وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت میدارم» رازی است
که در میان حنجرهام دق میکند
وقتی تو نیستی
من فکر میکنم تو
آن قدر مهربانی
که توپهای کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشهای فنجانها،
حتا
از دوری تو رنج میبرند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگیهایم
میپیچد.
ای راز سربه مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوهی تو
از کدام دروازه
میآید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگذارم
کی؟
در کدام لحظهی نایاب؟
تا من دریچههای چشمم را
به انتظار،
باز بگذارم
£
وقتی تو باز میگردی
کوچکترین ستارهی چشمم خورشید است.