یروزکه من هنوز بیست سالم بودزمان را نوازش میکردمو بازی میکردم با زندگی…همانطور که عشقبازی میکنندزندگی میکردم در شببدون شمردن روزهایمکه ناپدید میشدند در زمانمن آرزوهای زیادی داشتمکه تمامشان را رها کردممن امیدها ساختمکه از دست رفتندو من گم شدم بیآنکه بدانم کجا باید برومچشمانم آسمان را جستوجو میکردو دلم زمین رادیروز که هنوزمن بیست سالم بودزمان را تلف کردمبه خیال آنکه میتوان آن را متوقف کردو دوباره به دستش آوردحتا میتوان از آن جلو زدپس فقط دویدمآنقدر که از نفس افتادمبدون ریشهای در گذشتهبدون امیدی به آیندهمن پیشتر از خودم بودمدر تمام حرفهایمو ایدهی خود را داشتمکه میخواستم بهترینها را از تمامی دنیا با غروری عجولانهدیروز که هنوزمن بیست سالم بوداما زمان را از دست دادمبرای چیزهای بیهودهکه رهایم نکردندبدون هیچ نشانیمگر چینهایی در پیشانیبا رنگی از ترس و خستگیچرا که عشقهایم مُردندقبل از اینکه به وجود بیایندچرا که دوستانم رفتندقبل زا اینکه بازگردنداشتباه از من بودمن خود را تنها کردممن زندگی را هدر دادمو سالهای جوانیام رااز خوبترینها و بدترینهادور انداختم بهترینها رامن بستم لبخندم رامن منجمد کردم اشکهایم راکجا هستنداکنونسالهای جوانیام؟*شارل آزناوور (Charles Aznavour) خواننده و تصنیفساز و بازیگر مشهور فرانسوی-ارمنی