوسفندهایم را زخمی کند و به آنها صدمه بزند . حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود . البته بچه ام هنوز نمی داند که گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتی بچه ام دست به چنین کاری زد ، خدمتکار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد ، ولی ممکن است که خدمتکار از این کار بچه ام عصبانی شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود ، ولی دوست ندارم که ببینم بچه ام غمگین و ناراحت است . اگر روزی خدمتکار بخواهد دست روی بچه من بلند کند با همین چوب دست محکم بر فرق سرش می زنم.
درویش ساده دل که در رؤیاهای خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبیه کردن خدمتکارش فکر می کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روی کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روی سر و صورت و لباسهای درویش ریخت . در همان لحظه ، درویش خیالباف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت و رؤیا و افکار پوچ وجود دارد.
درویش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت :  چه خوب شد که به جای خدمتکار ، کوزه روغن را تنبیه کردم ، وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمتکار می زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.